کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

۲

 

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 

۷

 

 

۸

 

۹

 

۱۰

 

۱۱

 

۱۲

 

۱۳

 

۱۴

 

 

 

۱۵

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره هایی درد انگیز

 

 

قسمت سیزدهم

صحبت تیلفونی با رییس جمهور و نغمۀ آزادی

خدا می‌داند در کدام چُرت غرق بودم که تیلفون کارتکی را به موتر آورد. برایم گفت که با خسرم انجنیر ضیاء مجددی حرف بزنم‌. من بعد از دو سال و قریب دو ماه، با یک عزیز خود، با یک غمخوار خود حرف می‍‌‌زدم.

ذهنم قبول نه می‌کرد که من با اینطور یک دوست و غمشریک خود حرف بزنم؛ گپ آن نفر راست بود. صدای پُر از مهر خسر خود را از تیلفون شنیدم.

قوماندان طالبان پاکستانی برایم گفته بود که من با او به پشتو حرف بزنم- قبل بر این، من و خسرم به زبان دری حرف می‌زدیم- به هر صورت با خسرم صحبت را به پشتو شروع کردم. او هم نپرسید که عجیب! چطور نی که دری را از یاد بردی؟ به همه حال او تشنۀ شنیدن صدای من بود و من تشنۀ شنیدن صدای او بودم. هر دو با هم گپ زدیم. با این کار هر دوی ما از یکدیگر خود مطمین شدیم.

گپ‌ها سرِ همان پولی بود که در بدل رهایی من فرستاده می‌شد. معلومات حاصل شد که به چه مقدار پول فرستاده شده است و پول باقی مانده، چه وقت و چطور فرستاده خواهد شد؟

قوماندان طالبان پاکستانی قبلاً به من گفته بود که دو نفر آن‌ها باید رها شوند و پول دیگر هم در معاملۀ رهایی من فرستاده شود.

اولین بار بود که خانواده صدای مرا می‌شنید. آن‌ها خبر شدند که این آدم زنده است...این مکالمه ده دقیقه ادامه یافت. آن‌ها برایم گفته بودند که تنها بالای شرایط آن‌ها صحبت نمایم.

نیم ساعت نه گذشت که باز تیلفون کارتکی را به من دادند و گفتند با رییس جمهور تان گپ بزن!

طالبان پاکستانی- همان افراد مولوی فقیر-قبلاً برایم گفته بودند که به رییس جمهور بگو که دو نفر ما را رها کند و پول تقاضا شده هم کامل فرستاده شود، باز تو آزاد می‌شوی!

من به آن‌ها گفتم که مطمین نیستم که کرزی صاحب نفرهای شان را رها ساخته می‌تواند یا نه؟ بخاطری‌که این افراد نزد حکومت بندی نیستند. آن‌ها در قید امریکایی‌ها هستند و رییس جمهور برای رهایی آن‌ها اقدام کرده نمی‌تواند.

قوماندان طالبان پاکستانی گفت:

«اگر نفر را رها کرده نمی‌تواند، پس پول را خو بفرستد!»

اما او مقدار پول را نه گفت که چقدر پول؟

بعد من تُند شدم:

«شما خو مسلمان هستید! باز پشتون هستید! قریب دو سال و دو ماه مرا در اینطور بندیخانه‌ها انداختید و باز تمام روز قصۀ پیسه است. این پول و پیسه را کجا با خود می‌برید؟ و باز پول دیگر هم می‌خواهید؟»

به تعقیب این صحبت‌ها دیگر هم تُند شدم:

«اینجا مرگ برایم خوب است. بگیر بکُشید مرا!»

احساس کردم که گپ‌های من بالایشان تاثیر کرد.

 

رییس جمهور مسألۀ پول را قبول کرد

بالاخره با رییس جمهور صحبت نمودم که این‌ها نفر و پول می‌خواهند!

رییس جمهور گفت: «اگر نفرهایشان قاتلین نباشند، رها خواهند شد، پول هم برایشان داده خواهد شد.»

صدای رییس جمهور را این‌ها نمی‌شنیدند. من برای آن‌ها نه گفتم که رییس جمهور گفت نفرهایشان رها خواهد شد.

