قسمت یازدهم
سه ماه در سیاه چاه
همانطور که گفتم مرا به این منطقه و ماحول
آن سه بار آورده اند.
دور اول من و ایرانی اینجا بودیم. بعد مرا برای سه ماه از
این جا بردند و در جای دیگر پنهان ساختند. در این جریان آنها بالای این
زمین کار کردند. وقتی مرا دوباره به اینجا آوردند، همان اتاق کلانی که
جاهای نصب نیونها را داشت، مرا داخل آن ساختند؛ اما این بار مرا داخل یک
سیاه چاه انداختند.
این همان محلی است که چاه داشت. در این محل خاص مرا سه، سه
نیم ماه نگهداشتند که قصه آن اینطور است:
مرا دو نیم، سه ماه در جای دیگر نگهداشتند. در این مدت
عربها بالای این محل کار مینمودند. صدای یک بلدوزر کوچک میآمد. آنها
ده، دوازده نفر بودند. همۀ شان مانند ماشین کار میکردند. عجب مردان کاریگر
بودند، من برایشان حیرت میکردم. نه ماندهگی داشتند، نه دم گرفتن و نه
شکایت به زبان میآوردند...بس با دهنهای بسته، مانند پرزههای یک ماشین،
در طی این وقت کوتاه، اینطور جای عجیب را ساختند که هیچ به عقل انسان جور
نمیآید!
داخل سیاه چاه
این محل قسمی بود که اتاق دو راه داشت. یک
راه رفت و آمد و راه دوم، آن سوراخی بود که در دیوار اخری اتاق قرار داشت.
برایم امر کرد:
«داخل سوراخ شو!»
من داخل آن سوراخ شدم.
حالا چشمها بسته، حال خراب، ذهن هم کار نمیکند و من
بالای خود و تمام دنیا قهر استم...دلم مانند دل یک کودک، نازک شده است.
از سوراخ که داخل رفتم، برایم گفته شد که به اندازیی
چشمهایت را باز کن که راه را دیده بتوانی!
میبینم که پیش رویم چاه دهن باز کرده است. گرداگرد دهن
چاه بوجیهای پُر از ریگ را گذاشته اند.
متوجه شدم که داخل چاه زینۀ است که من باید توسط آن داخل
چاه پایین شوم.
حالا دنیا گرد سرم میچرخد. به مرگ خویش راضی هستم؛ ولی
این سنگدلها مرا از مرگ هم دور نگهمیداشتند. این قسم ظلم سخت زورم داد.
اما چه کرده میتوانستم؟
بس امر این بود که در چاه پایین شوم و پایین شدم.
حالا در داخل چاه ایستادهام. دیدم از چاه یک راه برآمده.
داخل آن راه شدم و در عمق زمین، داخل یک اتاق شدم؛ اتاقی که عیناً مانند
چاه سپتیک یا فاضلآب است.
گرداگرد خود سیل کردم. من در زیر زمین و در شکم زمین، به
حالت یک مرد مغضوب، تنها، بیچاره و ناتوان از هر کاری، به حال خود ایستاده
ام.
من در زیر زمین گُم بودم. اصلاً در عمق زمین، زنده سر به
گور شده بودم. به یک طرف هم راه نبود.
زمانیکه مانند دیگر انسانها آزاد بودم، وقتیکه مردهیی
را داخل قبر دفن میکردند، یگان بار در ذهنم میگشت، قبر چه جای تنگی است.
اگر انسان زنده، در حال سکته یا بیهوشی، اشتباهی دفن شده باشد و به حال
بیاید، چطور از زیر این یک خروار خاک بیرون خواهد آمد؟
اما حالا من زیر زمین، به عمق چند متر، زنده سر دفن شده
بودم. من هیچ راه و هیچ امیدی نداشتم. به هر سو که میدیدم، خاک سیاه به
چشمم میخورد. هر سو گوش میسپردم، سکوت همیشگی خاک، جوابم میداد و هرچه
به خود قوت دل میدادم، نمیشد خود را سرپا نگهدارم.
