قسمت
سوم
حبس
در هفده محل
زمانیکه مرا به مرکز اصلی عربها
رساندند، باز خوراک و نوشیدنیها بیخی تغییر کرد. به من میوه میداد و (با
کمی طنز) چیزهایی را به من میخوراند که اکنون خورده نمیتوانم.
در طول تمام مدت اسارتم، آنها مرا در هفده محل و مرکز
خودشان در بند نگهداشتند. جایی سه روز، جایی چند ماه، ولی به صحت من توجه
میکردند. دوا را بالایم میخوراندند. من تکلیف قلب داشتم. به این خاطر با
من از احتیاط کار میگرفتند. آنها پلان کلان داشتند و از این راز هیچکس
اگاه نمیشد.
در روزها و شبهای شکنجه، فقط طی
هفت هشت روز به من یک سطل آب برای غسل کردن میدادند. در این آب ادویه ضد
میکروب میانداختند. تابلیت ملاریا را هم قبل از قبل به من میخوراندند.
بخاطریکه در وزیرستان جنوبی ملاریا زیاد بود. ویتامین هم میدادند. یک نوع
کپسول سیاه، سیاه بود. علاوه بر آن تابلیت فشار و درد را هم بالایم
میخوراندند. روبرویم ایستاد میشدند تا من تابلیت را به صورت کل بخورم.
قصۀ خالد
دریور
خالد عروسی کرده بود. دو اولاد داشت.
اولاد بزرگش دختر بود. او شاید به عمر شش، هفت سال بود و طفل خوردش پسر
بود، که هنوز یکساله نشده بود.
علاوه بر اینکه خالد برای من یک دریور بود، همینطور در
کارهای خانه هم مصروف بود و در قونسلگری هم کارهای دفتر را میکرد. او
شبانه نیمههای شب، در خانۀ من در حیات آباد میبود، بعد از آن به خانۀ
خودش که آن هم در حیات آباد بود، میرفت.
از نگاه تعلقات قومی او احمدزی بود، ولی خانواده اش از
سمت مزارشریف بودند. خالد را دوست سابقۀ من، محمد صابر خروتی به من آورد.
او از سال 2003 به اینسو با من بود و برایم بیخی مثل برادر واری شده بود.
او انسان کاملاً مورد اعتماد و شخص اندیوالی بود. حالا خانواده اش در کابل
زنده گی دارند. اولادهایش به مکتب میروند و من خانه و اولادهایش را کمک
میکنم.
دوست فراهی
خاطراتش را در باره خالد چنین بیاد میآورد:
خالد انسان صادق و خوش قلبی بود. او به این بازیهای
پنهانی و پشت پرده بلد نبود. همان بود که میخواست بخاطر حادثه، زنگ بزند و
آنها هم بدون درنگ جا بجا او را به گلوله بستند. فراهی صاحب هم فکر کرد،
که صداهای مرمی، فیرهای هوایی است که این افراد گویا فوجی برای پراگنده
ساختن مردم انجام داده اند.
خالد جوان بیجوره بود. من او را قبلاً نمیشناختم. یک روز
به یک دوست دیگر خود گفتم که فراهی صاحب یک دریور مورد اعتماد کار دارد. او
خالد را به من نشان داد. او گفت خودت او را دعوت کن و با او حرف بزن!
خالد جوان تیز هوش و هوشیار بود. او با یک اشاره سر و بر،
گپ را میفهمید. او زود امتحان داد و مورد اعتماد شد.
او به حدی کارهای فراهی را آسان ساخت، که هرکس به خانه و
یا دفتر رفت و آمد میکرد، یک یک شان را با بسیاری از خصوصیات شان
میشناخت. او کارهای مردم را پیش میانداخت. دست فراهی صاحب بالایش خوب سبک
بود.
حالا در چشمهایم میگردد. او جوان پاک و شیک بود.
خانوادهاش هم در حیات آباد زنده گی میکردند. از صبح وقت تا دیر وقت شب-
تا وقتی فراهی صاحب به خواب میرفت، با او میبود. تمام کارها بدست او بود.
خالد پسر با حیا بود. حرفهای دلش را به جای فراهی صاحب با
من شریک میساخت.
