کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

۲

 

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 

۷

 

 

۸

 

۹

 

۱۰

 

۱۱

 

۱۲

 

۱۳

 

۱۴

 

 

 

۱۵

 

 

۱۶

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره هایی درد انگیز

 

 

قسمت چهارد‌هم

نسیم روح پرور آزادی! [1]

 

هنوز بیست دقیقه وقت تا رسیدن به سرحد مانده بود که چشم‌هایم را باز کردند و دیگر مرا غرض نداشتند که به چیزی ببینم.

قوماندان یکجا با اشاره دستش گفت:

«آنسو تانۀ افغانستان است.»

این درست لحظهیی بود که قوماندانان طالبان پاکستانی و عساکر ملیشایی پاکستان، با اشاره دست به یکدیگر شان سلام دادند و بعد از آن ما از نزدیک پوستۀ آن‌ها عبور کردیم. بعد به خوست رسیدیم. به فردای آن روز، در کابل و در ارگ ریاست جمهوری، مهمان کرزی صاحب بودم. دیگر به لطف و کرم پرودگار، کاملاً آزاد بودم.[2]

ولی قصۀ قبل از رسیدن من به کابل:

کرولا روان بود و من با چشم‌های باز همه چیز را می‌دیدم.

از بین یک بازارچه می‌گذشتیم. این مردم وزیر و مسعود پایین و بالا می‌رفتند. افغان‌ها هم زیاد در بین شان دیده می‌شدند. بخصوص مردم پکتیا و خوست زیادتر به چشمم می‌خوردند.

در همین لحظه بود که چشمم به بیرق افغانستان افتاد. بعد از دو سال و دو ماه، بیرق سه رنگ کشور خود را می‌دیدم. این طرف تانه پاکستان بود و بیرق پاکستان بالایش در اهتراز بود، به آن طرف پوسته عساکر سرحدی افغانستان بود و بیرق سرخ، سبز و سیاه بالایش در اهتراز بود.

طالب پاکستانی برایم گفت:

«اگر از تانی پاکستان صدا شد، تو می‌گویی که تجار گاومیش هستم.»

من گفتم: «درست است.»

 تانه دار دستش را در جواب سلام دستکی این قوماندانان بلند کرد و دیگر حرفی در بین شان تبادله نشد. با این‌ها هم اسلحه باب بود؛ ولی کسی برایش چیزی نه گفت.

 

گام به گام با «وفادار»

حالا به سرحد افغانستان و پاکستان رسیده بودم. آن طرف قبایل وزیر بود و این طرف قوم گربز.

از بندر غلامخان که عبور کردم، به این طرف، مرا به یک دکان بردند. این یک دکان فقیرانه بود. میوه‌ها و خوراکه‌های پژمرده، زمان گذشته و رنگ باخته، کلچه و بسکیت از دیر مانده، وضعیت مالی صاحب دکان را نشان می‌داد.  یک پیر مرد در آن دکانداری می‌کرد. می‌گفت که عمرش به 90 سالگی رسیده است.

مرا حوالی سه بجه صبح چادری بر سر، در موتر شانده بودند.  این مردم ساعت به ساعت موتر را تبدیل می‌کردند. من تا دیگر، گاهی در یک موتر و گاهی در موتر دیگر بودم. این مردم مصروف معاملۀ پول‌ها و نوت‌های باقی مانده رسیده به آن‌ها بود. آخر پول هم پولِ زیاد بود؛ شش ملیون دالر به دهن راست می‌آید و شمردن و چک کردن آن بسیار وقت می‌خواست.

من گفتم زودتر مرا به مردم خودم بسپارند؛ مگر طالبان پاکستانی می‌گفتند که وفادار نفر حقانی است! اگر ترا اینجا-داخل قلمرو تحت تسلط پاکستان-به او بسپاریم، باز نه که دوباره ترا ببرند!

حالا در دکان این ریش سفید برای رسیدن «وفادار» لحظه شماری می‌کنم!

بابۀ ریش سفید، با پیشانی باز، از من استقبال کرد. نیم ساعت در دکان او نشستم.  بابه به من صلا کرد که چیزی بخورم. چیزی بنوشم. او مخلصانه گفت:

«آب، یا چیز دیگری دلت می‌خواهد؟»

من بابه را هیچ نمی شناختم. او هم هیچ معلومات نداشت که من کی هستم؟ کجا بودم؟ با کی‌ها بودم؟ چرا با آن‌ها بودم؟ چرا زندانی شدم و چرا و ذریعۀ چه چیزی رها شدم؟ این بابا خبر ندارد که من سفیر مقرر شدۀ افغانستان در پاکستان بودم و بعد با من چه نبود که نشد!؟    

بابۀ مهربان به این گپ‌ها آگاه نبود. خوب آدم بود او مرا با پرسش‌های بی‌جا و درد آور، اذیت نمی‌ساخت. اصلاً من از این نبودم که به پرسش‌های یک ناآشنا پاسخ گویم.

