کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

۱

 

۲

 

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 

۷

 

 

۸

 

۹

 

۱۰

 

۱۱

 

۱۲

 

۱۳

 

۱۴

 

 

 

۱۵

 

 

۱۶

 

۱۷

 

 

 

 

۱۸

 

 

۱۹

 

 

۲۰

 

 

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره هایی درد انگیز

 


خوانندۀ گرامی!
طی این سی سال من مصروف هستم. دیگران هم مصروف هستند. هر آدم کاری را انجام می‌دهد که به نظر او خدایش به آن کار، خوش و راضی می‌شود.
همۀ مذاهب بخاطر تربیه و پرورش انسان‌ها، یکجا ساختن انسان‌ها و ساختن جامعۀ انسان‌ها به میان آمده اند. ببین! کسی به یک رقم، کسی به رقم دیگر؛ ولی همه براساس ضرورت آن زمان و برابر به سطح آگاهی انسان‌ها یک چیزی را ساخته اند و امروز این و آن با تعصب برخاسته، یک کار الهی را برای دیگران به آتش سرخ مبدل ساخته است.
حکومت برای ساختن انسان‌ها، آماده ساختن زنده گی خوشبخت برای آن‌ها و جلوگیری از راه‌های بد و گدودی‌ها بوجود می‌آید. دولت و حکومت که قوانین خود را- ولو اگر ناقص هم باشد- عملی سازد، باز مشکل عمومی نمی‌ماند.
به امریکا و اروپا که بروی، خواهی دید که قوانین وسیع و منظم دارند. اگر این قوانین را از آن‌ها بگیری؛ باز این پیشرفت و ترقی را نخواهند دید. باز فرق آن‌ها و طالب‌های مخالف ما نخواهد شد و ظلم و بربریت بر دنیا حکم خواهد راند.
و اما برای ساختن جامعه، رهبری به کار است. در باره خانواده‌ها می‌گویند که پدر و مادر باید اولادها را خوب رهبری کنند. خانواده خودش یک پادشاهی کوچک و یک نظام خوردترک است. خانواده به اولادها تعلیم و اخلاق را می‌آموزانند تا به عمر هژده و بیست برسند و مسؤولیت‌هایشان را گردن نهند؛ اما تا آن زمان باید پدر و مادر باید طور سیستماتیک به فرزندان شان موضوع آزادی فرد و مسوولیت پذیری را بدهد. این وظیفۀ هر انسان است.
از خانواده که برایم، ولایت است. این هم یک خانوادۀ کلان‌تر است. اگر والی درست رهبری بکند، مثلی‌که پدر و مادر می‌کند؛ باز ولایت گل و گلزار خواهد بود.
همین‌طور بعد از آن کشور است که رییس جمهور بزرگ و یا کلان آن است. او به یک نوع برای کشور حیثیت پدر را دارد و اگر این نظام- مانند دیگر دنیا- در برابر همۀ مردم سیاست را به یکسان و بدون تبعیض انجام داد و قوانین را تطبیق کرد، باز هر فرد خوش و خوشحال خواهد بود.
زمین خوب، مردم خوب، وطن خوب، ولی...!
ما تقریباً زنده گی جنگل را داریم. خوب زمین، خوب وطن، خوب مردم...خوب معدنیات و جوانان خوب داریم. استعداد‌های خوب، خوب هم داریم؛ مگر همۀ این‌ها را جنگ خورد و هنوز هم همان جنگ آن را می‌خورد که ما به یک شکل نی یک شکل، برای تغییر دادن دیگران،آن را ادامه می‌دهیم!
به همین خاطر می‌گویم که زنده گی ما تقریباً زنده گی در جنگل است.
این ترس، تشویش، انواع خطرها، حوادث دلخراش، جنایات، ریختاندن خون، یکدیگر را کشتن، بی‌عزت ساختن، بدنام ساختن...همه از نفسانیات ذهنی ما سر بلند کرده اند.
اگر سرها را در گریبان فرو ببریم، خواهیم دید که علت هر قتل و هر بربادی، نفس خود ماست!