من گفتم: «به نفر زورش نمی‌رسد؛ اما پول پوره فرستاده خواهد شد.»

بعد از آن مکالمه، مرا از بازار کشیدند. موتر را وقت به وقت از یکجا به جای دیگر تغییر می‌دادند. بالاخره موتر را تبدیل کردند. موتر دیگر را از بارگین کشیدند.

آن‌ها می‌ترسیدند که طیاره درون موتر را نشانه نه گیرد.

براساس گپ آن‌ها، یک چیز کوچک چسپکی است که وقتی آن را به موتر بچسپانند، طیارۀ درون موتر را یافته و با راکت می‌زند و با این انداخت هم موتر و هم سرنشین‌های آن خاک و دود می‌شوند.

نان چاشت را در داخل موتر خوردم. به گُمان اغلب که بازار میرامشاه بود.

مرا با چادری، در موتر نشانده بودند. کسی بالایم شک نه می‌کرد که من کی هستم؟ و چرا و بخاطر چه مقصد چادری را بالایم پوشانیده‌اند؟ طالب‌ها چه می‌خواهند؟

و اگر کسی به این راز پی می‌برد، باز شاید می‌دانست که سر نخ این همه کارها در کجاست؟  

به همه حال منطقه، منطقۀ پشتون‌ها بود و برای آن‌ها اینطور کار که یک گروه بیگانۀ جنگی، یک مرد و هم قوم شانرا چادری بپوشانند! ممکن بسیار حساسیت برانگیز بوده باشد.

در داخل بازار، صدای کاروباری‌ها و بگو مگوهای مردم به گوشم می‌رسید. لهجۀ بسیاری‌هایشان وزیرستانی بود. مردم وزیر و مسعود با این لهجه صحبت می‌نمودند. به همین خاطر حدس خودم اینست که مرا به میرامشاه آورده بودند.

وقتی‌که این‌ها نان چاشت آوردند، نان دلم نمی‌شد. صرف کمی میوه، مانند کیله و از همین قبل چیز را خوردم. در این وقت موتر را تبدیل کردند. این یک کرولای کوچک بود.

حالا یک قوماندان طالبان پاکستانی درایوری می‌کرد. یک عرب هم با ما در کرولا نشسته بود.

وقت بین دیگر و شام است. موتر در سرک عمومی در حرکت است. آهسته آهسته هوا تاریک می‌شود.

نیم ساعت که گذشت، موتر را در پهلوی سرک ایستاد کردند. مرا دست گرفته از موتر پایین آوردند. هنوز چادری بر سرم است.

وقتی مرا پایین کردند، چشم‌هایم را باز کرد. دست‌هایم با ولچک بسته است. پشتون پاکستانی دستش را داخل بازویم برد و گفت:

«چادریته بلند کن!»

از سرک عبور کردیم. می‌بینم که پایین دریا ست. به طرف دریا پایین شدیم. داخل دریا روان شدیم.

جنگجوی عرب از عقب ما را تعقیب و کنترول می‌کند. طالب پشتون مرا از بازو گرفته و با هم قصه می‌کنیم.

این قوماندان تحریک طالبان پاکستان قصه می‌کرد:

«ما این اردوی ملی و پولیس ملی را که بگیریم؛ باز نمی‌کشیم؛ مگر عسکر پنجابی که بدست ما برسد، او را می‌کشیم.»

اولین بار بود که چنین قصه را می‌شنیدم.

بعد ما با هم در بارۀ مولوی جلال الدین حقانی صاحب صحبت نمودیم. من گفتم:

«من حقانی صاحب را از زمان جهاد می‌شناسم...او مرده است یا زنده؟»

پاکستانی گفت:

«درک او را نداریم...او نفر پاکستان است؛ ولی ما خلاف ای اس ای هستیم و اینقدر گفته می‌توانم که او آدم مجاهد است و بر ضد کفار است.»

به همین روال، دو، سه قصۀ دیگر هم کردیم. برخورد او درست بود. معلوم می‌شد که این مردم خلاف حکومت پاکستان هستند. قوماندان طالب‌ می‌گفت:

«این ضد اسلام است. قوانینش کفری است. برای امریکا و غربی‌ها این‌ها راه را خلاص کرده است. اکمالات از این راه می‌شود...حکومت کابل هم غلام و دست نشانده است.»

