کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

۲

 

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 

۷

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره هایی درد انگیز

 

 قسمت پنجم

پروسۀ طولانی دیل (معامله)

 

مرا با این حالت پریشان، ناخون‌های بلند، سر و ریش بیحد رسیده، موهای اویزان و نامنظم، کت مت مثل یک ملنگ پیش روی کمره ایستاد می‌کردند و برایم گفته می‌شد. این حرف‌ها را تکرار کن: «من کشت تریاک می‌کنم. خانواده من تریاک را کشت می‌کنند.»

بعد که برخود و شیوۀ کارشان مسلکی تر شدند؛ مرا می‌نشاندند. یک متن پشتوی کمپوز و پرنت شده از کمپیوتر را  می‌دادند و می‌گفتند: «این را حفظ کن!»

بعد مجبورم می‌ساختند، در برابر کمره، متن ضبط شده را به همان لحن، شیوه و لهجه‌یی که آن‌ها می‌پسندیدند، بگویم؛ ولی با اندکترین بی اطاعتی، یا تغییر دادن جهت دید، سیلی بود و این گفتن «روبرو ببین!» آن‌ها قسمی صحنه را ترتیب می‌کردند که تماشاگران ویدیو بوی نبرد که گویا حرف‌ها به زور و جبر بالایم گفته شده است.  

طی شش ماه، همین سوال‌ها بود و همین جواب‌ها که من مجبور به نوشتن آن بودم. در حقیقت این سوال‌ها شکنجه‌یی بود که مرا از پا انداخت. این شکنجه به گفتن توصیف نمی‌شود. سخت است. شکر خدا که گذشت. بعد مرا از این مرکز انتقال دادند.  

 

یا شیخ!

حالا بر می‌گردیم به طبقه بندی سوال‌های مستنطق سفید پوست عرب؛ مگر قبل از آن سوال خواهد شد که تو چطور چهرۀ عرب سفید پوست را دیدی؟ چشم‌های تو خو بسته می‌بود؟

در حقیقت من نه این عرب مستنطق را می‌دیدم و نه کدام عرب دیگری را. در هر مرکز و محلی که بودم؛ چشم‌هایم کاملاً بسته می‌بود؛ جز موارد استثنایی؛ آن هم بیشتر از روی اشتباه محافظانم.

زمانیکه عرب سفید پوست هم از من سوال می‌کرد، چشمانم به فیته بسته می‌بود، برعلاوۀ فیته‌یی که روی چشم‌هایم کشیده شده بود، خریطه دیگری نیز روی سر و صورتم انداخته می‌بود. دست‌ها هم ولچک می‌بود. پاها هم با زنجیر بسته می‌بود؛ بناً من نمی‌توانستم خود را حرکت بدهم و کاری برای باز کردن چشم‌هایم انجام دهم.  

بسیاری اوقات سوال‌ها تحریری بودند. آن هم به شکلی که بیشتر سوال‌ها، خوب به طریقۀ مسلکی طبقه بندی شده  و به زبان انگلیسی به من تسلیم می‌شدند. مستنطق معمولاً به من دو روز وقت می‌داد که تمامی جواب‌ها را خوب به تفصیل، واضیح و با تمام معلومات مورد نیاز آن‌ها بنویسم.

یکی دو بار، یک عرب کته سوته آمد. من از صدایش حدث زدم که او آدم کته و چهار شانه است. معلوم می‌شد که این رهبر بزرگ آن‌هاست. آن‌ها او را «شیخ، شیخ» صدا می‌زدند.

قبل از آمدن این شیخ کلان، سپاهیان عرب آمدند و مرا خوب پالیدند. بعد تمام چیزهای موجود در اتاق که توشک‌ها و بالشت‌های نازک وطنی بود، همه را لا به لا گشتند. طاق اتاق را هم پالیدند. وقتی متوجه دقت، کنجکاوی و احتیاط آن‌ها می‌شدی، باورت می‌شد که شاید سی ای ای و یا انتلجنت سرویس یا کا گی بی روس‌ها این‌ها را آموزش داده باشند و با آن‌ها یکجا کارهای نظری و عملی را تعقیب کرده باشند و یا شاید این‌ها دستِ بالایی از آن‌ها داشته باشند.