بنابر آنچه گفتم
آینده قبایل را خراب می‌بینم. این مردم نه حکومت دارند، نه نظام و نه قانون! این یک روش صحرایی است که رسم و رواج پنجصد سال-یا بیشتر- حالا هم آنجا حاکم است! پس معنایش این است که بربریت و وحشت رسم و رواج شان شده است.
خود را بکُش! دیگر را بکُش! «انسان» را بکُش! مکتب نداشته باش! به زنده گی ارزش مده !
به خود و زنده گی که ارزش نمی‌دهی، به دیگران و زنده گی و آزادی دیگران؛ خو به هیچ صورت ارزش نمی‌دهی!
مطمین هستم که اگر تعلیم بکنیم، باز از این جهالت می‌براییم و باز زنده گی می‌کنیم.
من بسیار نقاط دنیا را دیدم. آنجا چنین افرادی نیستند یا به هیچ حساب نمی‌آیند که به مرگ دیگران خوش باشند. به همین خاطر این کارهای مردم ما-بخصوص پشتون‌های قبایل آن سوی سرحد دیورند- از روی جهالت است!
(به پایان آمد این دفتر/ حکایت همچنان باقی)

ضمیمه
تولد، خانواده، جوانی و جهاد عبدالخالق فراهی

عبدالخالق فراهی، به سال 1339 هجری خورشیدی، در ولسوالی بالابلوک ولایت فراه چشم به جهان گشود. پدرش حاجی سلطان محمد نام داشت که از رهبران مشهور قوم نورزایی بود. موصوف در دورۀ سلطنت محمد ظاهر شاه، عضویت مجلس مشرانو جرگه را داشت.
اجداد این خانواده از منطقۀ بولدک قندهار به اینجا کوچیده بودند و در بالابوک حدود هشتاد و پنج هزار جریب زمین زیر کشت داشتند و از این طریق بالای منطقه وسیعی حاکمیت می‌نمودند.
پسر بزرگ سلطان محمد خان، ستارخان بختور نام داشت و او نیز در دوره‌های سیزده و پانزده هم، وکیل منطقۀ خود در پارلمان آن وقت بود.
بعد، پسر کاکای عبدالخالق فراهی، عبدالغفار فراهی، در ولسی جرگه نیز سمت وکالت داشت و در اولین انتخابات ولسی جرگه، دورۀ حکومت حامد کرزی، برادر دیگر عبدالخالق فراهی، محمد نعیم فراهی، عضویت ولسی جرگه را داشت.

دشنۀ مساوات
با آغاز قیام نظامی ثور و ایدیالوژیک شدن قدرت در کشور، خانوادۀ سلطان محمد، مانند شمار زیادی از بزرگان، روحانیون، رهبران قومی و شخصیت‌های نامدار ملی، زیر تیغ «مساوات اقتصادی، اجتماعی و کلتوری» به اصطلاح «انقلاب ثور» قرار گرفته و پانزده تن از ایشان، به شمول دو برادر عبدالخالق فراهی به نام‌های ستارخان بختور و محمد هاشم خان، کاکاهایشان، فرزندان کاکاها و دیگر خویشاوندان ایشان، در بزن و بگیرهای مساوات «خوراک، پوشاک و خانه» از بین رفتند.
براساس فرامین انقلاب ثور، زمین‌های سلطان محمد خان به آن دهاقین ساده دل که اصلاً آمادۀ گرفتن زمین‌های دیگران نبودند، توزیع گردید. علاوه بر آن، دو قلعه، اشیای خانه و دارایی این خانواده بنام «انقلاب دهقانان و کارگران» مصادره گردید.

