قسمت
ششم
جنگ
روانی القاعده با یک انسان
باز هم مستنطق سفید
پوست
من این عرب را بخاطری سفید پوست نام
دادم، که یکبار روی او لُچ بود و من او را دیدم. آن کلا یا ماسک صورت، که
در اوقات عادی تنها چشمها از آن دیده میشد، او این بار آن ماسک را بالای
صورت خود نه کشیده بود. من او را دیدم که سفید پوست است. مثل دیگران ریش
داشت. طی این همه مدت او از من استنطاق میکرد. به گمان اغلب از او اشتباه
شده بود- شاید وضو تازه میساخت، ماسک را از روی خود بلند نموده و رویش لُچ
مانده باشد- اگر نی هیچ وقت حاضر نبود که من چهرۀ او را ببینم. این همان
شکنجهگر روانی یی بود که هرگاه جوابها به ذوق و علاقهاش برابر نمیبود،
باز من نه خوراک داشتم نه چیزی برای نوشیدن و طی شب و روز صرف یکبار اجازۀ
رفتن به تشناب و صحرا گشت را داشتم.
غوغای پنهان اما خونسردی ظاهری
من با صداهایشان آشنا بودم؛ اما گاه
گاهی صداهای تازه و ناآشنا شنیده میشد. با شنیدن صدای نو، میفهمیدم که
افراد جدید، اعراب و جنگجوهای جدید وارد این مرکز شدهاند؛ اما باز هم همۀ
شان، بدون چهره به شخصیتهای سرنوشت من مبدل میشدند. باز خودم در ذهن و
خیال خود، برای آنها چهره سازی میکردم.
این جنگجوی عرب کرکتر سرد و بیحالت داشت. یک تهدید
عجیب زیر این خاموشی و خونسردی موج میزد. در لحظههای تهدید چنان خودشرا
سخت، محکم و جدی میساخت، که گویی مردی است از جنس سنگ با وزن کوه و من زیر
این همه وزن ذوب میشدم. طاقتم طاق شده بود. هیچ چیز برای مقابله کردن و
برای نه گفتن نداشتم. سراپا تسلیم بودم.
من بسته در قفلها و زنجیرها، در پیشرویش قرار داشتم.
دلم در میگرفت. لحظه لحظه انتظار آن را میکشیدم که دیگر چه کاری خواهد
کرد؟
او باز شروع کرد:
«ترا طوری حلال خواهم کرد، که گوسفند را حلال
میکنند!»
باز از کینۀ زیاد میپرسید:
گوسفند را کشتی؟
من میگفتم: نه.
خودش توضیح میداد:
«گوسفند را که حلال کنی، سرش را با کارد ببری، سرش را
جدا بگذاری. باز تنۀ بیسر گوسفند تا دیره، تکان میخورد. گوشت و پوست و هر
عضلهاش، به رعشه میافتد و فکر میکنی که هر گوشۀ گوسفند برای مردیکه او
را حلال کرده، رقص میکند!
«حالا خوب به خاطر بیاور: سرت جدا خواهد شد. دستها و
پاهایت که هنوز با ولچک و زنجیرها، بسته است، رقص خواهند داشت و من این
صحنه را تماشا خواهم کرد. دلم نخواهد شد که برایت بگریم. کسی نخواهد بود که
برایت بگرید.
هیچ کس نخواهد بود که یک قطره اشک برایت بریزد. تو در
این دنیای پُر از آدمها، بیکسترین آدم، خواهی بود. تو کاملاً بیکس و بی
یاور خواهی بود.
به یاد بیاور! تو زن داری. اولادها داری. دخترها و
بچهها داری. تو قوم و خویش داری. تو یک عالم زمین و جایداد داری! مگر کسی
نخواهد بود که یک بیل خاک بالایت بیاندازد. کسی نخواهد بود که ترا به طرف
قبله برابر کند-تو سر نخواهی داشت که انرا کسی به طرف قبله دور بدهد.
بعداً فلم این صحنه به خانه و خانوادهات روان خواهد
شد. زنت، دخترانت و بچههایت و همه دوستانت این فلم را خواهند دید و باز به
دفتر ملل متحد کافر، یا صلیب سرخ عریضه خواهند برد که این فلم کشتن «خالق
فراهی» است.
باز بگذار که کفر جهانی مرا پیدا بکند! خوب فکر کن: تو
مثل گوسفند، قصابی خواهی شد. زنت جوان است. باز شوهر خواهد کرد!
اجتماع ماسکپوشها
همۀ شان عرب بودند. شاید در بین شان
پنجابیها و از مردم قبایل هم کسانی بوده باشند. من چهرههای آنها را
نمیدیدم؛ ولی از ریشهای بیرون زده از ماسک شان و همچنان قد و اندام شان
معلوم میشد که گاه گاهی، افراد نو در بین شان میگشتند. چهره و رنگ
پنجابیها طرف عربها رفته بود؛ مگر هرچه بود من آنها را شناخته
نمیتوانستم و گپ دیگر اینکه یکی از آنها حرف نمیزد.
