مقدمه
سفر یکجا با فراهی در ماشین زمان
چند تعریف مختصر برای این تصویر
اینجا امانت یک درد روی ستیژ ظاهر شده است،
خود را میسراید، نعره میزند، درد میکشد، فغان بر لب دارد و از اتش اگاهی
انسانی شکوه سر داده است.
اینجا تصویر صداهایی زخمهایی یک روان حجمش را گذاشته است
و مالک این درد است آقای عبدالخالق فراهی.
و اینجا شعلههایی اتشِ افتاده بر
ذهن، روان و استخوانهای عبدالخالق فراهی رنگ آورده و قلب کلمه را شعله ور
ساخته است.
فضاهایی بیروني و دروني این
حادثه
روز روشن بود. هم شهر معلوم میشد، هم
مردم، هم سرک و هم پولیس و ترافیک... هر یک به کار و روزگار خویش معلومِ
معلوم ادامه میدادند. بالای خودش هم حاکم بود. وظیفه و کارش هم معلوم بود.
این خبر را هم شنیده بود که از کرسی قونسلگری پیشاور، به کرسی سفارت کبرای
دولت جمهوری اسلامی افغانستان در اسلام آباد ارتقا یافته است. ولی در غم
ناشناختهای فرو رفته بود. دل اش با زبان سکوت چیزی برایش غمگنانه میسرود
که برای ذهنش ناشناخته مینمود.
پیشاور اشکار و نهان
پیشاور جایی کار است. این شهر سراب سرگردانیها و معاملات
نهان است. پیمان فصول اخیر تاریخ افغانستان اینجا عقد شده است. چهرههایی
مشهور تاریخ مکتوب ما اینجا زیسته و پرورش یافته اند.
ولی پیشاور خاموش است. این هارندها و صداهایی ریکشاها و
سرویسهایی راکت انگلندی پوشیده با گلهای رنگارنگ پلاستیکی، فلزی و کاغذی،
که با سرعت همیشگی شان راکبین را از ایستگاههایی صد دو صد متری مسیر
کارخانو و نوي هده بر میدارد؛ صرف حرفهایی تصویر ظاهری است. اینجا
بازیگران بازی هایی بزرگ، گهی بزرگ و گهی دوباره کوچک میشوند. اینجا اوراق
بخت مهر میخورند.
صلح و جنگ ما، غله و دانه ای ما، ستروس و انواع میوههایی
آب و هوای گرمیسر ما و لبنیات برای ما، اینجا تول و ترازو شده و اینجا
مارک چینایی، امریکایی و یوروپی و بعضاً هم (Mede in Pakistan) میخورد، که
گاهی انجن مارکیتهای میوه و لبنیات و صنایع که بیشتر کار شان بسته بندی
ادوات چینایی و هندی، پاکستانی و ایرانی است، را از کار میاندازد و گاهی
هم قطار لاریهای آن، آن طرف تورخم ایست میخورد و باز کنفرانس خبری سخنگوی
وزارت امور خارجه است و به این ترتیب وارث کرسی ارگ هم ذهنیت کلاسیک جامعه
را قانع ساخته و ارادۀ ملت را با چند شعار موزن مانند «وطن یا کفن» و «ما
شیر هستیم» سیروم داده و از این طریق فرهنگ رسانههایی آزاد تغذیه شد، و در
منطقه ریکارد میزند، ولی دردش از وجود چند دسته از مهاجرین افغان در
پیشاور و پندی و لاهور و اسلام آباد و کراچی، توسط پولیس پاکستانی کشیده
میشود. حالا هم یکی از هزاران قصۀ همین پیشاور است که در این فصل کلمه ما
را مشغول میسازد.
از این هزاران یکی هم قصه فراهی
حالا خوب فکر کنید: این زمان را یکبار با حواس و قلب تان
خوب حس کنید! یک فردیکه 790 روز کامل، که به ساعت حسابش کنید، میشود 18960
ساعت، به دقیقه میشود 1137600 دقیقه و به ثانیه هم 6840000 ثانیه...از هر
گونه آزادی محروم باشد. نه اجازه صحبت داشته باشد، نه اجازۀ شنیدن چیزی، نه
دیدن کسی، نه نشان دادن خود به کسی...پس آیا چنین آدم از گریز، یا حمله بر
کسی یا کدام خرابکاری دیگر است؟
چنین آدمی یا باید پرنده شود، تا پرواز نماید یا جن که از
دستان چنین سپاهیان سرسخت خلاصی یابد و خود را از دسترس شان پنهان نماید.