زمانیکه فراهی به صفت سفیر در اسلام آباد مقرر میشد، او
آمد به من گفت که به اسلام آباد رفته نمیتواند. او خانواده خود را اینجا
تنها گذاشته نمیتواند.
فراهی صاحب که خبر شد، گفت که در اسلام آباد جای کلان را
گرفته. آن محل اتاقهای اضافی دارد. به خالد در آن اتاقها جا میدهم. او
فرد مورد اعتماد من است، او را کی اینجا میمانم!
خالد همیشه میگفت، که در سفرهای طولانی دریوری کرده
نمیتواند. او میگفت که در سفرهای طولانی او را خواب میبرد و موتر را خوب
کنترول کرده نمیتواند.
باز به راستی همینطور شد. یک بار که فراهی صاحب از اسلام
آباد به سوی پیشاور یا از این سو به آن سو در سفر بود، خالد دریوری میکرد.
زمانیکه به اکوره ختک رسیدند، خواب بالای خالد غلبه کرد، موتر از کنترول
خارج شد و تایرهای موتر مستقماً بالای جدولهای جوار سرک بالا رفت. عجیب
این بود که همزمان با این، هر چهار تایر موتر کفیدند و با این حادثه، موتر
جا بجا ایستاد شد. اگر این کار نمیشد، موتر در یک خندق کلان- که آن طرف
جدولها بود، میافتاد. او حالا نیست-خداوند متعال روحش را غرق رحمت خود
نماید!
مرا از وزیرستان جنوبی حرکت دادند
من در خانۀ عرب شناسا- آن فردیکه بنام
پاکستانی به قونسلگری افغانستان در شهر پیشاور آمده بود تا ویزای افغانستان
را بگیرد- سه روز همین طور دست و پا بسته در بند بودم که باز کلید قفل ولچک
رسید. ولچک باز شد. بعد یک گروه تازه تشکیل شد و مرا از اینجا حرکت دادند.
در بین این گروه یک پنجابی و سه تن پشتون شامل بودند که رهبری اش بدست یک
عرب بود و من او را بنام «یوسف» میشناختم.
صبح وقت آن روز دستانم را دوباره ولچک نموده و پاهایم
را با زنجیر بستند. بعد از آنکه چشمانم را به یک فیته محکم بستند، خریطة
سیاهی را بالای سر و رویم کشیدند و بعد از این کارها، مرا به قسمت عقب موتر
انداختند. رو برویم یک پاکستانی مسلح با ماشیندار سیاه رنگ نشست. عرب در
سیت دوم و موتر را حرکت دادند.
لندکروز را بالای زمین خامه در حرکت بود. برای من دشت
معلوم میشد. بیشتر از دو ساعت میشد که موتر بدون کدام توقفی، یا اینکه
کسی موتر را ایستاد نماید، در حرکت بود. آنها همه خاموش بودند. یک کلمه از
دهن کسی بیرون نمیآمد. آنها عجیب انضباطی داشتند. هر کار شان به حساب
بود. آنها به سختی و دقت کامل اصول شانرا عملی میکردند. خوراک، پوشاک،
نوشیدن، عبادت، صحبت کردن، نشست و برخورد، تدابیر امنیتی، همه چیز آنها
حساب شده بود. تو میگفتی، ماشینهای اتومات هستند و قسمی کود خورده اند که
همۀ ایشان یکجا عمل مینمایند.
راستی، قبل از حرکت، وقتی مرا در عقب لندکروز را جابجا
کردند، عرب به لسان انگلیسی به من گفت، که آرام مینشینی و صدایت را
نمیکشی!
من در این وقت فهمیدم که آنها دو گروپ اند. یکی گروپ
مولوی فقیر و گروپ دوم مرکب از عربها (القاعده) است؛ مگر هر دو گروپ
کاملاً یک دست و یک زبان بودند. افراد مولوی فقیر با عربها کار میکردند.