طی این شش ماه من کسی را بدون ماسک نه دیدهام؛ اما
یگان دفعه، وقتی صبح میآمدند که زنجیرهای پاهایم را باز کنند، تا وضو
بسازم، میدیدم از یادشان رفته که بعد از وضو سازی، ماسکهایشان را دوباره
بالای روهایشان پایین بیاورند و این فرصتی بود که من چهرههای سپاهیان عرب
را میدیدم.
براساس رژیم سخت اردوگاهها، سپاهیان مکلف بودند، که
صرف زمان شستن روی، ماسک چهرههایشان را بالای سرشان تاو بدهند و بعد از
اتمام وضو، دوباره تمام چهرۀ شانرا بپوشانند؛ ولی گه گاهی، نسبت عجله و
وارخطایی برای جماعت و برگشتن بالای وظایف بیست و چهار ساعته شان، این کار
را از یاد میبردند؛ مگر به محض
متوجه شدن به دقت و توجه من به طرف چهره شان،
متوجه این اشتباه شده، به عجله ماسکهایشان را روی صورت شان میکشیدند و
مرا با چشمان برآمده از ماسک شان میکاویدند.
همه شان لباس و یونفرم هم شکل و همرنگ را استفاده
میکردند. پاپوش زمستانی شان کرمچ و تابستانی شان چپلک بود.
اما هیچ متوجه نشدم که آنها انسانهای دارای هوس زنده
گی، آسایش و لذت از روزگار باشند. زنده گی شان ساده بود. همان یونفرم شتری
رنگ معمولی-آن هم تقریباً کهنه- به جانشان میبود. من لباس نو، لکس و دارای
علایم مود و فیشن را به جان آنها نمیدیدم.
شکنجههای نوع امریکایي
چند مدت بعد،
یوسف یکبار دیگر به این مرکز آمد و باز برای
مدتی مسؤول این مرکز شد. این همان عرب اولی بود، که مرا بعد از اختطاف،
مدتی در خانۀ گلی خود نگهداشت و پس به مرکز دیگر انتقال داد. یوسف یک
مبارز نرمخو و خوشبرخورد مذهبی بود او مدتی را در اروپا بسر برده بود. به
این خاطر به من توجه میکرد. او که میآمد، از خوراک، نوشیدنی، دارو، برس و
کریم دندان من پرسان میکرد و با خودش هم میآورد.
این بار یوسف عرب، در لپتاب خود یک فلم به من نشان داد
و گفت:
«این سی دی اصلی و وریجنل است که بدست ما رسیده و حالا
در بازارها نیز پخش شده است.»
در فلم سی دی، یک مرد پنجاه ساله و یا چیزی بیشتر از
آن دیده میشد که یک امریکایی او را به شکل بسیار وحشیانه شکنجه میداد.
امریکایی در گلوی مرد افغان، سیم تاو داده بود. او هر
دو تار سیم را به شکل زنجیر تاو میداد و با این عملش، بالای مرد موسفید
بیشتر فشار میآمد، نفسش قید میشد...
دیدن این صحنه، اشکهای هر کس، بخصوص انسانی مثل مرا
جاری میساخت.
یک پسر افغان-ممکن از قندهار یا هلمند بوده باشد، کار
ترجمه را پیش میبرد. امریکایی سوال میکرد. ترجمان حرفهای او را به زبان
پشتو، به مرد زیر شکنجه میگفت و بعد از آن مرد امریکایی دوباره، حلقۀ سیم
را بالای گلوی مرد افغان تنگتر میساخت. امریکایی همزمان با این جنایتش،
بالای مرد افغان نعره میزد که جوابم را بده!
سی دی از دیدن نبود. امریکایی همینطور مصروف شکنجه
دادن مرد مو سفید افغان بود. او حلقۀ سیم را لحظه به لحظه بیشتر بر کلوی آن
مرد قید میکرد و این شکنجۀ وحشتناک قلب هر زنده جان را به کارد میکشید.
باز صحنه عوض شد. یک زندانی است
در محبس بگرام. دستهای زندانی بسته است. از او تحقیق میشود. دو سگ را پیش
روی او ایستاد نموده و سگها به صورت زندانی دهن میاندازند.
من نفهمیدم، که این سی دیها چه طور به
دست آینها رسیده است؟ چون هر دو فلم از داخل قلمرو نظامی امریکایی ثبت و
فرستاده شده بود. خوب این حرف را میمانیم، اما حرف اساسی و مهم انجام چنین
شکنجهها بود و این به هیچ صورت قابل قبول برای وجدان انسانی نبود. ولی من
چه وس و توانی داشتم؟ نه ممانعت کرده میتوانستم و نه این موضوع را به یک
دادگاه جهانی رسانیده میتوانستم. نه ادارات حکومتی خود را خبر کرده
میتوانستم و نه با خارجیها گفته میتوانستم که سربازانشان چه اعمال قبیح
را انجام میدهند؟
حیران مانده بودم که این کشورهای دموکرات و لیبرال
چطور اجازۀ چنین کارهایی را به افراد شان داده میتوانند؟
تماشای ان فلمها برای مدت زیادی مرا متاثر و حیران
ساخته بود.
