قسمت
نهم
افغانی و ایرانی
محبوس یک
طویله
مرا داخل یک دروازه ساخت. فکر میکردم، که
این محل خاص شکنجه دادن است. در آنجا اتاقهای خورد خورد بود و داخل هر یک
آنها انسانِ اسیری مانند من در قید افتاده بود.
زمانیکه مرا داخل ساخت، در یکجا مرا شاند. دستهایم را به
پشتم ولچک زده بود. مرا به همین وضعیت، برای یک ساعت آنجا شاند.
این حالت مرا بیشتر شکنجه داد. من بسیار افگار بودم.
دستها در ولچک قفل شده و یکسره زخم زخم. پاها افگار افگار، کمر
افگار...همه تن و جانم زخم زخم و افگار افگار بود. در طی این کش کردنها من
سخت افگار شده بودم.
هنوز چشمها بسته و نمیدانم که دستها و پاهایم چه زخمها
برداشته اند. خون چطور از آنها جاری است؟ من در کجا هستم؟ و حالا چه خواهد
شد؟
این همه مدت، تنها شنیدن صدای هم ریتم و هم تون همان افراد
هم شکل، هم لباس و هم نظر نصیبم شده بود. ولی اینجا، صدای یک بندی دیگر به
گوشهایم رسید. با او به انگلیسی حرف میزدند. برایشان گفته شد:
"be quite!"
یعنی خاموش باش!
فهمیدم که اینجا زندانیان دیگری هم هستند.
هنوز مرا داخل اتاق نبرده است. به یکی از آنها به انگلیسی
گفتم که بسیار به عذاب هستم.
آن عرب
بود و گفت:
"take it easy!" (همه
چیز آسان خواهد شد!)
بعد از یک ساعت مرا داخل اتاق ساخت. آنجا که چشمهای مرا
خلاص کرد، بسیار ناتوان و ضعیف شده بودم و این دلیلی هم داشت. من از یک
صحنۀ بسیار بد، یعنی صحنۀ مرگ خلاص شده بودم و حالا جان داشتم، زنده بودم.
با خود آرمان میکردم که کاش مرا همانجا میکشت و از این
همه سختیها و عذابها خلاصی مییافتم.
این خانه یا اتاق، طویلۀ مشترک اسپها و گوسفندها بود.
طویله به شکل مستطیل از خاک و گِل ساخته شده بود. به یک جانب آن آبخور های
پخج وجود داشت-البته این ساحه مربوط به گوسفندان خواهد بود و به جانب مقابل
آن، آبخور های بلند قرار داشت که شاید اسپها و گاوها آنجا نگهداری
میشدند.
اتاق را در قسمت وسط، با یک ترپال دبل، به دو نیمه جدا
ساخته بودند. این طرف جای من بود، آن طرف از زندانی دیگری که هنوز نه به
چهره، نه با نام و نشان از او هیچ شناختی نداشتم. دلم سخت برای دیدن او
تنگ بود؛ چون این یگانه آدمی بود که اینجا با هم سرنوشت مشترک داشتیم.
بعد فهمیدم که آن زندانی یک ایرانی است.
از اتاق بوی بسیار بدی بلند بود. این یک طویلۀ کهنه و
سابقه بود. بوی سوزنده پشقل گوسفند، سرگین اسپ و دیگر چهارپایان، طور
دوامدار اذیتم میکرد و این فضا، بینی و ریههایم را سخت ناراحت کرده بود.
باز هم به مرگ راضی بودم؛ ولی چه چاره! باز خود را به خدواند سپردم.
هنوز نمیدانستم این بندهزاد دیگر کی است؟
وقتیکه مرا بیرون از این خانه، دست و پا بسته، انتظار
شاندند، آنها مصروف ساختن این دیوار ترپالی بین دو بخش اتاق بودند.