بعد از تلاشی دقیق بدن من و همه جاها، سپاهیان عرب، دستانم را ولچک کردند. به تعقیب آن چشم‌هایم را با فیته بسته و خریطۀ سیاه را بالای سرم انداختند...در این وقت بود که مستنطق عرب، با یک عرب دیگر داخل اتاق شدند.

«یا شیخ» را شنیدم و فهمیدم که این مرد که صدای غور دارد، امیر همۀ عرب‌ها و دیگر مهاجرین اسلامی که برای جنگ و جهاد این‌جا گرد آمده اند، می‌باشد.  

شیخ که داخل شد؛ باز این‌ها یک نوع سلام خاص دارند که به نظر آن‌ها، به کافرها و بی‌دین‌ها می‌دهند. آن امیر همینطور سلام به من داد، مثل: اسلام علیکم یا اهل...که دیگرش به یادم نه مانده.

 

روایت دادنِ مرگ من

باز سوال‌ها را شروع کرد. شیخ بزرگ به عربی حرف می‌زد و گپ‌های او را مستنطق من به انگلیسی ترجمه می‌کرد. حرف‌ها و سوال‌های او بیشتر حالت نصیحت و ملامت کردن مرا داشت.

شیخ مانند یک مبلغ سختگیر این گپ‌ها را می‌زد:

«این یک حکومت کفری است. تو نماینده گی این حکومت را می‌کنی. پس مرگ تو برای ما رواست!»

 «اما اگر تو بي‌گناه باشی، باز خدا ترا به جنت می‌برد؛ ولی اگر گناهگار باشی؛ باز عذاب خود را در آخرت هم می‌بینی! مگر الله (ج) به ما حق داده، ما به خاطر رضای الله جهاد می‌کنیم و تو نماینده حکومت کفری هستی!»

من جواب دادم:

«من مسلمان استم! الحمدالله کلمه می‌خوانم...»

 باز کلمه را برایشان خواندم...باز گفتم که پدرم، قومم، همه مسلمان استند و اکثریت ولس افغانستان مسلمان استند و در افغانستان لک‌ها عالم دین وجود دارد؛ ولی آن‌ها هیچ وقت برای ما نه گفته که این حکومت کفری است!

 به خیالم که این شیخ عرب دو بار یا بیشتر برای دیدن من آمد.[1]

بعد از ملاقات اولی، ممکن دو ماه بعد بود که دوباره آمد. او حرف‌های دفعه پیش را برایم دیکته می‌کرد و من به مقصد او خوب نه فهمیدم.

در آخر برایم گفت: «نان، جا، لباس، دوا و دیگر چیزهایت چطور است، به تو می‌رسد یا نه؟»

من گفتم، بلی می‌رسد.

شکایت چیزی مثل آب را کردم، که برای غسل و کالا شستن فقط طی پانزده روز، یکبار به من داده می‌شود. اگر در هر پنج روز یا هفتۀ یکبار برایم یک سطل آب داده شود، تا خود را بشویم.  

 شیخ در حرف‌هایش این را هم گفت: وقتی از تو سوال می‌شود، بهتر اینست که راست بگویی! در غیر این صورت این جا هر نوع شکنجه به تو داده خواهد شد.

در اتاقی که مرا انداخته بودند، در سقف آن زنجیرها اویزان بود. در آخر زنجیرها حلقه‌های پولادی محکم بود. این طور معلوم می‌شد که این حلقه‌ها برای بسته کردن آدم‌ها از دست‌هایشان است.

و شیخ به من اخطار داد که این حلقه‌ها را خو دیدی! یعنی اگر جواب به طبع آن‌ها برابر نه بود، مرا از این حلقه‌ها آویزان خواهند ساخت!