اما من از سرنوشت آیندۀ خود هیچ اطلاعی نداشتم. من هنوز یک حرف، یک کلمه نه
شنیده بودم که با من چه خواهد شد؟ نمیدانستم که خانوادهام در چه حال
خواهند بود؟ اولادهایم چه غمها و رنجهایی خواهند داشت؟ و در بارۀ من چه
در جریان است؟
من این غمها را با بدن ولچک و زنجیر شده خود،
میکشیدم. به هیچ حرفی اگاه نبودم. این نتیجۀ انضباط سختی بود که از سوی
عربها وضع شده بود. من یک کلمه معلومات نداشتم و در ناخبری کامل، دست و پا
بسته، به عنوان یک اسیر، با آنها به صوب نامعلومی در حرکت بودم. آن نفر
آشنا هم دیگر وجود نداشت.
سخت دلم گرفت. بعد از این، زنده گی من مانند سفر در یک
تونل شکنجه گر و یکطرفه بود. این تونل لحظه به لحظه زیادتر شکنجهام میداد
و من آه کشیده نمیتوانستم. من چیزی بنام آینده و زنده گی و آزادی نداشتم!
دو ساعت بعد- وقت را تخمینی میگویم، بخاطریکه من نه
ساعت داشتم و نه میتوانستم آفتاب یا روز روشن یا ستارههای شب را ببینم-
حدس میزدم که دوساعت گذشته بود که در بین همین دشت، داخل جایی بردند. مرا
داخل یک چهاردیواری سنگی، از موتر پایین آوردند. فقط یک نظر کوتاه- آن هم
زمانی که خریطۀ سر و رویم کمی از پیش چشمهایم دور شد، من فضا و آسمان و
این محل را دیدم.
در دور دستها، درختها معلوم میشد. من حدس زدم که
آنجا قریهیی خواهد بود؛ ولی اینجا کویر خشک بود. مرا داخل چاردیوالی سنگی
به حبس کشیدند. در آنجا سه چهار اتاق بود. سقف را با چوب پوشانده بودند. در
کنج چهاردیواری یک تشناب وطنی بود. داخل تشناب یک ذخیره کلان ساخته شده از
تایرهای کهنه موترهای بزرگ و باربری، ایستاده بود.
در اینجا پنج شش نفر، که بیشتر شان وزیرستانی، یکی هم
پنجابی و یکی هم از دیرۀ اسماعیل خان بود، بالای من پهره میدادند.
نماز به جماعت بود. این دفعۀ اول بود که اینها مرا با
خودشان یکجا در نماز جماعت ساختند. وقت نان خوردن هم با آنها یکجا بودم.
هشت شب در اینجا بودم. هر قسم بود، در این هشت شب و روز من تا حدودی آزاد
بودم. زمانیکه به سختیهای بعدی نظر میانداختم، به راستی که در آن شب و
روزها بسیار آزاد بودم. آن وقت برایم مثل پادشاهی واری بود. بعد از آن زنده
گی را به حدی برایم سخت و تلخ ساختند، که قبلاً در خواب هم تصور آن را کرده
نمیتوانستم. خداوند بنی بشر را از آن روز و حال نگهدارد!
آنها همۀ شان نامهای مستعار داشتند، به این خاطر من
در بارۀ نامهای آنها زیاد سرم را به درد نمیآوردم، بی آن هم آنقدر درد
داشتم، که به هیچ صورت قابل بیان نیست. این جا مسؤولیت امنیتی به عهده یوسف
بود.
من به اینها تکلیف خود را گفته بودم. گفته بودم که
فشارم بلند است. تکلیف قلب هم دارم. هرچه بود آنها زیاد تکلیفم نمیدادند.
همان بود که دستهایم را باز کردند. تنها در پاهایم زنجیر انداخته بودند و
هر سو میرفتم، زنجیرها را با خود کش میکردم.
صدای «شرنگ، شرنگ» زنجیرها
یگانه صدایی بود که من میشنیدم. دیگر نه صدای پرندهها به گوشهایم
میرسید، نه صدای آب جاری در دریاها یا چشمهها. از نسیم دلنواز بادها هم
در اینجا خبری نبود. اینجا زنده گی بیصدا بود. زنده گی بی نفس کشیدن ادامه
داشت و اینجا صدا و آوا...همه چیز متوقف شده بودند!