حالا دیگر شب است و چهار طرف چراغ‌های قریه معلوم می‌شد.

ما همچنان در دریا روان هستیم. عرب هم از عقب مجهز با اسلحه ما را تعقیب می‌نماید.

بعد از یک ساعت راه زدن در داخل دریا، کسی از راه به طرف ما روشنی تیز چراغ دستی را انداخت. روشنی چراغ به چشم‌هایم خورد. چیز دیگر برایم معلوم نمی‌شد. برایم امر جا به جا ایستاد شدن را داد. پاکستانی به او نزدیک شد.

من با چپلک‌ها در دریا به حالت ایستاد شده ماندم.

آن‌ها آهسته به هم صحبت می‌کردند. من چیزی را نمی‌توانستم بشنوم. آب‌های دریا بالای پاهای از حرکت مانده من، می‌گذشت و دلم در داخل قفسۀ سینه ام با صدای درب، درب، درب...می‌پرید.

صحبت آن دو تا طول کشید. معلوم می‌شد که آن فرد چراغ بدست، یا نفر گروپ این‌هاست یا اینکه نفر شاخۀ دیگری از تحریک طالبان پاکستان است و اینجا مؤظف به گزمه می‌باشد.

بعد از ختم صحبت شان، دوباره حرکت کردیم. برایم چیزی نه گفت که بالای چه اینقدر صحبت داشتند؟

بالاخره، در بلندی یی که پهلوی دریا قرار داشت، آن قریه را دیدم که مرا در آن نگهمیداشتند.

بار اول بود که کروکی آن منطقه را با چشم‌های باز خود می‌دیدم. تقدیر خود ساختۀ جنگجوها این بود که بعد از این هم اینجا باشم.

قوماندان طالبان پاکستانی مرا و آن عرب را از دریا جدا ساخته و کمی بالاتر، در بین درخت‌ها پنهان کرد و خودش به سوی بالا، به طرف آن قریه‌یی که بر بلندی قرار داشت، رفت. 

خدا می‌داند که دوازده بجه شب بود و یا بیشتر و یا کمتر از ان؟ ولی من و سپاهی عرب حدود نیم ساعت اینجا تنها و به شکل پنهان زیر تنه و شاخ‌های درختان، خاموش نشستیم و منتظر برگشت آن قوماندان بودیم.

من از یک چیز هم خبر نداشتم. نمی‌دانستم که او بخاطر چه ما را اینجا پنهان کرد و خودش چرا بالارفت؟ او مصروف چه کار است؟ و تا چه وقت باید ما در این حال بمانیم؟

و جنگجوی عرب، براساس انضباط سخت و همیشگی شان، حتا یک کلمه به زبان نیاورد و من هم کلمه‌یی از او نپرسیدم. اینقدر خاموش بودم و خاموش ماندم. به خود بار بار می‌گفتم، بگذار چیزیکه می‌شود، شود.

ممکن قوماندان به این خاطر به قریه بالا رفته باشد، که وضعیت را خوب از نزدیک ببیند. خود را خوب مطمین سازد که آیا کسی از آوردن من آگاه شده است یا نه؟ و البته راه‌ها و کوچه‌های قریه را تفتیش می‌کرد که حین داخل ساختن من به قریه، کسی متوجه ام نشود.

 

یوسف مبارکی داد

در داخل قریه هم دو نوع خانه و ساختمان وجود داشت. خانه‌ها هم پخته بودند و هم گلی.

بسیار مانده شده بودم. باز چای آوردند. من تابلیت پنادول یا چیزی از این قبیل، تقاضا کردم، برایم آوردند. تابلیت را با چای خوردم و همینجا ماندم.

خدا گردنم را نه گیرد! حدود پانزده روز یا یک ماه بعد، باز یوسف آمد.

یوسف آمد و با خود انواع میوه‌ها مانند: انار، سیب و در پهلویش، چاکلیت و بسکیت آورد.

یوسف به من مبارکی داد و گفت که کار تو خلاص است!

باز طی چند روز مرا در برابر کمرۀ ویدیویی شاندند. چند انترویو از پیش من گرفته شد.