میتوانید این خاطره داستانی را در مدت ده ساعت از نظر
بگذرانید، ولی اینجا در این شصت هزار کلمه شعلههایی درد آن شکنجه ذهنی،
حسی، روانی و روحی پنهان است، که 19000 ساعت طول کشید.
کار نگارش این کتاب از کجا شد؟ من چطور به کار این تماشا
و نقاشی افتادم؟
شاید هم سه سال قبل، برنا کریمی مرا به دفترش فرا خواند و
گفت که از خاطرات زندان فراهی صاحب کتابی جالبي ساخته میتوانی!
من از چنین کاری خوشم میآمد. هنوز آن کلیپهایی تصویری به
خاطرم بود که دو سه سال قبل تلویزیونهای خصوصی افغانستان آن را روی آمواج
رها میساختند و او مکرراً میگفت که مجاهدین مردم خوب هستند، صحت او خراب
است؛ پس حکومت باید تقاضاهایی آنها-سپاهیان القائده- را بپذیرد.
تراژیدی انسانی همیشه مرا به طرفش میکشاند. غمسرودهایی هر
انسانی- ولو از هر قوم، زبان، نژاد، باور و رنگی که باشد و روایت قصه گویی
که شاهد شهر غم ، ساخته شده از باورها و پندارهایی خشک و سنگی میرغضبان
زمان، باشد، تهدابها و پایه هایی وجودم را به لرزه میاندازد. حین شنیدن
چنین کلمات که مولود یک شکنجه سخت حروفی حسی، ذهنی و روانی باشد، علاوه بر
ذکاوتهایی حرفوی و مسلکی، ظرفیتهای ناشناخته ام بیدار میشود و من حوادث
را از دوباره در عمق وجود خود تجربه مینمایم و همه چیز برایم بسیار شخصی و
حسی میشود.
به صدای اقای کریمی لبیک گفتم؛ ولی این تنها حرف و پیشنهاد
همینجا ماند تا اینکه دورۀ ماموریت آقای کریمی در این ادارۀ خاتمه یافت و
به عوض وی، آقای فرید ماموندزی که یک جوان تحصیل یافته در لندن بود، به حیث
معین پالیسی اداره مستقل ارگانهایی محلی تقرر حاصل نمود، ایشان دوباره
موضوع نگارش خاطرات را زنده ساخت و من از قبل آماده چنین کاری بودم.
عبدالخالق فراهی، که اکنون به حیث رییس عمومی اداره مستقل
ارگانهای محلی تقرر حاصل کرده بود، مرا به دفتر خود فرا خواند و در همان
ملاقات به توافق رسیدیم که این درد را به تابلوی مناسبی در بیاورم. تصمیم
چنان شد که برای این کار باید محل جدا از محیط از کار و ازدحام اداره
انتخاب شود و این محل بود خانه ایشان واقع وزیراکبرخان مینه شهر کابل. بعد
از آن روزهایی پنجشنبه من خود را به این ادرس میرساندم و نتیجه این نشستها
و یادداشتها تابلوی شد که در دستان شما قرار دارد.
ابزار و مشغولیت دایمی ذهنی من
قلم و کتابچه و بعضاً هم دستگاه کوچک ضبط صوت تمام ابزار و
ادوات کاری من بودند. فراهی براساس مشوره و هدایت دکتوران امریکایی، مدتی
طولانی بود که خود را از آن فضای برزخ مانند ذهنی- حسی بیرون کشیده بود؛
ولی من نیاز داشتم که قابلیتهای حسی، ذهنی و روانی وی به حد بیدار شود که
حواس فنی من بتواند داروی درد عمیق ذهنی و روانی او را بچشد و قابلیتهای
نوشتاری ام سیراب سازد. من برای این کار تنها پرسشها را در اختیار داشتم و
از کار پرس و پال خوب بر میآمدم. با این کام تمام «وجود» سوخته فراهی
بیرون آمد و روی کاغذ نقش یافت.
سی سال قبل از امروز، روان شاد استاد کاظم آهنگ طی یک لکچرش
برای ما شاگردان دیپارتمنت ژورنالیزم پوهنتون کابل تخنیک خوبی را یاد داد.
ایشان گفتند که فرمول نگارش یک ژانر این است که ابتدا معلومات لازم را گرد
بیاورید، بعد بنویسید، بعد از آن مدتی نوشته تان را گوشه بمانید. بعد
دوباره آن را مرور و چنان که میزیبد آن را باز آفرینی و نهایی سازید. با
این شیوه، آریده تان خوش خودتان خواهد آمد.
از سوی هم خودم به تجربه شخصی و عملی دریافته ام، زمانی که
موضوعی برای نگارش انتخاب شد، ذهن به کمک خیال، تمام وقت بالای آن کار
مینماید- ولو آفریننده اثر از آن اگاه نباشد. و ثبوت روشن این حرف آفرینش
این اثر است.