زنده گی بی صدا نمیشه! بی نور میشه؛
ولی بی صدا نمیشه! نمیشه! بخدا نمیشه!
اینجا قحطی صدا بود. نه زمین، نه هوا،
نه فضا، نه آسمان، هیچکدام صدایی نداشت. همه خاموش بودند. همه غرق در سکوت
بودند. همه مانند من تنها و غرق در هزار زخم ناشناختۀ خود بودند.
مرا در اتاق جداگانه انداخته بودند. آنجا بسترۀ چریکی
برایم گذاشته بودند. من در این بستر- که برای افراد جنگی است- درآمدم. هنوز
با ولچکهای دست و زنجیرهای پاها، عادت نکرده بودم که بستر چریکی قفس دیگر
شد برای تن افگار افگارم. میدانستم هرچه فکر کنم، با خود ظلم میکنم. خود
را به بیخیالی زدم، در بستر دراز کشیدم و مانند یک سنگ به خواب سنگین
رفتم. سختی بیشتر از این را دیده نمیتوانستم.
راستی، نزد آن پنجابی یک رادیو بود. من از او خواهش
کردم که رادیو را بده، کمی اخبار بشنوم!
باز کمی دردها و سوزهای درونیام سبک شدند. رادیو چُرت
مرا به دیگر سو میبرد. خوش بودم هر جا باشم، ولی متوجه خود نباشم. اما
عربها رادیو را سرم بند کردند.
دوباره از صدای رادیو هم بی
نصیب شدم. نه کسی بالایم صدا میکرد و نه صدای کدام موجود جاندار و زندهیی
را میشنیدم. هنوز کجاست؟ سختی اصلی خو در پیش رو بود!
حال و روزم چنان سیاه شد که مپرسی!
فکر کنم اینجا شش روزم سپری شده بود،
که رییس عربشان آمد - همان یوسف- بالای اینها قهر شد، که چرا او را در
جماعت و نان خوردن با خود تان یکجا کرده اید! بعد از این نان را برایش به
اتاق ببرید.
بعد از آن، نان خوردن آنها جدا
و از من جدا بود. آنها نان شانرا یکجا، در بیرون میخوردند. جماعت را با
هم یکجا ادا میکردند، بعد یکی از آنها به اتاق من میآمد و به من جماعت
میداد. من با پاهای بسته در زنجیر پشت او اقتدا میکردم.
تنها بودم.
جدا بودم. همراهی نداشتم. این عجب
پادشاه یی بود! آن پنج، شش نفر مانند سپاهیان امربر، عرب هم مانند پادشاه و
امیر تام الاختیار و من هم مثل یگانه انسان و اسیر مغضوب این دنیای جدا
افتاده، به سرنوشتم سر تسلیم پایین آورده بودم.
هی هی! حال و احوال دل زندانی تنها برای خداوند یگانه
معلوم است. حال بندی را کسی گفته نمیتواند. بندی کسی است که نه اختیار
زنده گی را دارد نه از مرگ را. او در قفس پوست و
تن اسیر است، مگر دلش هوای آسمانها را دارد. ولی
او محکوم به ماندن است. حتا از فصل زنده گی شخصی و فردی خود نمیتواند،
ارادۀ برآمدن و آزاد شدن را بکند. او ملامت است. او نآدرست است. او مجرم
است. او به چهار کتاب کافر است. پس او هیچ کاری را کرده نمیتواند!
عجیب است، در چنین لحظهها گوش آدم به حدی تیز میشود
که صدای کوچکترین چیز را میشنود. من با خود تنها در همان اتاق صد در صد
تاریک افتاده ام. هیچ زنده سری با من نیست. در این حال و احوال، از عقب
دیوار صدای «ترپ، ترپ» میآمد. این مردم محل بودند که از پهلوی این
چهاردیواری در حرکت بودند. من صرف دو صدا را میشنیدم: یکی صدای قلب خود را
و دوم صدای ترپ ترپ گامهای رهگذرها را!
گاهی از درد زیاد و از سوز دل خنده ام میگرفت. من در
عقب چنان امامی اقتدا میکردم که دستها و پاهای مقتدی مغضوب خود را با
زنجیرها بسته و او را از حرکت، کار، گپ زدن و هر چیزی منع کرده بود. مگر
همین امام مطمین بود که شفاعت مرا نزد خداوند متعال میکند و مرا از تمامی
بندها، زنجیرها و پلشتیها آزاد میسازد!
