قسمت
دوازدههم
مژدۀ
رها شدن
قصۀ جالب
این بود که در این محل، این گروه جنگجویان که مرا نگهمیداشتند و مراقبت
میکردند، یک بخش آنها همان اعراب و القاعده بودند، ولی
در جمع شان طالبان پاکستانی
هم بودند. من این گروه مولوی فقیر را میگویم.
امیر و یا
رییس کلان این جنگجوها همان شیخ عرب بود که من او را بنام حاجی عبدالحق
میشناختم.
در این جریان، یک روز این
امیر آمد و گفت:
«حاجی مبارک باشد، تو رها
میشوی!»
من گفتم:
«چطور؟»
او گفت:
«کارت خلاص است!»
من پرسیدم:
«چطور خلاص است؟»
او لهجه اش را تغییر داد:
«حکومتت در پشتت نمیگردد.
نفرهای ما را خلاص نمیکند. پول نمیدهد...بسیار انتظار کشیدیم؛ اما حکومت
در قصهات نیست!»
بعد از خاموشی من افزود:
«ما حالا با پاکستان دیل
(معامله) کردیم. هشت نفر ما- که دو تا از آنها زن میباشند- رها میسازد و
علاوه بر ان، دوازده ملیون دالر هم با ما معامله کرده است!»
این معامله را تنها بالای
من انجام داده بودند! آنها در بدل من از افغانستان رهایی چهل زندانی
القاعده را خواسته بودند، مسئاله پول خو علیحده بود.
آنها از من ویدیو کلیپ
ثبت کردند و خط را بالایم نوشتند.
آنها برایم میگفتند و من
حرف به حرف چیزی را که میخواستند، مینوشتم:
«مجاهدین
مردم خوب هستند. چیزهای زیاد اسلامی را از ایشان یاد گرفتم.»
«شکنجه نبود. برخورد خوب
میکردند.»
«حکومت ما هیچ پشتم نه
گشت»،
«مجاهدین انتظار کشیدند،
مگر آنها هیچ در قصۀ من نشدند.»
«بلاخره مجاهدین با حکومت پاکستان تماس گرفتند و حکومت پاکستان تقاضای
آنها را قبول کرد و من فعلاً آزاد هستم.»
معذرت
خواهی!
عربها به
من تحایف آوردند: چپلک، لنگی، کالا، کتابهای اسلامی - البته به زبان عربی-
همۀ اینها را برایم تحفه دادند و معذرت خواستند که اگر شکنجه شدهای، ما
را ببخش!
باز ایستادم کردند.
جنگجوهای عرب به هر دو طرفم ایستاد شدند. همه شان نقاب به چهره داشتند و با
همین حالت عکس گرفتند.
من گفتم، برایم فرق
نمیکند که پاکستان یا افغانستان، کدام یک با شما معامله کرده است؛ من خوش
هستم که آزاد شوم.
قبل از این، یک شب عبدالحق
آمد؛ ولی قبل از آمدن او دستها و پاهای مرا بستند. در پاهایم زنجیر
انداختند و این کار آنها برایم کاملاً غیر معمولی بود.
گفتم:
«کدام بزرگ آمده؟»
محافظ گفت:
«بلی بزرگ آمده.»
هدف جواب محافط حاجی
عبدالحق بود؛ اما این به نظر من غیر معمولی میآمد؛ چون وقتی که عبدالحق
برای دیدن یا صحبت کردن نزد من میآمد، مرا مثل اینبار بازنجیر نمیبستند!
او به صورت درست با من صحبت میکرد. پس سوال در ذهنم ایجاد شد که حتماً
کدام گپ است؟
این شب برایم غیر عادی
بود. من اینجا با زنجیرها بسته و از آن اتاق دیگر صدای یک فرد ناآشنا
میآمد. این صدای یک جنگجوی عرب نبود. عربها به شکل عادی صحبت میکردند،
ولی این یکی دو تا، به شکل بسیار غیر معمول، بالهجۀ بسیار آهسته و لحن
محتاطانه صحبت میکردند. من تنها یک صدای خفیف را میشنیدم که نمیشد به
کلمات آن پی برد. فهمیدم که کسی نمیخواست من صدایش را درست بشنوم و بفهمم.
با خود میگفتم این که
بوده باشد؟ او کیست که من صدایش را میشناختم و او صدایش را از من مخفی
میکرد؟
انسانها از دو چیز خوب
شناخته میشود: یکی چشمها و دیگرش صدا ست! پس این کی بود که صدایش را
نمیخواست من بشنوم؟ خامخا من او را میشناختم و خوب هم میشناختم!
سوال مهم بود، من جواب آن
را یافته نمیتوانستم و این کار، سخت بالای قلبم فشار میآورد.
حیران بودم. من با این
شیوه دست و پا بسته، بیکس، ناتوان، تنها، زندانی ناچار، نه از امروز خود
آگاه، نه از فردای خود آگاه، نه احوال خانه و خانواده معلوم و نه آیندهام
معلوم...و این آدم خاص از من خود را پت میکرد.