آن‌ وقت‌ها، در منطقه کرمه ایجنسی و مناطق چهار اطراف آن، بین قبایل منگل و توری جنگ جریان داشت. مستنطق از من سوال‌هایی مطرح می‌کرد که ریاست امنیت ملی افغانستان کدام گروه را تقویه می‌کند؟ و کدام سران اقوام با آن‌ها رابطه دارند؟

در جواب شان می‌نوشتم که من کدام معلومات ندارم و آن‌ها به هیچ صورت این جواب را قبول نداشتند که من در بارۀ این موضوعِ حساس معلومات نداشته باشم.

و باز من شکنجه می‌شدم. می‌گفتند که تو جنرال قونسل بودی...برای تو همه چیز معلوم است. تو خوب و کامل می‌دانی که ادارۀ امنیت افغانستان، کدام قوم را حمایت می‌کند؟ چه نوع اسلحه به آن‌ها می‌دهد؟ به چه مقدار پول و به کدام مشران اقوام می‌دهد؟

 ولی حقیقت این بود که من به راستی هم هیچ نوع معلومات در بارۀ این موضوعات نداشتم. این موضوعات مربوط به بخش‌های امنیتی می‌شد. من در مورد یا هیچ معلومات نداشتم و یا اگر معلومات هم داشتم، خیلی کم و ناچیز بود که قناعت آن‌ها را فراهم آورده نمی‌توانست.

 

طبقه بندی سوال‌ها

گروپ اول:

سوال‌های این گروپ در بارۀ زنده گی، خانواده، اولادها، خانم، اعضای دیگر خانوادۀ کلان ما، مانند برادران من، کاکاها و فرزندان کاکاها و دوستان من بود.  

آن‌ها در بارۀ  نام، عمر، محل بودوباش، کار، معاش...هر یک از ما و معلومات در بارۀ اینکه هر کدام از اعضای خانواده و اقاربم حالا در کجا بودوباش دارند؟ همینطور خوب به نظم و ترتیب، سوال مطرح می‌کردند.

مرا وادار به نوشتن تمام جزیات سوال‌ها می‌کردند و من مجبور بودم ورق‌های زیادی را پُر کنم. با بسیار قلم زدن و نوشتن، پوش قلم خودکار، داخل عضله‌های کم جان انگشتانم می‌درآمد؛ ولی مستنطق همینطور نقطه به نقطه و آن هم جواب‌های قابل قبول برای خودشان را می‌خواست.

می‌پرسید که اولادهای من به کدام عمر اند؟ به کدام مکتب می‌روند؟ در صنف چندم استند؟ هابی (علایق) یا چیزهای مورد علاقه شان چه است؟ طور مثال، سپورت را خوش دارند یا به رسامی علاقه مند استند؟

 هدف آن‌ها از سوال‌ها در باره خانواده و دوستانم، آماده گی گرفتن برای حمله‌ها و دسترسی به همۀ معلومات در باره زنده گی شخصی من بود و همچنان به صورت کل، از نگاه روانی زیر تاثیر قرار دادن اراده و توان فکری، ذهنی و روانی من و در نتیجه از بین بردن و به یک موجود اغا بلی مبدل ساختن من بود.

 

گروپ دوم:

این گروپ سوال‌ها در بارۀ افغانستان و مسؤولان دست بالای حکومتی و امنیتی، بخصوص آن‌هاییکه به کرزی صاحب زیاد نزدیک بودند، مانند: رییس دفتر، رییس شورای امنیت، معاون وی، رییس امنیت ملی و همچنان دیگر شخصیت‌های مهم و مشهور دیگر مانند: یونس قانونی، مارشال فهیم، داکتر عبدالله عبدالله...در بارۀ آن‌ها بود، که به شرح تمام جواب می‌خواستند.

آن‌ها درباره زنده گی شخصی، آدرس‌ها، ارتباطات، نزدیکی با کرزی، نزدیکی و ارتباط با خارجی‌ها، مسؤولان بالا و همچنان سوال‌های زیاد دیگر در مورد آن‌ها مطرح می‌ساختند و حرف به حرف جواب را بالایم می‌نوشتند.