حالا برای من، در این طویله که بویش به آسمان بلند بود، یک
چارپایی را بالای سطح بی فرش گذاشته است. روی زمین نه از نشستن است نه از
خوابیدن.
خودتان احساس کنید که سطح یک طویله چطور خواهد بود؟ اما
خاکهای حل شده با پشقل و سرگین، حالا خشک شده بود؛ مگر بوی بلند از آن
انسان را به مرگ میرساند.
اما هنوز ناخبر از اینکه انسانِ ناآشنای دیگر هم همین
سرنوشت را دارد.
با این دیوار ترپالی، ما دو بندۀ محروم خدا، از هم جدا و
ناخبر با این سرنوشت زنده گی را ادامه میدهیم. نه من حق صدایی داشتم که
بلند کنم و نه او صدایی داشت که به نوعی مرا از وجود خودش با خبر سازد.
بیصدایی مشکل است؛ حتا میگویم که بیصدایی ناممکن است.
صدا مسافری از خداست. صدا همه چیز انسان است. بس حال و روزم دوزخی بود که
صرف من دیدهام و من تجربه نمودهام.
حالا با خود نشستهام. با خود ملاقات دارم. با خود فکر
میکنم و حرف میزنم.
چهار اطراف را دیدم. بالای آبخور، پلاستیک را هموار ساخته
بودند. بالای آن چیزهای مربوط به مرا جا داده بودند.
عرب به انگلیسی برایم گفت: «ببخشید! این جای مناسب نیست،
بعد ترا انتقال میدهیم.»
من گفتم: «درست است.»
من تا دو سه روز نمیفهمیدم که آن طرف این دیوار جدایی چه
گپ است؟ او کی است؟ بخاطر چه اینجا ست؟ خودش در چه حال است؟ او هم زندانی
است یا جاسوس؟چه زمان اینها را خواهد فهمیدم؟
هزاران سوال و اندیشه در ذهنم تا و بالا میشدند. این
اندیشهها و تصورات با همدیگر برخورد میکردند، همدیگر را از پا
میانداختند و فکر غالب باز قربانی اندیشۀ تازهیی میشد. یکی از بین شان
پادشاه میشد و باز دیگری او را به زیر میانداخت و خودش بر وجود حکومت
میکرد تا اندیشۀ دیگری سربلند میکند.
آهِ این بازی دوامدار از فهم من بلند بودند. اما کو گوشی
که آههای سوختۀ مرا گوش میداد و مداوا میکرد؟
من حتا سوداهای ذهنی و تصوری خود را با کسی در میان گذاشته
نمیتوانستم. شریک ساختن چنین افکار و اندیشههای غیر اصولی با چنین
جنگجوهای افراطی و مذهبی، خطر بیجایی بود که به جان میخریدم! و من حذر
میکردم. هرچه بود از خودم بود و درون خودم میگذشت.
این دنیای من بود، یکه و تنها...اما پهرهدار دهن بسته شب
و روز همراهیام میکرد. یکی از آنها از صبح تا شام و دیگری از شام تا
صبح، با صورت و چهرۀ پوشیده، مرا دقیق زیر چشم داشت. خدا میداند، آن طرف
این دیوار تکهیی، نیز همجنس این یکی، آن همجنس مرا زیر مراقبت و کنترول
داشت.
ما چهار انسان، چهار موجود زنده، چهار فکر و چهار دنیای
تنها، بدون کلمهیی زندانی این تنهایی و بیصدایی بودیم. آن زندانی دیگر را
از جنس خود میدانستم. جنسِ چهره، خوی و اندیشه هرچه بود، ولی آزادی فردی
ما هم جنس بود، از جنس محرومیت، محرومیتی که یک فکر قهار با صلاحیت بدون
تردید برای ما آورده بود.
زمانیکه شب میشد، زنجیر و زولانه را به پاهایم میانداخت.