شکنجه شدن افغانهای خودم مرا سخت درد داده بود که یوسف
عکسهای عراق را هم نشانم داد. در آن عکسها، زندانیان عراقی، زنهای لُچ
دیده میشدند.
بعد از این، یوسف از من سوال کرد:
« تو چطور به خود مسلمان میگویی، که کفار این
طور ظلمها را انجام میدهند و تو خدمت اینطور حکومت را میکنی؟»
یوسف برای من بسیار وعظ و تبلیغ میکرد. بار بار
میگفت که این راه حق است! ما معلومات داریم که در وقت روسها، تو خوب جهاد
کردی. خانوادهات قربانی داده. برادران، کاکاها، بچههای کاکاهایت کشته
شدهاند و شما آنها را از دست دادید!
یوسف گپ را دراز میکرد: «تو خانوادۀ کلان داری،
خانوادهات، پدرانت خوب شهرت دارند. پس این غلط است که نمایندهگی کفر را
بکنی. تو باید دوباره راه جهاد را در پیش بگیری!»
میگفتم: «من در وقت روسها جهاد کردهام. بخاطر آزادی
وطن خود شهید دادیم. سرهای خود را قربان نمودیم. خانواده ما، پدر و مشران
ما همیشه خدمتگار قوم بودهاند. خانواده ما یک خانواده سخت مذهبی اند.
همیشه با ولس مسلمان کمک کرده اند؛ ولی حالا ما حکومت اسلامی داریم. از
علمای خود نه شنیدهایم که بالای این حکومت جهاد روا باشد و ناتو و امریکا
هم براساس فیصلۀ ملل متحد به افغانستان قوای نظامی روان کرده است.»
باز گفتم، که مصروفیت کلان من، کمک با دو ملیون مهاجر
افغان بوده است. حکومت پاکستان بالای آنها فشار میآورد، آنها را جور
میداد، زندانی میساخت...و من در این قسمت مصروف بودم که آنها را خلاص
نمایم و آنها محفوظ باشند.
با این گپها کی گوش میداد! من گفتم: «شما این گپ را
از مردم بپرسید! مردم خدمت مرا تایید خواهند کرد.»
جواب دیگری برایشان نداشتم. همین تمام گپهای من بود.
مگر این گپها بالای یوسف هیچ تاثیر نداشت. او چیزی نمیگفت.
خدا میداند در دل او چه میگذشت؟ من یک ذره تاثیر
حرفهای خود را بالای او نمیدیدم. او محکم بود که مرا به طرف خود جذب
نماید. من در این عمر تفنگ به شانه بگیرم، چانته به کمر بسته نمایم. فدایی
شوم و مانند این همه جنگجوهای مهاجر، جنگ و جهاد عملی را شروع نمایم؛ اما
دیگر برای من تاب و طاقت این نوع مستیها و شاخ به شاخ شدن، نه مانده بود.
من دیگر وس جنگ و دعوا را نداشتم.
یوسف یک مبارز زیرک و هوشیار مسلمان بود. او با
خونسردی کامل و با لهجه نرم و با دلیل و برهان، به شیوۀ بسیار منطقی، جهاد
فکری را ادامه میداد. من مقصد کلان او بودم. بسیار مرا تشویق و ترغیب
میکرد. هنوز هم طمع داشت که من با او سر شور خواهم داد.
تمام
آنها رو پت بودند. سربازانشان، سپاهیان شان، دیگر افراد شان که
در مراکز و اردوگاههایشان تا و بالا میشدند، همۀ شان ماسکهای
سیاه را بالای صورتهایشان کشیده بودند. لباس و یونفرم شان هم رنگ
تیز شتری را داشت.
من چهرۀ هیچ
کدامشان را نمیتوانستم ببینم و حق هم نداشتم ببینم. چون به نظر
آنها، من نمایندۀ حکومت کافر بودم و مرگم روا بود. علاوه بر آن
روی من هم پت بود. ممکن زمانیکه چشمانم را با فیته میبستند و
کلاۀ سیاه را بالای سر و صورتم پایین میکشیدند، در آن وقت آنها
روهایشان را لُچ میکردند و این بر شدت شکنجۀ روانی میافزود. وقتی
انسان فکر کند، که خودش چیزی را دیده نمیتواند و دیگران او را
میبینند، هزاران سوال و حرفهای خراب در مورد وضع چهره اش به او
رخ میدهد.
من در تاریکی صد در
صد محبوس بودم و تنها وسیلۀ تماس من صدا بود. من آنها را با
صداهایشان میشناختم. صدا یگانه وسیله رابطه بین من و این سپاهیان
قرار داشت، که هدف شان جنگ با تمام حکومتها، اعتقادها و تفاوتها
در سطح کره زمین بود.
|