کروکی ادارات امنیتی: آن‌ها کروکی اداره امنیت را از من می‌خواستند. قلم و کاغذ را پیشم می‌گذاشتند و می‌گفتند که نقشۀ اداره امنیت را بکش! اداره امنیت در کدام موقعیت قرار دارد؟ چند ساختمان دارد؟

آن‌ها نقشۀ کامل می‌خواستند. ولی من در شهر کابل زیاد بلد نبودم. طی این سی سال از این شهر خبر نداشتم. حتا حالا که آزاد هستم، در شهر کابل موتروانی کرده نمی‌توانم. [2]

 

گروپ سوم

سوال‌های این گروپ در باره خارجی‌ها بود. آن‌ها در بارۀ دفتر سی آی ای که در چهارراهی اریانا قرار دارد، زیاد سوال می‌کردند. در مورد سفارت‌های امریکا در کابل و اسلام آباد هم سوال‌های زیاد از من می‌شد. رسم ساختمان‌های سفارت‌خانه ها را از من می‌خواستند.

در باره ایجنسی بلک واتر زیاد سوال مطرح می‌کردند. این ایجنسی اول در عراق و بعد به پاکستان منتقل شد.

برایم معلوم می‌شد که هدف شان از این همه سوال‌ها، جمع آوری معلومات کامل، آدرس‌های دقیق و باز طرح پروگرام‌های حمله بالای آن‌ها بود.

 

گروپ چهارم  

این گروپ سوال‌ها مربوط می‌شد به طیاره‌های بی پیلوت یا (درون) و بم اتمی پاکستان. این سوال‌ها اساساً در باره پاکستان بودند.[3]

 

سوال‌ها ساده و شکنجه‌ها سنگین

در مورد آن هیئت‌ها و نماینده‌های پکت ناتو سوال‌ها مطرح می‌کردند که به پاکستان و پیشاور در رفت و آمد بودند. این معلومات را می‌خواستند که آن‌ها در کدام هوتل‌ها و رستورانت‌های اسلام آباد و پیشاور می‌روند و وقت می‌گذرانند؟

من می‌گفتم:

«آن‌ها سفارت‌ها و قونسلگری‌های خودشان را دارند، که هر کدامش جاهای کلان است و آن‌ها همانجا بودوباش می‌نمایند.»

باز شروع به شکنجه دادن من می‌کردند. می‌گفتند، تو دروغ می‌گویی! به این قدر سوال ساده جواب نمی‌دهی. روزهای شنبه و یکشنبه با آن‌ها میهمانی‌ها داشتی، باز چطور معلومات نداری؟

من می‌گفتم:

«میهمانی‌ها در زنده گی دیپلماتیکی کار عادی است. باز میهمانی‌ها هم در قونسلگری‌ها داده می‌شد. یا به قونسلگری آن‌ها می‌رفتیم یا آن‌ها می‌آمدند.»

جواب‌های من چیزی نبود که آن‌ها استفادۀ عملی از آن ببرند.  

عرب‌ها آدرس‌های زیادی را از من می‌خواستند. خوشبختانه، یا بدبختانه من معلومات نداشتم تا در جواب برای آن‌ها بنویسم. مرا در این حالات سخت شکنجه می‌دادند. خو شکر خدا که همۀ این‌ها هرچه بود گذشت! اگر نی از طاقت آدم بالا است.

در مورد کارهای قونسلگری سوال‌ می‌کردند که من در بارۀ اعراب و طالب‌ها چه راپورهایی را می‌دادم؟

می‌گفتم، که بخش بزرگ راپورهای من، امور اداری بود و بخش سیاسی آن هم در باره مناسبات افغانستان و پاکستان و متعلق به وضعیت عمومی سیاسی می‌بود.