اینجا زنده گی بالایم بسیار تنگ شد. طی یک شبانه روز فقط
یکبار اجازه وضو گرفتن را به من میدادند. جز این فرصت کوتاه نفس گرفتن،
بقیه وقت شب و روز، درون هوای گرم همان تاریک خانه، افتاده بودم. نه برقی،
نه پکهیی، نه یک روزنۀ بسیار کوچکی، که بوی هوای تازه به مشامم برسد.
مرا از انسانها، از هوای تازه، از پرندهها، از تمام زنده
جانها و تمام جریان زنده گی بریده بودند. من به عددی تبدیل شده بودم که با
هیچ کس و هیچ چیز جمع شده نمیتوانستم. تنها، طاقه و مغضوب با خود افتاده
بودم.
باری که چشمانم باز شد، روبرو- شاید
طرف جنوب، کوهی ایستاده بود. یک کوه خالی، خشک به رنگ سیاه و جنس سنگی. کوه
روبه طرف شرق بود؛ ولی بسیار دور- حدود را فرضی میگویم- درختها دیده
میشد. ممکن آنجا قریهیی بوده باشد. آنجا مردم کار و زنده گی خواهند داشت.
آنجا اطفال پدران و مادران خواهند داشت. هر پدر خانواده خواهد داشت. خواهر
و برادر خواهند داشت. هر کس دلداری، یاری، دوستی،آشنایی خواهد داشت؛ مگر من
اینجا بیوطن، بیخانه، بیدوست و عزیز، از خوب و بد خود ناخبر، آینده
مانند سفر در تاریکترین دهلیز هستی ها، چه بگویم؟ به چه وصفش کنم؟
این دنیای دیگری بود. این چنان زندان و چنان دورۀ زنده گی
بود که من در هیچ کتاب و هیچ داستانی، آن را نه خوانده بودم.
آنها نان را همینجا میپختند. همین خوراکهای متداول
پاکستان، گاهی لوبیا، گاهی دال، گاهی چیز دیگری. آب را از جای دیگری
میآوردند. اینجا چاه و یا جوی وجود نداشت. محافظین را تبدیل میکردند. این
محل موقت بود.
دقیق گفته نمیتوانم، بخاطریکه نه رادیو بود، نه
تلویزیون، نه اخبار، نه جنتری و نی کسی با من حرف میزد و نه چیزی را من
دیده یا شنیده میتوانستم.
شاید ده یازده روز اینجا بوده باشم. بعد یک جوان عرب
آمد. ناوقتهای پیشین بود. برای من برس و کریم دندان آورد. یک بوتل آب
منرالی هم برایم دادند. من به زبان انگلیسی برایش گفتم:
Hi, how are you brother?»
(برادر! چطور استی؟)
عرب با یک لهجۀ امیخته با شک و تمسخر برایم گفت:
how, you tell me brother? »
(چه! تو به من برادر میگویی؟)
من گفتم:
«مسلمانان با هم برادر هستند!» عرب همراه با تمسخر این
مکالمه را چنین خاتمه داد:
ok ok «خوب خوب»
عرب چشمان مرا محکم بست. او به زبان اردو و پشتو حرف
میزد؛ ولی با من به لسان انگلیسی صحبت میکرد. بعد عرب در مجالس مینشست.
او در اروپا زنده گی کرده بود. مرد خوشبرخورد بود. بعد، طی این دوسال با
من کم کم مزاح هم میکرد. بحث هم میکرد. به دیگران تریننگ هم میداد.
او خصلتها و عادتهای خشک و محکم یک عسکر را داشت.
مانند بمی بود آماده شده برای اجرای حکم فکر و باورش.
او بخاطر عقیده آمادۀ جنگ با تمام دنیا بود. او
استاد جنگ، حمله، محاصره کردن، آدم ربایی، استعمال انواع اسلحههای خورد و
بزرگ و دیگر کارها بود. او این جوانان محلی را در هر کاری تربیه میکرد.