باز یک سر زنجیر را به پایهیی که زیر سقف طویله ایستاده بود، میبست و سر
دیگر آن را با زولانۀ پاهایم محکم میکرد. بعضی اوقات گوشۀ دیگر زنجیر را
با بازوی چارپایی میبست و این طور همه شب را مانند جناوری که برای اولین
بار توسط شکارچی اهلی میشود، با پاهای زنجیر پیچ و بسته شده به یک پایه،
به صبح میرساندم.
متیقن بودم که اگر ولچک را از دستانم خلاص کند، پاهایم را
از زنجیر و زولانه آزاد کند و مرا رها سازد، من توان دویدن صد دوصد متر را
نداشتم؛ ولی آنها اینطور وظیفۀ شانرا بدون یک روز غفلت و فراموشی انجام
میدادند!
همینجا افتاده بودم که سه چهار روز بعد یک کس آمد. او آدم
قد بلندی بود. عمامۀ سفید، هم شکل و ستایل حضرت صاحبها و قاضیها را
بسیار منظم و هموار بر سر خود بسته بود. او شیخ کلان این عربها بود.
این عرب مهم را دو بادیگارد که روهای شان پت بود؛ همراهی
میکردند.
آنها که داخل این اتاق- همان طویلۀ قدیمی- شدند، اول به
آن طرف دیوار پردهیی رفتند. این پرده برای من دیوار آهنین شده بود. بزرگ
شان با آن زندانی که هنوز نه او را دیده بودم و نه حرفی بین ما زده شده
بود، به زبان فارسی صحبت را آغاز کرد.
این حرفها را که شنیدم، تازه فهمیدم که آن انسان هم اتاقم
ایرانی است.
عرب عمامه سفید بر سر، از او پرسید:
«خوب استی؟ تکلیف نه دیدي؟...»
و باز گفت: «بچههای
شما نیامدند!»
هدف شیخ عربها این بود که نفرهای حکومت شما نیامد. یعنی
اینکه وعده نمودند، اما نیامدند.
بادیگاردها فهمیدند که من حرفهای آنها را میشنوم و زبان
شانرا میفهمم. باز آمدند و کاغذ تشناب بود یا کاغذ دست را در انگشتانش
کلوله نموده در گوشهایم فرو کردند، که دیگر حرفی از آنها نشنوم.
یک خط به وزیر خارجه و یک خط به کرزی
بعد که صحبت آن عرب مهم با زندانی آن طرف
پرده تمام شد، خودش و بادیگاردهایش به جناح من آمدند. عرب عمامه پوش به
انگلیسی طرف من کرد:
"you talk in Dari or Pashto?"
یعني (به فارسی صحبت میکنی یا به پشتو؟)
من گفتم: «به
هر دو.»
باز کاغذ و قلم را به من داده و به فارسی برایم دستور داد:
«چیزی را که من میگویم همان را
بنویس!»
من گفتم:«
درست است.»
عمامه والا گفت:
«یک خط به وزیر خارجه و یک خط
به کرزی بنویس!»
من هم مطابق به امر او شروع به نوشتن کردم...بعد از چند
دقیقه برایشان گفتم:
«من به مطلب شما رسیدم. پس
بگذارید که من خط را به طریقه و روش حکومتی بنویسم و مطلب شما را در آن به
شکل خوب جای دهم.»
گفت:
«درست است. بنویس که...و صبح ما
ویدیوی ترا پُر میکنیم!»
این اولین باری بود که ویدیویی از این نوع را از من ثبت
میکرد تا به دولت روان شود.
فردای آن مرا بیرون کشید.
روبروی همان طویلهیی که من و ایرانی در آن زندانی بودیم،
جایی مثل برنده ساخته بودند و مرا به آنجا برد.
راستی، وقتی مرا از آن طویله- خانۀ جدید من- میکشید یا
تشناب میبرد، باز همان جنگجوی عرب، دست و بازوی قوی را با عضلۀ سختش، داخل
بازوی من میساخت، دست مرا پیچ داده و پنجال ناتوان آن را در پنجال شخ خود
میگرفت و این کار شکنجۀ دیگری بود که نصیبم شده بود.