بیشتر سوال‌ها در بارۀ موضوعات امنیتی می‌بود. آن هم به زبان انگلیسی و به طریق کمپوز شده؛ ولی گاهی هم به طریق شفاهی سوال می‌شد و جواب‌های شفاهی مرا مستنطق سفید پوست می‌نوشت.

در این جریان، سوال‌هایی در بارۀ تاجران و قاچاقبران مطرح می‌کردند.

این کاملاً روشن شده بود که این آدم‌ها، خوب تربیه و امتحان شده بودند. از حرکات، اقدامات و برخورد آن‌ها باز هم به این نتیجه می‌رسیدم که سپاهیان عرب، در بخش نظامی و استخباراتی، خوب مسلکی تریننگ دیده‌اند.

همین روز من بود! یک بندل جواب‌های نوشته شدۀ مرا می‌بردند و بار دیگر سوال‌هایی برایم تسلیم ‌می‌شد. بیشتر سوال‌ها در مورد افزودن معلومات شان بود.

 

فکر می‌کردم مرا می‌کشند

تا دیر نمی‌دانستم که چرا، به چه منظور و هدفی مرا اختطاف کرده اند؟ و هنوز حدس زده نمی‌توانستم که کسی بالای من معامله بکند. در ذهنم می‌گشت که ممکن بالای من معامله کنند و نفر خود را با من مبادله نمایند؛ ولی این را قبول کرده نمی‌توانستم که حکومت افغانستان، عرب‌ها را در بدل من رها سازد. به این باور بودم که آخر مرا می‌کشند! قبول کرده بودم که سرنوشتم جز مرگ چیز دیگری نیست.

عرب سفید پوست، در جریان سوال‌ها در باره مسؤولان کلان و امنیتی‌ها، یکدفعه،سوال‌هایی در بارۀ قاچاق و تریاک مطرح می‌کرد. سوال می‌کرد که کی در آن دست دارد؟ نام‌های قاچاقبران، ولایات شان و دیگر معلومات را می‌پرسید.  

حافظۀ زندانی اینقدر کار نمی‌دهد و حرف راست این است که من قاچاقبران را نمی‌شناختم. من اینقدر سال‌ها در خارج بودم. بعد در پاکستان بودم و معلومات خاص نداشتم.

هدف آن‌ها شاید این بود که از آن‌ها پول بگیرند! اما توجۀ بیشترشان به افراد استخباراتی بود.

آن‌ها ویدیوهای شانرا ثبت می‌کردند و عکس‌ها می‌گرفتند و محکم بودند که بگو:

«من تریاک را در زمین‌ها کاشته‌ام. در زمین‌های برادرم تریاک کاشته‌ام- آن زمان برادرم در شورای ملی وکیل بود.

من گفتم:

«نه تریاک را کاشتم! نه تجارت آن را می‌کنم و نه تریاک را به چشم دیده‌ام!»

ولی به زور بالایم حرف‌های دلشان را می‌گفتند.

 باز برایشان می‌گفتم که اگر ارادۀ خداوند بود و من خلاص شدم، باز تمام این دو و دشنام‌ها را دو باره رد می‌کنم و می‌گویم که به زور بالایم گفته شده است.

زمانیکه من از امر و هدایت آن‌ها سرپیچی می‌کردم، یا سر خود را دیگر طرف دور می‌دادم و یا سر خود را پایین می‌انداختم، باز یک سیلی نصیبم می‌شد و یکجا با ضربۀ سیلی به من امر می‌کرد:

«روبروی کمره بنشین و این حرف‌ها را بگو!»

سوال‌هایشان برای معلومات پیدا کردن بود. همانطور که گفته‌ام، طی شش ماه، صدها ورق جواب برایشان نوشتم؛ ولی شکنجه‌ها همچنان ادامه داشت.   

 آن‌ها قسمی رفتار می‌کردند که تو می‌گفتی، تمام مکاتب و درس‌خانه‌های شکنجه‌های روانی و مرگ روانی را تمام کرده اند و حالا خودشان استاد دیگران اند. مرا با طریقه‌های غیر مستقیم خود چنان شکنجه می‌کردند که از دل و ذهنم همه معلومات را بکشند و پلان‌های عملیات و فعالیت‌های آینده خود شان را تنظیم نمایند. 