این تابلو چه گونه شکل یافت؟
روز بیستم برج میزان سال ۱۳۹۱ هجری خورشید بود. من طبق وعده
سر ساعت نه صبح، در کوچۀ نهم سرک وزیر اکبر خان مینه، از موتر پایین شدم.
محافظین وظیفه تفتیش شانرا انجام داده و یک تن از آنها درب محکم خانه را
تک تک نمود. از آن سو، دریچۀ به اندازه زاویه چشمها در این درب باز شد و
مرد ریش دار و گندمی رنگ همرایم احوال پرسی نموده مرا به داخل خانه هدایت
نمود. بعد از آن همیشه این آقا صدا میزد «معلم صاحب آمده.» و بعد از چند
لحظه من در مهمانخانه منتظر آقای فراهی و یادداشت نمودن خاطراتش میبودم.
موانع سر راه من
طی نشستهای یک سال و اندی، من همراه با فراهی در ماشین
زمان مینشستم و به زمان دو سال قبل میرسیدم و آنجا این همه زخمها، دردها
و فغانهاییکه طی آن دو سال و دوماه دوره اسارت، بر دشتهای سوخته حس، ذهن
و روان قربانی این حادثه نقش شده بودند، با پنس و کارد پرس و پال دوباره-
آنهم قسمی که عوارض جانبی ببارنیاورد، باز میشد. این نقشها محصول خود
بزرگ بینی یک ذهن آهنین و یک طرفه بود.
از توان قصه گویی من بالا بود که وقت را با دقت بیاد آورد
یا منطقه و محل را به خوبی معرفی بدارد. بخاطریکه او از حواس فزیکی محروم
شده بود. طی مدت اسارت و زندان، دستهای او ولچک و پاهایش زنجیر میبودند،
چشمانش هم با فیته پوشانیده شده بود، علاوه بر آن گهی به او چادری نیز
میپوشانید.
از سوی دیگر، او توسط جنگجوهایی بسیار سر سخت و مفتش صفت
استنطاق میشد. او جز دیکشنری انگلیسی و ترجمه انگلیسی قرآن شریف نه چیزی
دیگر میدید، یا میشنید و چیزی دیگری را بخاطر نمیسپرد. ولی این به خیرش
هم بود.
فراهی از زنده گی، از خلاص شدن، از ازاد شدن و شخصیت سازی
دوباره برایش ناامید شده بود. او در روزنه ای چنان مرگی نشسته یود که هر
لحظه در آن میافتاد و هر لحظه مرگ برایش تکرار و تازه میشد. پس در چنین
باخت، زمان و مکان برای او بیکاره- حتا اضافی معلوم میشد.
از سوی دیگر، من هم مامور و حرفهای اموزشهایی جنایی
نبودم که چنین انسانی را یکبار دیگر در مسیر زمانی شکنجه شدنش به عقب بکشم
و هر لحظه او را از خاطرات زخمی اش محکم بگیرم که اینجا کجاست؟ و این چه
زمانی است؟
او چنان افگار بود که حتا تا اخر نتوانست نام دیپلمات
ایرانی را به یاد آورد که ماهها با او یکجا این همه رنج و شکنجه ذهنی
روانی را میگذشتاند. فراهی تا اخر به من وعده میداد که نام آن یارش را
بخاطر میآورد ولی دیگر بدرد این تابلو نمیخورد، چون اثر به سرنوشت چاپ
رسیده است.
و حرف اخری هم اینکه: مقصد من عکسبرداری لحظهها و
مکانهایی فزیکی نبود. من پشت یک نعره، یک چیغ راه را گرفته بودم و آن
نعره را تا اخر شنیدم و این فلم عکسهای کلمات را از آن بافتم.
زبان کتاب
طی روند شنیدن این
خاطرات از زبان آقای فراهی و دوباره آن را در خیال خود پروریدن و تصویری
ساختن، تفاوت بین آنچه او گفت و آنچه من بعد از پرورش دوبارۀ این خاطرات در
ذهن خود، روی این کاغذ به شکل حروف و کلمات چیدم را گم ساخت. و این قصه
برایم چنان شد که خود آن را تجربه نموده باشم.
پس خانۀ من هم آباد و زنده گی فراهی هم زیر اشعۀ خورشید
آزادی، خودسالاری، عشق و آسوده گی گرم و نرم و خرم باد.
و هر یک از شما هم باغبانان فصل آزادی، عشق و آسایش باد.
وفا سمندر
ادامه دارد |