من عجله داشتم. می‌خواستم بال کشیده و خود را از غلام‌خان بکشم. نمی‌دانم چطور شد، این پرسش به زبانم آمد:

«بابا! از کدام قوم هستی؟»

نام یک قوم را گرفت. فکر می‌کنم گفت «منگل» ذهن من پریشان بود. می‌خواستم با این سوال، دست پاچه‌گی خود را پنهان کنم. بابه منگل، به من صلای خانه کرد. من تشکر کردم. همان بود که نیم ساعت بعد نماز دیگر یا شاید هم نماز شام را ادا کردم. هنوز از وقت اطلاعِ خوب نداشتم.  

سه طالب پاکستانی منتظر رسیدن بقیه پول بودند...در این انتظار سخت و وارخطایی، نفر پول باقی مانده رسید. او «وفادار» نام داشت.

پاکستانی‌ها عکس‌های ما دو تن را گرفتند. ویدیو را هم ثبت کردند و باز مرا بدست وفادار دادند.

حالا در خاک خود، افغانستان هستم. وفادار مؤظف بود که مرا از طالبان پاکستانی تسلیم شده و به خوست برساند.

وقت برای حرف‌های زیاد نبود. یک تکسی را یافتیم. حرکت کردیم. یک نفر دیگر هم در تاکسی کرایه شده، همراهِ ما همسفر شد. شاید هم مالک این تاکسی بوده باشد. به وفادار گفتم:

«ترا جایی دیدیم؟»

او طرفم سیل کرد:

«من ترا می‌شناسم. خانواده‌ات را می‌شناسم...حتماً مرا جایی دیدی!»

من گفتم:

- کجا؟

- من با حقانی بود.

- در ژوره؟

- بالکل، من در شورای قوماندان بودم.

وفادار، به راستی هم وفادار و آدم اجتماعی معلوم می‌شد. حالا با هم در کرولا یکجا به طرف خوست روان بودیم.

این سوال در ذهنم می‌گشت«این آدم حقانی است، به کدام طرف دیگر مرا نبرد.»

دیگر هوا تاریک شده بود. من گفتم:

«کجا می‌رویم؟»

جواب وفادار این بود:

«به خانۀ حاجی علی محمد.»

حاجي علي محمد در خوست زنده گی می‌نماید. آدم بانفوذ و کلان قوم است. او با برادر کلانم، در دوره سیزده‌هم شورای ملی وکیل بود. ما با هم می‌شناختیم.

برادر زاده‌ام میرویس، از طرف خوست پیش‌روی ما آمد. من با مبایل او همراه رییس جمهور صحبت نمودم.

کرزی صاحب بسیار خوشحال بود. او گفت که ذریعۀ تیلفون به والی خوست گفته است که امنیت ترا بگیرد.

من گفتم: «کرزی صاحب! من به خانۀ کسی می‌روم که برای گرفتن امنیت به کسی نیاز ندارد!

به تعقیب آن با خانواده، اولادها  و دوستان، به نوبت، از طریق همین تیلفون صحبت‌ نمودم.

در ضمن همین صحبت‌ها به خانۀ حاجی علی محمد رسیدیم.

 

مهمان نوازی حاجی علی محمد خان

حاجی، با رسیدن من به خانۀ ایشان بسیار خوشحال شد.

تشناب را برایم آماده کرده بود. بعد از غسل گرفتن، دیدم لباس نو، لنگی نو و چپلی نو را برایم مانده است. او به من بسیار عزت داد.

در این شب، همه خانواده بزرگ حاجی صاحب، حدود چهل پنجاه نفر جمع شده بودند. بسیار غذای مکلف آماده نموده بود.

در این شب تا دیره نشستیم. تا سه شب، یکی پی دیگر تیلفون بود که می‌آمد. با خویشان، دوستان و آشنایان صحبت نمودم.

کرزی صاحب گفت که صبح دو هلیکوپتر، همراه با عساکر کماندو برای آوردن و سکورت تو می‌آیند.

 صبح آن روز باز چهل پنجاه نفر در خانۀ علی محمد خان جمع شده بودند. صبحانۀ بسیار مکلف را آماده کرده بود. حالا پیلوتان و افسرهای هیلیکوپترها هم رسیده بودند. همه با هم صبحانه خوردیم.

همه یکجا به سوی میدان هوایی خوست حرکت کردیم. خسرم انجنیر ضیاء که در هیلیکوپتر آمده بود، در میدان خوست منتظر ما بود، با هم یکجا شدیم.