باز مرا در حال همین چُرت
زدنها، با پاهای بسته، نزد آنها بردند.
تابستان بود.
در بیرون ترپال هموار بود. من نه چیزی میدیدم و نه از چیزی آگاه بودم.
نمیدانستم گرداگردم کیها هستند؟ این افرادیکه من نمیبینمشان، کیها
اند؟ چه میخواهند؟ و چرا مرا اینطور با چشمهای بسته میبینند؟
عبدالحق مرا در بغل گرفت.
او مرا به دیوار تکیه داد. صدا کرد:
«برایشان شربت بیاورید!»
او چه خبر که روح و روان
مرا ماریِ دارای زهر بسیار بد نیش زده است! خدا میداند، شاید از حالت من،
چیزی را حس کرده باشد، او گفت:
«حاجي صاحب خوب هستي؟»
زنجیرِ بسته به پاهای مرا
به چیزی بستند. نفهمیدم به دروازه بستند یا تمبه یا چیز دیگری...هرچه بود
من، جابجا میخکوب شدم.
عبدالحق با من مصاحبه را
آغاز کرد. من خبر ندارم که کی، پیش رویم نشسته و مرا به این حال و روز
تماشا میکند! مگر دل هوشیار است. دل چشم مخصوص خودش را دارد. آن چشم،
چیزهایی را میبیند که از توان جسم و حواس ظاهری بالاست! دل با چشمش چیزی
را میدید و روح به این راز میفهمید.
اصلاً این روح است که همه چیز را بدون وسیله و ذریعه میبیند و دل با آن
آگاه میشود؛ ولی ذهن با دانش معلومات نمیتواند، چشم دید روح و دل را به
شکل روشن بیان دارد. خوب بود عبدالحق هم از این آگاهی پنهانی من ناآگاه
بود، ورنه شاید کار دیگری با من میشد.
موضوع کیس مرا یاد کرد و گفت:
«کیس تو رو به خلاص شدن
است. یک و نیم لک دالر رسیده و پول دیگر هم میرسد. آن پول هم که رسید، تو
آزاد میشوی!»
حدود نیم ساعت این گپها
ادامه داشت. او باز گفت:
«نزد
خانواده خود خواهی رفت. تو مطمین باش که ما با کسی دشمنی شخصی نداریم! این
کارها را فقط با امر الله و قران انجام میدهیم.»
مرا دو باره به آن اتاق
اولی، از آن به داخل غار، از غار داخل چاه و از چاه به آن اتاق درون زمین
رساندند.
زنجیر پاهایم را خلاص کردند و دیگر مرا تنها گذاشتند.
من در تعجب بودم، که اگر
هدف بستن دستها و پاها و چشمهای من آمدن عبدالحق بود، عبدالحق خو این کار
را نمیکرد، پس چرا در گذشته چنین کاری در حق من نمیکردند؟
اما وقتی غیر از عبدالحق
کدام کلان دیگرشان میآمد، باز پاهایم را اینطور با زنجیر میبست. من از
برزگان عرب جز صدای عبدالحق، صدای کس دیگری را نه شنیدم؛ پس شیخ دیگر عرب
در آن جلسه وجود نداشت.
ذهن با انواعِ سوالها و
اندیشهها مرا همینطور بمباردمان میکرد. اما هرچه بود عبدالحق به من وعدۀ
رهایی را داده بود. عربها به من نشان داده بودند که بر وعدۀ شان
میایستند.
همان بود که من هم منتظر
روز آزاد شدن خود ماندم.
عبدالحق این را هم به من
گفته بود که عید را با خانواده تیر خواهی کرد.
روزی وعدۀ شفق مرا
خیستاندند. آنها نماز جماعت میخواندند. من از آنها جدا بودم؛ ولی صدای
جماعت عربها به من میرسید. به تعقیبش دعای طولانی خوانده شد. این دعای
سفر بود! صدا هم از عبدالحق بود.
نماز که تمام شد. صدای
دروازه شد. پهرهدار عرب داخل آمد:
«چشمهایت را بسته کن»
عبدالحق بالایش صدا کرد:
«چشمهایش را بسته نه کن!»
عبدالحق داخل شد.
تفنگچهاش را در کمربند کمرش جابجا کرد:
«حاجي دعا بکن!»
من گفتم:
«دعا برایت میکنم...»
بعد از کمی خاموشی پرسیدم:
«ما و تو باز دیده میتوانیم؟»
عبدالحق فکر
کرد، هدف من زمانِ بعد از رهایی و آزاد شدنم است. او گفت:
«اګر سکیورتی
من اجازه داد.»
من گفتم که نی، مطلب من
همین وقتی است که با شما هستم.
عبدالحق جواب داد که بلی!
و گفت:
«من آدرس ایمیل خود را هم
برایت میدهم.»
او در همین صبح برآمد و
بار دیگر او را ندیدم.
فرد شماره
سوم القاعده
هدف قرار گرفت!