از لر کوه تا شرافت کو
عبدالخالق فراهی، خاطراتش را چنین بیاد می‌آورد: « در این دوره، من محصل فاکولته زمین شناسی بودم. به سال 1360 هه.ش از آن نهاد فارغ شدم. بعد از آن به پاکستان رفتم. مدتی در پیشاور بودم. چند تن از هم‌صنفان و هم‌سالانم نیز با من بودند...بعد، مردم فراه به پاکستان آمدند و گفتند: «به خارج نمی‌روی! جهاد می‌کنی!»
من هنوز عروسی نه کرده بودم. مشری قوم در بسیار جوانی به من سپرده شد.
باز در پیشاور نزد «سید غریب» رفتم. او برادر بزرگ استاد سیاف و در عین زمان رییس دفتر او بود. وی با خانوادۀ ما شناخت قبلی داشت. در گذشته به عنوان رییس یا پست دیگری در محکمۀ فراه کار کرده بود. من وضعیت خانواده خویش را برایشان بیان داشتم. او مرا نزد استاد سیاف برد. بعد با هم معرفی شدیم. استاد بالای نماینده‌گی تنظیم خود در کویته، به من خط داد. به سال 1361 هه. ش، به کویته آمدم و جهاد را شروع کردم.
به تعقیبش، از مرکز کویته، تنظیم اتحاد اسلامی افغانستان اسلحه می‌گرفتم و جهاد را ادامه می‌دادم و در «لر کوه» بالابلوک برای خود و افراد خود مرکز ساختم. نام این کوه بعد به «شرافت کوه» عوض شد. مرکز من در شرافت کوه بود. هزاران نفر از قوم ما آمدند و با من یکجا شدند. تا اخیر جهاد در همان مرکز بودم.
طی دو سال آخر جنگ و جهاد، که جهاد جهت دیگر به خود گرفت، دزدی زیاد شد و جهاد از مسیر اصلی خود منحرف گردید و از کنترول رهبران جهادی نیز خارج شد. در این هوا و احوال «شورای قومندانان» ایجاد شد.
جلسۀ اول این شورا در خواجه بهاوالدین دایر شده بود، من (عبدالخالق فراهی) در آنجا حاضر نبودم؛ ولی در نشست دوم، که جلسه بزرگ بود و در مرکز «ژوره» مولوی جلال الدین حقانی دایر شد، من هم حاضر بودم.
در آنجا حدود دو هزار قوماندان و مجاهد گرد آمده بودند. در بین آن‌ها قوماندانانی مشهور چون: حقانی، امین وردگ، تولواک، قانونی و دیگران حضور داشتند. هدف ما این بود که جهاد را از حالت بدی که گرفته بود، بیرون بکشیم.
طی سال‌های جهاد، استاد سیاف، صرف ما را تمویل می‌نمود و اسلحه می‌داد، با این حال ما مناسبات و روش‌های قومی خود را حفظ می‌کردیم.
باز من خانواده را به پاکستان انتقال دادم و در آنجا (FRF) یا فراه ریکانسترکشن فوندیشن را ایجاد کردم و از این طریق جهاد را پیش می‌بردم. از طریق این انجو پل‌ها، پلچک‌ها، کاریزها و جوی‌ها را می‌ساختیم.

به حیث جنرال قونسل در کویته
من با آمدن حکومت مجاهدین به کابل، در سال ۱۳۷۱ هجری شمسی به عنوان جنرال قونسل در کویته تعیین شدم. بعد تا آمدن طالبان و گرفتن کابل از سوی آن‌ها، در سال 1375 هه.ش، آنجا جنرال قونسل بودم. طی دورۀ قونسلگری، در پهلوی خدمت به مهاحرین، جلسات مختلف سیاسی را نیز دایر و پشتیبانی می‌نمودم.
با سران اقوام موجود در کویته، مانند عبدالاحد خان کرزی، حاجی موسی نوروزی، عزیزالله واصفی، قدوس خان بارکزایی و دیگران، شوراهای قومی را بوجود آوردیم.
با گرفتن کابل توسط طالبان، آن‌ها مولوی نجیب نوروزی را در کویته جنرال قونسل مقرر کردند. وی آدم ملایم و حلیم بود. من او را می‌شناختم. بخاطر رشتۀ قومی و بخاطر پدرم همه مرا می‌شناختند. مولوی نجیب نوروزی هم مرا می‌شناخت. او با من خوب برخورد می‌کرد و هنوز هم با من رابطه حسنه دارد. خانواده ما، از بولدک گرفته تا هرات شهرت داشتند و اقوام این ساحه به ما احترام می‌گذاشتند. همین بود که طالب‌های قومی آمدند و گفتند که شما مروید!
به تعقیب این تماس‌ها، چند تن از سران طالبان، از جمله ملا محمد غوث اخند، سرپرست وزارت امور خارجه، این حرف را تکرار می‌گفت که مرو! ولی من به صورت واضیح برایشان گفتم : «هر وقت شما افراد روشنفکر را قبول کردید، باز من هم با شما هستم!»
این وقت بود که در پشاور و کویته قتل مرموزانۀ سران اقوام و افراد سرشناس زیاد شدت یافت. معلوم نه بود که کی‌ها این کار را می‌کنند؟ ترس و واهمه هر سو سایه انداخته بود. اکثریت بزرگان قوم و دوستان من می‌گفتند: «کویته را رها کن و به خارج برو!»
همان بود که پس از مشوره با سران نورزایی و دیگر افراد صاحب رسوخ، از کویته پاکستان برآمدم و به سندیگوی ایالات کلیفورنیا واقع امریکا رفتم. آنجا خسر من انجنیر ضیاءمجددی، که حالا سفیر افغانستان در کشور پولند می‌باشد، زنده گی می‌کرد.