خسرم را بخاطری بار، بار یاد می‌کنم که او برای رهایی من سخت تلاش کرده بود. او سخت رنج برده بود. تا حدی‌که حملۀ دستروگ (فلج) سرش آمده بود. بخشی از بدنش را این حمله زده بود. باز کرزی صاحب او را به هندوستان فرستاده بود، حالا صحتش خوب بود.  

در هیلیکوپتر نشستیم. به کابل رسیدیم. یکی از هیلیکوپترها مستقماً به سوی ارگ رفت و مرا در ارگ پیاده ساخت.

رییس جمهور به قصر نمبر دو آمد. آنجا با هم دیدیم. بسیار خوشحال بود. جملۀ اول کرزی صاحب این بود:

«قوم بسیار خوب داری!

به فراه رفتم، همۀ فراهی‌ها تقاضای رهایی ترا می‌کردند!

آن‌ها می‌گفتند:

«هیچ چیز نمی‌خواهیم، فقط کلان ما را خلاص کن!»

 من از کرزی صاحب تشکر کردم که برای رهایی من کارهای زیاد کرده بود!


 

[1] من که عمرم را آزاد گذشتانده‌ام، ناگهان و ناخبر اینطور از آزادی محروم شدم. حالا فهمیدم و درک کردم که انسان تنها با خوراک و پوشاک زنده نیست. فایدۀ غم، مصیب و درد اینست که آدم قدر آزادی و زنده گی را بداند.

انسان با داشتن آزادی شخصی و فردی زنده است. خداوند به هر انسان آزادی فردی و شخصی داده است. هر انسان با فطرت آزاد خلق شده است. بندیخانه‌ها، غُل و زنجیرها...همه اختراعات نفسانیات انسانی اند. خداوند یکی از این‌ها را نخواسته است! ولی نفس که تعادلش را از دست داد و سرکش شد، باز در برابر دیگران فکرهای بد را پرورش می‌دهد، باز با دیگران دشمنی می‌کند، باز به یکدیگرشان دام می‌نشانند. یکدیگر شانرا به بند می‌اندازند، محکوم می‌کنند. می‌کُشند و مانند حیوان حلال می‌کنند!

من این دو سال و دو ماه- که یک عالم عمر است- و انسانی که آزاد نباشد، هر لحظه اش دوزخ می‌گردد و من این همه لحظه‌ها را در چنین دوزخ تاریک نفس کشیدم، لحظه‌یی که با رییس جمهور در تیلفون صحبت کردم و صدای او را شنیدم، باز در دلم یک خوشی از سر پیدا شد... باز همینطور شد. این قوماندانان پاکستانی مرا در موتر شانده و در سرحد رها ساختند

خداوند روح را آزاد آفریده است! جسم مانند کالاها پیری دارد و میمیرد، اما روح مرگ ندارد، چون حاصل عشق بی قید و شرط آن متعال است. ..از این خاطر سرنوشت روح، آزادی معنوی است و این تمام دانشی است که من نیاز دارم، بدست آورم.

 

[2] من و کرزی صاحب از سابق با هم می‌شناختیم. ما رفقا و آشناهای قدیمی هستیم. پدرش که همه او را بنام «معین صاحب» یاد می‌کردند، مورد احترام همگان بود. ما از پدر، پدر آشنایی و مناسبات داشتیم. باز بعد در دوران هجرت، ما همه در کویته بود و باش داشتیم.

بیشتر کلان‌ها و مشران افغان‌ها در کویته، کسی مربوط به تنظیم حضرت صاحب بود، کسی مربوط به تنظیم سیاف صاحب، کسی مربوط به حرکت و یا یکی از تنظیم های دیگر بودند...اکثریت آن‌ها، فقط بخاطر لوژستیک و اسلحه، یکی از این تنظیم‌ها را انتخاب می‌کردند.

ما در آنجا شوراهای قومی داشتیم. بزرگان خانوادۀ ما را انقلاب کمونستی ثور نابود کرده بود. پس من در عمر کم، مشر قوم خود شدم و معین صاحب عبدالاحد خان کرزی، مشر مردم خود بود. اینطور هر قوم، چه محمدزایی بود، چه استحق زایی، چه الکوزایی...هر قوم نشست‌ها و جرگه‌های قومی داشتند.

از این خاطر تاحدی از چنگ‌های تنظیمی بی‌غم بودیم. جنگ‌های تنظمی بیشتر شان در هلمند واقع می‌شد. طرف ما هم بود، اما آن جنگ‌ها بین جمعیت و حزب واقع می‌شد. این تنظیم‌ها ضد عناصر قومی بودند.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۲۵۷            سال  یــــــــــــازدهم                 دلو      ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی       اول فبوری   ۲۰۱۶