راستی، پول رهایی مرا ابراهیم برادر حقانی می‌رساند. او را بنام خلیفه یاد می‌کردند. فکر کنم یک مقدار پول هنوز مانده بود و به این‌ها نرسیده بود. به خیالم گفته بودند که صراف به حج رفته بود. آن‌ها می‌گفتند که به خلیفه (ابراهیم)  بگو که او برایشان از طریق تیلفون اطمینان دهد که پول باقی مانده حتماً می‌رسد، دیگر باز مشکل تو حل است.

من گفتم: درست است.

من در برابر کمره این حرف‌ها را گفتم:

«من مریض هستم. درون هر شب بالای منطقه دور می‌زند. کار مرا معطل نسازید! پول باقی مانده را برایشان بفرستید...!»

ده پانزده روز گذشته بود. هنوز همان بند، همان من و همان ماحول!

باز صبح یک روز، چادری را به سرم دادند. پشت ولچک گشتند، مگر به دست شان نرسید. من گفتم:

«امروز مرا آزاد می‌سازید! پس چرا به دست‌هایم ولچک می‌اندازید؟ ...ببینید، من بسیار تکلیف دارم. دیگر توانش را ندارم!»

ولی کجا به عرض و داد من توجه می‌کردند!

آن‌ها ولچک را خوب پالیدند؛ اما ولچک به دست شان نرسید. آخر مرا بدون ولچک پیش انداختند.

باز همان بازار، همان صداها، همان لهجۀ وزیرستانی...می‌گفتم میرامشاه است. این همان جایی است که چانس آمد و با خسرم و کرزی صاحب صحبت تیلفونی نمودم.

حالا قوماندان طالبان پاکستان درایوری می‌کند. عرب هم از ما جدا نمی‌شود. همانطور خاموش، ساکت، مرموز و مانند انسان سنگ شده، ما را همراهی می‌کند. اگر می‌دیدید شاید می‌گفتید که او از جنس فلز است یا قسمیکه من گفتم از جنس سنگ است. نه این وضعیت را تایید می‌کرد، نه حرفی برای مخالفت داشت و نه یک «آه» از دهنش بیرون می‌آمد.

آن‌ها این خاموشی و بی‌نظری و بی‌حسی را با دل و جان انتخاب نموده بودند. او با شنیدن یک حرف- به باور خودشان امر الهی- سنگ و خاموش شده بودند.

حالا باز هم در یک موتر هستیم (اینبار هم موتر را از راه‌های مختلف می‌گذشتاند که هدف قرار نه گیرد؛ چشم‌ها، روی و دیگر حواس فزیکی ام همه در زیر چادری پت بودند؛ با آن هم احساس می‌کردم که مسیر را به سرعت تغییر می‌دهند، تا در این لحظه‌های آخری هدف طیاره بی پیلوت نشوند.

سر و کلۀ یوسف هم اینجا پیدا شد. او به من کباب، نان، کوک و جوس آورد.

باز رفت. از بازار برایم چپلی‌های بسیار خوب آوردند. اینجا کمی با هم صحبت کردیم او گفت:

«بسیار وقت را اینجا گذشتاندی! خفه خو نه شدی؟...

ما معلومات را جمع آوری کردیم، تو آدم مجاهد هستی!

خبر شدیم که تو آدم مسلمان بودی! پس چرا نماینده‌کی این حکومت را می‌کنی؟»

بعد از این تبلیغ و نصحیت از من سوال کرد:

«حالا که تو رها شوی، چه می‌خواهی؟»

من گفتم:

«تا حال تصمیم نه گرفتیم...» کمی خاموش شدم باز گفتم:

«بسیار وقت زندانی بودم. امکان دارد، با خانواده مشوره نمایم. تداوی بکنم...مشوره خواهم کرد که در افغانستان بمانم یا به دوبی بروم و بقیه عمر را آنجا سپری نمایم...تا حال معلوم نیست، که من چه خواهم کرد؟»

یوسف حرف مرا با تلخی رد کرد:

«در دوبی زنده گی نکن!...آن جای عیاشی است.»

همینطور صبحت‌ها را با قومندان پاکستانی هم داشتم.