آن‌ها مرا به مرگ تهدید می‌کردند.

در وقتی که سوال‌های جنگ بین منگل و توری‌ها را از من می‌کردند، مستنطق سفید پوست مستقماً مرا به مرگ تهدید کرد.

در وقت‌های آخری، کاغذهای خلاف حکومت و شخصیت‌ها را سرم به زور خواندند. در این حالت عکس‌های مرا هم می‌گرفتند. 


 

[1] لازم است بگویم که بعد از رهایی و رفتن نزد دوکتوران امریکایی، برایم هدایت داده شد که خاطرات جهنمی دوران اسارت را به کلی به فراموشی بسپارم. لذا دیری است که این خاطرات را کاملاً به فراموشی سپرده‌ام. به این خاطر ممکن بعضی معلومات، توضیح صحنه‌ها، تشریح زمان و مکان...در قسمت‌های مختلف کتاب، با هم در تفاوت باشد. یا شاید صحنه بیشتر از یکبار-ولی با تفاوت تصویری- بیان شود. من همزمان به یاد آوری موضوع خاطره، صحنه را هم دوباره باید به خاطر بیاورم و از نو منظر کشی نمایم و این تفاوت در بیان بوجود می‌آورد ولی به قاطعیت می‌گویم که این تفاوت دال بر ساختگی بودن موضوع و روایت نمی‌باشد.

من با دقت بر خاطرات، آن را به نوعی باید با خود در ذهن تصویرگری نمایم و ضمن تشریح آن مناظر و تصاویر ذهنی، من کوشش دارم برای خواننده‌گان، موضوع زمان و مکان را به نوعی شرح دهم؛ اما از یک سو، چون همیشه چشم‌هایم بسته بود و از سوی دیگر، تکیه بر تصاویر بسیار فراموش شدۀ ذهنی، تا حدی مرا در دو راهه قرار داده و من باید به نوعی خاطرات را بیان دارم، لذا کلمات، مناظر و تابلوها را-بعضاً- متفاوت به تصویر می‌کشدم. امیدوارم مرور کننده‌های محترم خاطراتم، عذرم را در این زمینه بپذیرند و سفر در این خاطرات را بامن دنبال نمایند. 

 

[2] من به اداره امنیت دو بار رفته بودم، اما نقشه آن به من معلوم نبود و در این وضعیت خو همه چیز از خاطرم رفته بود. ولی مستنطق محکم بود که نقشه آن را رسم کن!

من برایش گفتم: در دورۀ مکتب، در مضمون رسم همیشه چهار نمره می‌گرفتم و من در رسم کشیدن لیاقت ندارم؛ مگر سوال او همین بود: «بلدینگ امنیت چند منزله است؟ چند دهلیز و چند اتاق دارد؟ راه آن از کدام سمت است؟»

جواب من باز هم این می‌بود: من یک سطر نوشته کرده نمی‌توانم!

 

[3] در باره پاکستان سوال‌های بسیار سختی را مطرح می‌کردند. یعنی من هیچ چیز نداشتم که در جواب برایشان بنویسم. طور مثال، در مورد طیاره‌های بی پیلوت می‌پرسیدند، که مراکز شان در کجای پاکستان موقعیت دارد؟

من می‌نوشتم: تا جاییکه من خبر دارم، مرکز طیاره‌های بدون پیلوت در امریکا ست. آن‌ها می‌گفتند، که نه، در پاکستان است!

در مورد بم اتمی پاکستان معلومات می‌خواستند. من می‌گفتم: اینقدر شنیدیم که بم اتمی دارد. دیگر معلومات نزد من نیست. این معلومات از سویه من بالا ست!

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۴۸               سال  یــــــــــــازدهم                    سنبله/میزان        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی      شانزدهم سپتمبر     ۲۰۱۵