شورای نه نفری و بعد سیزده نفری محمد ظاهر شاه
قبل از وقوع حادثه 11 سپتامبر 2001 میلادی، محمد ظاهر شاه مرا به روم خواست. آنجا یک شورای نه نفری جور شده بود که بعد شمار اعضای آن به سیزده نفر ازیاد یافت. من هم شامل آن شورا شدم. حامد کرزی، ستار سیرت، عزیزالله واصفی، وزیر دفاع قبلی جنرال رحیم وردگ، وزیر اقتصاد قبلی محمد امین فرهنگ هم شامل شورای مذکور بودند. بعد از عضویت در آن شورا، من گاه و بیگاه به روم می‌رفتم.
یک وقت پیش از وقوع حادثۀ یازده هم سپتامبر، من، وزیر خارجه زلمی رسول و اسحق نادری به حیث هیئت به واشنگتن دی سی رفتیم. آنجا با سران دولت امریکا دیدن نمودیم. سناتورها را دیدیم و بالای موضوع صحبت‌ها نمودیم.
به آن‌ها گفته شد، که قوماندانان با رسوخ جهادی افغانستان و چهره‌های مطرح در روم جمع شدند و نظر آن‌ها این بود که افغانستان نجات داده شود ولو اگر این کار از راه مذاکره می‌شود یا به شکل نظامی و در آن موقع امریکا به مسأله کشور ما هیچ علاقه نداشت. تحلیل این بود که امریکا، افغانستان را به پاکستان سپرده است.

حادثۀ یازدهم سپتامبر
همزمان حمله بر برج‌های دوگانۀ امریکا، تحلیل من این بود، که حالا کشور مذکور در مورد افغانستان حساس شده است. در این موقع پادشاه سابق ما را به روم خواست. تصمیم گرفته شده بود که هیئتی به پاکستان بفرستند. این اولین بار بود که رهبر نظامی پاکستان، جنرال ضیاء الحق از روم دعوت نمود که هیئت خود را به آن کشور بفرستد.
بعد من، امین ارسلا و رحیم شیرزی، قسم هیئت به پاکستان رفتیم. در میدان نظامی لاهور پیاده شدیم. ما را به اسلام آباد بردند. آنجا با پرویز مشرف، وزیر خارجه پاکستان، رییس ای اس ای و دیگر رهبران نظامی آن کشور، جدا جدا ملاقات‌ها داشتیم.
پنج روز در پاکستان بودیم. بعد دوباره به روم برگشتیم.
قبل از رسیدن ما، نماینده‌های ائتلاف شمال به آنجا آمده بودند. در روم تصمیم گرفته شده بود که پنجاه فیصد سهم به ائتلاف شمال داده شود؛ ولی پاکستان مخالف این کار بود. رهبری پاکستان گفت، که به اقوام دیگر و شخصیت‌های جهادی مانند گیلانی صاحب، مجددی صاحب و دیگران حصه داده شود.
حالات روز به روز تغییر می‌کرد. بمباردمان امریکا در افغانستان ادامه داشت. طالبان عقب نشینی می‌کردند. در این وقت من به کویته رفتم. بعضی از ولایات، بخصوص مناطق جنوب غرب بدست طالبان بود. من از بولدک داخل خاک خود شدم. به کندهار رفتم. آنجا با کرزی صاحب ملاقات نمودم. او از من دعوت نمود که به کابل بروم. کرزی صاحب می‌گفت پیشاور مهم است و تو به آنجا به صفت جنرال قونسل برو! من هم قبول نمودم و بعد از آن برای هشت سال، در پیشاور جنرال قونسل بودم.
در آنجا کار کلان من حل مشکلات مهاجرین افغان بود. آن‌ها روزمره توسط پولیس گرفتار و به تانه‌ها برده می‌شدند، به آن‌ها شکنجه داده می‌شد و به این ترتیب پولیس آن‌ها را بندی می‌ساخت و من مصروف رها ساختن آن‌ها بودم. همین کار من بود، که آن‌ها را از جیل (محابس) خلاص نمایم و باعث خدمت شان شوم، تا که سپتامبر 2008 شد.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل                ۲۶۱          سال  دوازدهم         حمل      ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی         اول اپریل   ۲۰۱۶