چشمهای من بسته میبود. آنها هم همینطور شکنجه داده،
شکنجه داده...مرا قسم مار پیچ اینسو و آن سو برده، به تشناب میرساندند؛ تا
من ندانم که راه تشناب کدام سو است و راه برنده و یا جای دیگر کدام سو است؟
این منطقه برایم قریه معلوم میشد. هنوز ساحه را، فضا را،
ماحول را با چشمان باز نه دیده بودم. به این ترتیب من در بینایی، کور بودم.
چهار گرد این زندان شخصی و مرکز القاعده، خانههابود. صدای
آذان میآمد. از عقب دیوار، صدای بسیار آهستۀ زنان عرب میآمد.
گپ ویدیو را زدم: ویدیو را در همین برنده ثبت کرد و به
حکومت فرستاد.
در خط برایم- شاید با کمی تفاوت
در کلمات و ساختار جمله- اینطور
نوشته بود:
« سلامهای خود را به
اغای کرزی
صاحب میگویم...»
«با من برخورد خوب میشود.»
«مجاهدین وضعیت خوب میکنند...همه
چیز میرسد...»
«امیدوار
هستم در راه خلاصی من
کوشش کنید.»
«من مریض هستم...زنده
گی ام در خطر است...هرچه
زود در قسمت خلاصی من اقدام کنید.»
در وقت ثبت ویدیوی اولی معلوم نبود که چه میخواهند؟
در طویلۀ این مرکز بسیار وقت را در زندان تیر کردم.
هفت، هشت ماه در طویله
خدا
میداند، ممکن ما هردو، همینطور جدا جدا، هفت، هشت ماه را
در این طویلۀ کهنه گوسفندان و حیوانات، زیر نظر بیست و چهار ساعته
پهرهداران عرب گذشتانده باشیم.
مانند دیگر توقیفگاهها و مراکز عربها تشناب اینجا هم
بدرفت بود و هم غسلخانه. این بدرفت و غلسخانه گِلی نیز دروازه نداشت. به
جای دروازه، در محل ورود آن پرده انداخته شده بود.
در اینجا باز، طی پنج، شش روز نیم سطل آب داده میشد که
خود را با آن بشویم؛ ولی شستن لباس را خود آنها چاره میکردند و آن را
نمیدانم خودشان، خانوادههایشان یا زنان محل میشستند. ما زمستان را
همینجا گذشتاندیم. بهار هم اینجا بودیم...
در این منطقه بسیار باران میبارید. الماسک زیاد میشد.
باباغور غوری صدایش میآمد.
برای اولین بار چنان صداهای دلنواز و بیدار کنندۀ طبیعت را
میشنیدم که توصیفش سخت است. در اینجا و در همان یک محل، انترویوهای زیاد
ویدیویی از من گرفته شد.
این محل خاص نظامی جنگجوهای عرب و القاعده بود.
در جایی که میبودم، آنجا، در یک طرف اتاق، بکسی به درازی
چهار، پنج متر و یک متر بلندی قرار میداشت. بکس با قفل کلان محکم میبود.
جایی از این بکس یا صندوق از چوب و جایی هم از اهنچادر بود. میدانستم و
حدس میزدم که در اینجا و هر جا این صندوقها پُر از اسلحه است.
بعضی وقتها، آن هم از طرف شب، صدای پاهای بیست، سی نفر
شنیده میشد که به این محل داخل میآمدند. ما هر دو، هر کدام، جدا جدا، در
محلهای خود گوش به زنگ میبودیم که اینها کیها اند؟ حالا چه خواهد شد؟
سرنوشت ما در کجا ختم خواهد شد؟
ولی ما با چشم خود کسی را نمیدیدیم.