من زیر زمین پت بودم. زمین، کلاه، چادر، دستار و سرپوش من
شده بود؛ اما چه حجمِ وحشتناکی!
سخت ناامید شدم. از خدا گله مند شدم، که میکشد، چرا زود
این کار را تمام نمیکند؟
دلم افگار افگار بود. حواس پریشان و از دست ذهن هم هیچ
کاری ساخته نبود. بس یک ترجمه انگلسی قرآن نزدم بود.
دلم بود همه چیز را با خود به زمین بزنم «زندانی در عمق
زمین! این دیگر قابل قبول نبود، نبود، نبود... این دیگر چه عدالتی بود؟ این
چه کارهایی است در خدایی تو خدایا!» و زدم؛ وار کردم، همه چیز را به زمین
زدم!
یک صدای ناخراش از دهنم برآمد. ناگهان چیزی شد. ناگهان
آرام و راحت شدم. ترس رفت. تشویش رفت. شکایت و گله رفت...تمام بدنم، دلم،
ذهنم و حواسم همه چیزم آرام و راحت شد.
زندان در شکم زمین!
خوب به یادم نمیآید. دو بار دیگر هم مرا
به این جای آورده بودند. طی سه چهار ماه این کار شده بود.
من درون این چاه تنها بودم. در گذشته دیپلمات ایرانی هم در
این مرکز یا پایگاه بود، ولی آن محل و جای جدا بود و حالا زمین با تمام حجم
خود یک زندان شده بود و من یګانه
محبوس در آن.
قصۀ این محل اینطور زود تمامی ندارد!
چطور تشریح کنم:
گفتم که اول مرا داخل یک خانه ساختند، بعد در آن سر خانه،
یک سوراخ یا دروازه بود، بعد آنجا روی زمین چاه دهن باز کرده بود. داخل
چاه یک عرب ایستاده بود. دهن چاه از قد او بلندتر بود. اینطور معلوم میشد
که چاه حدود سه متر عمق داشت. داخل چاه یک زینه مانده بودند. مرا از طریق
آن زینه داخل میبردند و میآوردند.
داخل چاه و به یک سمت چاه، یک غار دیگر بود. از اول امر
شده بود که داخل آن غار روم. در آن سر غار یک اتاق مستطیل شکل بود. اتاق
کجا؟ نه کلکین، نه دروازه، نه یک روزنۀ کوچک...هیچ چیز نداشت. بس میگفتی
که داخل یک چاه سپتیک (بدرفت) قید ماندی.
از داخل این اتاق درون زمین، فقط یک پایپ پلاستیکی به
بیرون کشیده شده بود و از آن مجرا هوا خارج و داخل میشد. دیگر به هر جهت
اتاق دیوارهای ضخیم از خشت پخته بلند شده بود.
دیوارها و سمنتها و همه چیز تر بود. تازه اعمار شده بود.
من هم مریض و در متن تر زمین زندانی شده بودم.
آنها داخل این غار خشتی، یک ترپال را هموار کرده بودند.
بالای آن یک کمپل هموار بود و همچنان یک بالشت وطنی نیز وجود داشت. بس این
اشیا همه دار و ندار من بود.
روزانه برای نیم ساعت مرا آفتاب میدادند. تا آنجا مرا با
چشمهای بسته میبردند و به چهار طرف آن فضای آزاد باز رخت و یا ترپالی را
به شکل دیوار نصب کرده بودند تا من نتوانم، چیزی را بیرون از آن محدوده
ببینم.
من از آن دیوارهای ترپالی، فقط قلههای کوه را دیده
میتوانستم. همیشه همینقدر فضای مجاز برای دیدن، آن هم فقط در هر شبانه روز
برای نیم ساعت، داشتم.
چون من با روایت
خاطراتم، دوباره آن را به نوعی در ذهن و روان خود زنده میسازم، به
این خاطر، شیوۀ بیان تفاوت میکند و من فکر میکنم برای روایت زنده
و حقیقی از آن دوران، این روش
درستی
است که به کار میبرم.
|