 

این جوانی و این افراطیگری!

داخل موتر بودم. کمی چشم‌های خود را از کنار فیته باز کردم. از جالی چادری، طور پنهانی به طرف چهرۀ او دیدم. بار، بار او را دیدم و حیرت کردم.

این قوماندانی که درایوری موتر را هم می‌کرد، عجب جوانی، عجب زیبایی و عجب قد و قیافه‌یی داشت. نمی‌شد از او چشم دور کرد. خداوند متعال چنان زیبایی به او داده بود، که بسیار حیف آدم می‌آمد، خوراک این جنگ نامعلوم شود.

او موهایی دراز گذاشته بود. ریشش هم بلند بود و این‌ها با جوانی او، زیبایی و هیبت عجیب داده بود.

او برس را کشید و مصروف شانه زدن موهای دارزش شد.

حیران ماندم، که چه جوانی به او خدا داده است. چه قدی نصیبش شده است. چهره اش چه نوری و لطافتی دارد؟ ولی او از زنده گی بی نصیب است. او مصروف جنگ است و خوراک این جنگ می‌شود.

این قوماندان خطاب به من گفت که:

«به خسرت بگو، که با مجاهدین کمک کند!»

من غرق در افکار خود هستم و او با زبان ساده ادامه می‌دهد:

«عید گذشته، کلان ما، پنچ هزار کلدار داد. با آن کالا خریدم و با خانواده‌ام عید را با خوشی سپری کردم.»

او جوان مؤدب معلوم می‌شد. او هم نفر مولوی فقیر بود. در حیرت با خود می‌گفتم: تو این جوانی را ببین. این زنده گی را ببین و این شرایط را ببین؟ که این جوانی به سان شهزاده، با پنج هزار کلدار ناچل، چقدر خوش می‌شود؟

آن‌ها در معاملۀ رهایی یک زندانی چون من ملیون‌ها دالر تقاضا می‌کردند و می‌گرفتند. اما پنج هزار کلدار برای این جوانان طالب، اینطور معلوم می‌شود که بگویی یک بانک به او بخشش نموده اند.

معلوم می‌شد که قلبش مانند قلب یک کودک است. قلب او پاک است. صادق و راست‌کار است، اما ذهنش اسیر فکر دیگری شده است. این فکر، با جابجایی اش در یک انسان، در قدم اول تمام صلاحیت‌ها را از قربانی اش می‌گیرد.

او نمی‌دانست که زنده گی اش بی زنده گی است. او در تصور و خواب دیگر فرو شده بود. به شکل ناخودآگاه راهی را اختیار کرده بود، که هر لحظه جوانی و زنده گی اش در آن قربانی می‌شد. این طرز دید و فکری بود که اصالت آن فقط به خدای تعالی معلوم بود. نتیجه اش را هم کس قیاس کرده نمی‌توانست.

از صبح وقت آن روز، تا چهار دیگر، داخل موتر نشسته بودم و مصروف حال و سرنوشت معلوم و نامعلوم این قوماندان جوان طالبان پاکستانی بودم.

کسیکه پول معامله را آورده بود، مورد اعتماد و باور جانب مقابل که من در اختیار شان بودم؛ نبود. به همین خاطر فکر کنم، هر نوت را جدا جدا چک می‌کردند. می‌خواستند نوت‌های جعلی برایشان ندهند. در این جریان مکمل روزم در موتر سپری شد.

حالا وقت بین دیګر و شام بود.

من ګفتم:

«اینجا مرا تسلیم می‌نمایید؟»

قوماندان گفت:

«نه! اینجا ترا تسلیم نمی‌ناییم! اگر اینجا ترا تسلیم نماییم؛ ممکن ترا پس طرف پاکستان بیاورند.»

آن‌ها افراد حقانی را، افراد پاکستان می‌دانستند... او افزود:

«ترا در سرحد تسلیم می‌کنیم!»

مرا با خودشان در موتر آوردند.

حالا یک عرب با ماست و قوماندان طالبان پاکستانی موتر را می‌راند. موتر مانند گلوله، در حال حرکت است. من سخت می‌ترسیدم که موتر را به چیزی نزند. یا چپه نشود؟

آخر مرا به جایی رساندند. این یک مرکز و یا کمپ سابقۀ مهاجرین افغان بود. چیزی مثل خانه‌ها معلوم می‌شد.