همان روزی که با عرب صحبت میکردم، او دستهای مرا
بسیار قید ولچک کرد. پاهایم را هم خوب به زنجیرها بسته کرد. باز فیتۀ سیاه
را روی چشمانم تاو داد و محکم آن را بست. به تعقیب آن همان کلاۀ خریطه
مانند را روی سر و صورتم کرد و در آخر، با لحن آرام؛ ولی خیلی محکم به من
گفت:
Don’t worry; this is just
for your savety.»
(وارخطا نشو! این کار صرف برای امنیت توست.)
بعد مرا بلند کردند و در عقب موتر لندکروز شاندند.
روبرویم عسکر او نشسته بود. عرب در سیت مابینی نشست.
باز حرکت، باز سفر،
ولی کجا؟
من در طول راه بسیار وارخطا بودم.
دهانم خشک شده بود. نه میدانستم باز به کجا مرا میبردند؟ باز در جریان
راه، چیزی بدستم داد: «این را در دهنت پرتو!» چیزی مانند ساجق بود. با خود
گفتم:
«این دوای بیهوشی خواهد بود.»
اما هرچه بود به دهن انداختم. راستی هم ساجق واری چیز
ساده بود. دهنم کمی از حالت خشکی برآمد.
درست گفته نمیتوانم، یک ساعت یا نیم ساعت گذشته بود
که من احساس کردم، موتر رو به سر بالایی در حرکت است. سربالایی هم کج و پیچ
بود. موتر گاهی به یک سمت، گاهی به سمت دیگر تاو میخورد. یک جای موتر را
توقف دادند. من با دستان، چشمها و پاهای بسته، چهار گوش منتظر بودم، که
اینجا کجا ست؟ حالا چه خواهد شد؟ و دیگر چه کاری است که با من انجام
میدهند؟
خدا میداند، حالا مرا به طرف پایین لول میدهند،
بالایم فیر میکنند یا نه؟ مرا بدست کس دیگری میسپارند؟ با خود فکر
میکردم: آیا جزای دیگری است که هنوز بنی بشر ندیده باشد؟
از دهن هیچکس آه نمیبرآمد. من کاملاً بیکس و بییاور
بودم. آن وقت برایم روشن گردید که در جریان بند و زندان، چیزی بدتر از بی
سرنوشتی نیست! این جزا سختتر و بدتر از مرگ بود. خداوند هر بنیآدم را از
چنین حالی نگهدارد!
این همان کوهی بود که قبل از آن چهاردیواری سنگی دیده
بودم. مرا پیاده پیش انداختند. زنجیرها را از پاهایم باز کردند. یک دفعه
دلم گریه میگرفت. میگفتم: «بیا خود را همین طور به طرف پایین رها کن.»
باز اولادهایم به یادم آمدند. از دهنم آه برآمد:
«خداوندا! باز هم اولادهای خود را خواهم دید؟ باز آنها را در بغل خواهم
گرفت؟» دل را کلان کردم و هرچه بود، صبر کردم.
همینطور رو به بالا در حرکت بودیم. این خواست و امر آنها
بود و من مرغ شکار شدهیی بودم. دلم میگفت که خداوند مرا از این عذاب خلاص
میکرد و همین طور از دنیا سفر میکردم.
چشمانم به طرف آسمان میدید و از اشک مالامال میشد. مثلی
که من در آسمان چیزی و یا کسی را جستوجو میکردم.
باز لاحول... گفته و رو به بالا خود را مثل بارِ سنگین
حرکت میدادم. من توقف کرده نمیتوانستم. دیگر این مردم را خوب میشناختم.
میدانستم که تسلیم و سر به راه باشم و از هر امر اطاعت کنم.
راستی، من خو زور و توان را از دست داده بودم. توان
کوهگردی در من نبود. مرا دو تن آنها، از بازوان گرفته بودند. آنها مرا
مانند یک مال و شی رو به بالا تیله داده، بالا میکشیدند. من هم با آنها
خود را به زور رو به بالا میکشیدم.