بالای سر ما محافظین با ماسکهای ترسناک شان ایستاده
بودند. آنها دوازده، سیزده نفر بودند. همۀ شان عرب بودند؛ پاکستانیها در
بین شان دیده نمیشد.
پس از سه چهار ماه-ویا بیشتر، مرا از این طویلۀ کهنه،
بیرون کشیدند.
در پهلوی تشناب، یک اتاق بزرگ بود. زمین آن با پلاستیک فرش
شده بود. دیوارهای چهار طرف هم به بلندی یک متر، با پلاستیک پوشانیده شده
بود.
بخاری یک راده برقی هم روشن بود. این اتاق برایم بهشت بود.
شاید هژده و یا هم شاید بیست شب اینجا آرام میبودم که باز
نوبت ایرانی رسید- او یک دیپلمات بود که بعداً برایم این را قصه کرد- حال
من در طویله افتاده بودم و او در همان بهشت زنده گی میکرد.
همینطور به نوبت، یکبار من آنجا، او اینجا در طویله
حیوانات، بار دیگر من در تعفن و بوی طویله در میگرفتم و او در آن بهشت،
دوران سخت زندان را به راحت سپری میکرد.
چهارپایی من رو بروی دروازه موقعیت داشت. لحظهیی که
ایرانی را بیرون میکشید، به من امر میشد:
«رویت را طرف دیوار بگردان!»
من هم امر آنها را بجا میکردم. بس همینقدر از دستم میشد
که خود را آرام و گنگه نشان بدهم.
محافظین با دو متر قد شان، همچنان بدون حرف، بدون حرکت و
بدون هر گونه تماس، در جاهایشان ایستاد میبودند و در طول شب و روز فقط دو
کلمه بین ما تبادله میشد:«...بگیر!»،
«...بده!»
در این ماحول و این اقلیم فقط زبان ما به همین دو کلمه
عادت یافته بود. دیگر نه ما کلمهیی برای گفتن مییافتیم و نه آنها برای
ما کلمهیی برای گفتن داشتند.
سخت است. بسیار سخت است. نه چیزی میبینی. نه چیزی
میشنوی. نه چیزی میگویی. نه به جایی میروی. نه کسی پیشت میآید.
نه از زنده گی خبر داری. نه خبر مرگت را کسی به تو
میرساند. نه از دنیا برآمده میتوانی. نه در دنیا ترا کسی به زنده گی
میماند
همه چیز: زنده گی، آزادی، فکر، خیال، آرزو، فعالیت...از تو
غارت شده اند. دوزخ دیگر چه است؟
یک شب، از یک محافظ فیر خطایی شد. سخت مرا تکان داد. بلند
شدم. جرنگس زنجیر پاهایم بلند شد. از آن طرف صدای زنجیر پاهای ایرانی هم
بلند شد.
اما فیر یک طرف شده بود. این فیر خطایی بود. خدا میداند،
سه چهار بجۀ شب خواهد بود؟
به این نمیفهمیدم که فیر از محافظ طرف من شده است، یا از
محافظ طرف ایرانی؟
قصه ام دراز شد! من در بارۀ پرده وسط اتاق حرف میزدم.
دفعۀ اول که مرا از آن اتاق نسبتاً راحت دوباره به طویله قدیمی آورد،
میبینم که پردۀ وسط طویله سر جایش نیست و بالای سطح خشک تشکیل شده از
مخلوط فضلۀ حیوانات و خاک، آب پاشیده اند.
بعد از این تماشا، متوجه شدم که ایرانی را از اینجا کشیده
اند.
بعد فهمیدم که او را به آن جای بهشتی برده اند.
بعد از آن، همینطور به نوبت، گاهی
من و گاهی او از این آسایش نسبی، نصیب میبردیم و بقیه عمر را باز هم زیر
نظر و مراقبت سخت محافظین عرب عذاب میکشیدیم.