موتر را توقف دادند. ده دقیقۀ دیگر هم به همین وضعیت گذشت که باز یک موتر دیگر آمد. یک موتر خورد مانند کرولا بود. سه طالب مسلح پاکستانی در آن نشسته بودند. کالا، کتابچه، دیکشنری، قرآن...این چیزهایم را به من دادند.

پاکستانی سوال کرد:

«این کاغذهای ترا چک کرده اند؟»

من گفتم:

«بلی چک کردند.»

شاید آن‌ها مصروف شمردن و چک کردن نوت‌ها شده باشند، به خاطریکه آن‌ها نمی‌گذارند که بندی کاغذها را با خود ببرد.

اینجا بود که چشم‌های مرا باز کردند. برای اولین و آخرین بار آن قوماندان جوان طالبان پاکستان را به طور کامل دیدم.

او با من بغل کشی کرد. من مانند یک اولاد او را در آغوش گرفتم و با هم خدا حافظی نمودیم. او جوان زیبا بود. چشم‌های سبزه مانندش، زیبایی اش را بیشتر می‌ساخت. در دل افسوس خوردم که چنین جوانان مادر وطن، خوراک چه هوس‌های ذهنی و نفسی می‌شوند؟

در دلم گشت: ای خداوند بزرگ! زنده گی را تو برایش دادی. روی و صورت زیبا را تو برایش دادی. جوانی و شوکت چهره را تو برایش دادی...و همه چیز را تو برایش دادی؛ اما این چرا خودش، با پاهای خودش به این مسلخ انسان‌ها داخل شده است؟ این چرا لذت‌ها و رنگ‌های بی مانند زنده گی و جوانی را بجا می‌گذارد و همراه با مرگ می‌شود؟

سوال‌های زیادی بود که هنوز به ذهنم نه گشته بود. بس یک «آه» از دهنم برآمد و دیگر چپ ماندم و غمم را با کسی شریک نساختم.

اولادهای خودم در نظرم آمدند. من چیزی نتوانستم به زبان بگویم.

در حقیقت همۀ انسان‌ها یک نوع اند. هر انسان چهره‌یی است برای یک روح جدا و  مستقل که خداوند آن را به ماموریت خودشناسی و خدا شناسی فرستاده است.

این مال و دارایی، ملک و منطقه، قوم و نژاد...برای اینست که روح خود را بشناسند و بالاخره به خداشناسی برسند و با این کوشش آگاه شوند که زمین یک ایستگاه موقت و اموزشگاه است و با غسل در آگاهی کامل، روانۀ سرنوشت ابدیش، که سکونت در خانۀ آسمانی است، شوند.   

حقیقت این است که من یک حرف از این حرف‌ها را به زبان آورده نمی‌توانستم؛ مگر حالا همۀ ناگفته‌ها را اینجا با شما می‌گویم.

اولادهایم به یادم آمدند. آن‌ها هم هر کدام شان در عنفوان جوانی قرار داشت. در دلم گشت، آیا پدرش رضایت خواهد داد که چنین فرزند شهزاده اش خوراک مرگ شود؟

مرگ را خدا کور بسازد. مرگ را خدا کر بسازد...مرگ را خدا نیست و نابود کند! هر مرگ به دست خود ما صورت می‌گیرد.

هی هی! چقدر ذهن‌های ما، پُر از قهر و غضب شده است.

خداوندا! این چه طلسم و جادویی است که انسان را به انجام دادن قضاوت و محکومیت و بالاخره قتل انسان دیگر معتاد می‌سازد. قتل تاوانی بزرگ است که انسان انجام داده و انجام می‌دهد. تاوان قتل نیست. قتل یک آدم، قتل تمام آدم‌هاست. قتل حرام اساسی است.

بعد از این خدا حافظی با قوماندان جوان، سه طالب پاکستانی، مرا در یک کرولای سرخ رنگ شاندند و به سرحد رساندند.  

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۲۵۶            سال  یــــــــــــازدهم                  جدی /دلو      ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی       شانزدهم جنوری    ۲۰۱۶