چشمانم بسته بود. علاوه بر آن، خریطۀ خورجین مانند هم
روی سر و صورتم بود. نفس کشیدنم به هزار مشکل بود. دلم میزد. دردهای
ناآشنا مرا از درون و بیرون میکوبید. من به خود حیران بودم که چطور این
همه درد و رنج را تحمل کرده میتوانم!
حدود ده دقیقه، مرا همینطور از بازوان گرفته، از تپه
بالا میکشیدند. باز به محل مورد نظر شان رسیدیم. این به خیالم که قلۀ
همان کوه کوچک بود. من همان پیراهن و تنبان کهنه به تن و چپلکهای پلاستیکی
را به پا داشتم.
مرا در این قله، داخل یک خانه یا اتاق کلان ساختند.
پیش رفتیم. از این اتاق به یک ساحه وسیع یا حویلی برآمدیم. روبرو یک اتاق
دیگر معلوم میشد. داخل آن اتاق شدیم.
این اتاق بسیار بزرگ بود. هوا هم خوب سرد بود. این
اولین باری بود که مرا داخل یک اتاق سرد بردند. با داخل شدن به این اتاق،
کمی احساس خوشی و راحتی کردم؛ ولی زود غم دیگری قلبم را زیر گرفت. اینجا
هیچ پاکستانیی نبود. این مردم همۀ شان عرب بودند. در طول راه هم تنها
عربها بودند. دلم گواهی میداد که دیگر کاملاً در اختیار عربها هستم و
هیچ راه خلاصی نیست!
تا این وقت من تنها با آن یوسف عرب بلد شده بودم. او
قد کوتاه و روی خورد داشت. چشمهایش سیاه، ریشش سیاه و به آن حد روی کوچک،
عجیب احساسی داشتم. نمیتوانسم در مورد حالت روی و صورت او به خود توضیح و
قناعت بدهم. چیزی با هم جور نمیآمد و آن چیز را ذهن من هم نمیدانست.
(هنوز چهرۀ او را ندیده بودم، این حادثه بعداً اتفاق افتاد) او آدم تنومند.
تندرست، چاق و خوشخوی بود. ممکن به عمر سی و هشت سال بوده باشد.
گفتم که آنها نامهای مستعار داشتند. به همین خاطر هم
من زیاد در فکر آن و اصلیت آن نبودم. من هر کدام از آنها را صرف از طریق
صورت و صداهایشان میشناختم و این هم کم اتفاق میآفتاد که من چانس تماشای
صورت آنها و یا شنیدن صداهایشان را داشته باشم آنهم فقط در لحظههای
کوتاه، که یا فیتۀ روی چشمهای من دور میشد و یا اشتباهاً با روی لُچ نزدم
میآمدند.
سربازان عادی عرب زود زود تبدیل میشدند؛ مگر یوسف تا
وقت زیادی به هر جای که من نگهداری میشدم، میآمد.
عجیب
دنیای بی سر و صدا مرا در خود میفشرد! من با وجود زنده بودن، از
انسانهای دیگر، جدا شده بودم. با این وضع و حال، نه کسی صدای مرا
میشنید، نه به آه و فریادم جواب داده میشد. افسوس و صد افسوس
میخوردم که با دست و پای بسته، با زبان خاموش شده و با ذهن و قلب
خاموش شدهام، چطور این سرنوشت را ادامه بدهم.
خداوند هر انسان و هر
روح را از اینطور دوزخ در امان داشته باشد! زنده گی سخت چیز سنگین
شده بود. من وزن خروارها قفل و زنجیر را بالای جسم، ذهن و روان خود
حس میکردم.
من بندی بودم. ولی بندی
از خود حقوقی دارد. بندی محکوم به جرم مشخصی میباشد.
څارنوال
او را جلب مینماید، پولیس او را دستگیر و به محکمه حاضر مینماید.
محکمه براساس احکام قانون او را ملزم و مجرم دانسته، مطابق به
وضعیت جرمی اش او را محکوم به مجازات و پرداخت تاوان مینماید.
بندی برای دفاع از خود،
کاملاً آزاد است. او حق روابط خانوادهگی، روابط با دوستان و رابطه
با جهان بیرون را، مطابق به قانون بدست میآورد. اما وضعیت مرا
باید چه نام داد؟
|