دوران زندان فرصتی است تا قلب آدم نرم و
مهربان شود. عادات و خصلتهایش تغییر کند و این فرصتی است برای «انسان»
شدن. دو باره مانند کودک مهربان شدن!
این مرحله برای آدم، دنیا و مافیها کشش خود را از دست
میدهد. هوسها کم میشود. دلها بیدار میشوند. فکرها روشن میشوند و از
انسان موجود هوشیار و تجربه دیده جور میشود.
ولی من اینجا در این حال و هوای دوزخی چه بگویم؟ ندارم آن
کلمات و حرفهایی را که بتواند آن حالت را درست مجسم و به تصویر بکشد! به
این چیزها تنها خداوند متعال خوب آگاه است.
ما نفر خود را میخواهیم
یوسف باز آمد. او باز خبر بردن مرا آورده
بود.
یوسف میگفت:
«از اینجا شما را میکشیم. جای دیگری- جای نزدیک- شما را
میبریم. انشاالله کارهای تان به پیش رفته.»
من گفتم:
«کجا؛ کدام جا؟»
یوسف گفت:
«هر چه است؛ شما را به جای خوب انتقال میدهیم.»
من نمیدانستم که باز چه پلان و پروگرام را برای من در سر
دارد؟ این عرب گفت:
«ما نفر خود را میخواهیم. او باید آزاد شود.»
عربها مردان آهنین بودند. برای هر کار آماده بودند. هر
کار را با دقت و سختگیری تمام انجام میدادند. هر کدام کار خودش را به ثمر
میرساند. در بارۀ کارهایشان، یک دیگر را مورد سوال قرار نمیدادند. بس
مانند پرزههای گُنگ و مرموز یک ماشین مخفی و مرموز، کارهایشان را به شکل
اتوماتیک انجام میدادند.
کار یوسف باز این انتقال خاص بود. انتقال یا ترانسپورت
سیاسی- استخباراتی، یا هر چیزی که نام میمانیش، این کار اختصاصی یوسف بود
و او در این کار مهارت بخصوصی داشت. ولی برخلاف دفعات قبلی این بار یوسف
چیزی برای من نیاورده بود. در گذشته او بسیار مهربانی میکرد. خوردنی،
نوشیدنی، دارو، کریم دندان، حتا یگان وسیله سپورتی را میآورد؛ که اینبار
نیاورد. این حرکتش بیخی ناآشنا بود.
قسمت دهم
این عجیب تنهایی
بود! تنها بودیم؛ ولی تنها نبودیم. عرب همراه ما میبود. عرب ما را
مراقبت میکرد. عرب حرف نمیزد. او حرفی برای گفتن نداشت و ما را
هم به گپ زدن نمیآورد. چنین تنهایی را کسی ندیده است. خداوند همه
را از شر اینطور تنهایی نگهدارد.
از زندانیان شیندهام
که آنها در مدت دوران زندان شان با هم حرف میزدند. با یکدیگر درد
دل میکردند. حال و احوال خانه و خانواده شانرا به یکدیگر بیان
میداشتند. آنها یک دیگر شانرا تسلی دل میدادند. برای آزادی
همدیگرشان دعا میکردند.
زندانیان از خانواده
هایشان جدا شده بودند؛ مگر در دورۀ زندان شان افراد بیگانه از
نگاه: زبان، قوم، عقیده، رشته با هم خانواده رفاقت و همدلی را
بوجود میآوردند. یکی با دیگر کمک میکرد. مشترکاً اتاق زندان
شانرا پاک کاری میکردند. با هم دیگپزی میکردند. مواد خوراکی و
دیگر وسایل شانرا با هم شریک میساختند. خویشان یک زندانی، احوال
زندانی دیگری که احوال گیر نداشت، به خانواده و دوستان شان
میرساند، اما این بند و محبس دوزخی از جنس دیگر بود.
|