قبلاً از
عربها رادیو خواسته بودم. این بار عبدالحق یک رادیوی کوچک را به من داد.
با این رادیو از حال و احوال دنیا خود را خبر میساختم. به خبرها گوش
میدادم. کار دیگر نداشتم. خبرها و راپورهای مختلف را به زبانهای رسمی وطن
(پشتو و دری)، زبان اردو و انگلیسی میشنیدم.
روز سوم بود که رادیو این
خبر را نشر کرد: «فرد شماره سه القاعده، در حملۀ طیارۀ بی پیلوت از بین
رفت.»
با شنیدن این خبر قلبم
گفت، که اخ، این شخص شماره سه، همین حاجی عبدالحق است. بلی، قلبم همین
گواهی را میداد و باز واقعیت هم همینطور شد.
به نام اصلی حاجی عبدالحق
نه میفهمیدم. بخاطریکه همۀ جنگجوهای عرب نامهای مستعار داشتند و من برای
انسجام ذهنی خود، بالای محیط و افراد گرداگرد خود نام میگذشتم.
ده، پانزده روز گذشت.
اوقات بعد از نماز شام بود که دروازه تک، تک شد.
به زبان انگلیسی برایم
گفتند که کالایت را جمع کن، چشمهایته بسته کن که از اینجا میرویم.
دیدم یک پشتون پاکستانی با
آنهاست. او به زبان پشتو با من احوال پرسی کرد:
«مشر(کلان) مانده نباشی!»
من گفتم: «خیر ببینی!»
پشتون: «فیتۀ چشمهایت را
کمی به طرف بالا کش کن!»
دستهایم را به طرف پیش رو
ولچک کرد و گفت:
«از اینجا چند دقیقه راه
است. تو تنها به پاهای خود سیل کن! این طرف و آن طرف سیل کرده نمیتوانی.»
از اینجا مرا خارج ساخت.
یک ساعت- چیزی در همین
حدود- راه پیاده بود. مسیر کوهستانی بود. یک جای شیله مانند.
من چپلی به پا داشتم و
بالای بتهها و ریگزارها پا میگذاشتم و پیش میرفتم.
جنگجوی پشتون پهلویم روان
بود. او مرا از بازو گرفته بود. پشت سر ما عرب بود.
ممکن پانزده دقیقه، در
دامن کوه و در همان مسیر شیله مانند، پیش رفته بوده باشیم، که صدای طیارۀ
بیپیلوت شد.
طیارۀ بیپیلوت، بالای سر
ما در فضا ایستاد شده بود. اینطور (غوووو...م) صدا داشت.
من فکر میکردم که جابجا
بالای سر ما بم میاندازد. بس هرچه بود ایستاد شدم. چیزیکه رضای خدا بود،
همان باید میشد.
این در حالی بود که آنجا
دور از ما، روشنی اصابت راکت طیاره دیده شد. جاییکه راکت خورد، به تیزی
روشن شد.
سپاهی پشتون امرانه گفت:
«کلمهات را بخوان!»
من و او هر کدام تنها به
تنها، کلمه را خواندیم.
این سپاهی مرا از دست
گرفته بود. او مرا کش نموده، با خودش یکجا، در پهلوی یک بته شاند.
از این مرگ هم نجات یافتم.
با رییس
جمهور صحبت کن!
من از مرگ
دیگر ترسی نداشتم؛ چون از وعده عبدالحق روزهای زیاد گذشته بود. عید هم
گذشته بود؛ حالا من دست و پا بسته، با چشمهای نیمه باز، در اختیار یک
جنگجوی دیگر هستم. باور داشتم هرچه بخواهد جابجا انجام داده میتواند.
با زنجیرها بستن، در چاه
انداختن، به خواب نه ماندن، صدها سوال را مطرح کردن، به زور فلم ویدیویی
ثبت کردن، خط نوشتن...و هر آنچه که استعداد پیشبینی ناشده آنها
میخواستند، بالایم انجام دادند، مرا کاملاً ناتوان و بیچاره ساخته بودند.
حالا من و طالب پاکستانی،
با حالت خم شده در زیر بته خود را آرام گرفتهایم، عرب هم مجهز ایستاده و
ما را مراقبت میکند.
باید به این حال خود گریه
میکردم. زنده گی چه متاع سختی شده بود؟ تنهایی، بیچارهگی، مسیر نامعلوم،
وطن بیگانه، محل بیگانه، آدمها بیگانه، بیگانه...همه چیز بیگانه. من از
همه چیز خلاص بودم. در همین وضعیت او را پرسیدم:
«این شیخ صاحب چه شد؟ او
قول داده بود، که تا عید رها میشوی. اینه چند هفته گذشت...»
پشتون گفت:
«او
را الله ببخشد. او به دنیای دیگر رفت!»
پرسیدم:
«چه میگویی؟...او با من وعده داده بود...»
پشتون گپ را دیگر سو
گشتاند:
«در
قصه پاکستان نباش!»
کلانهای ما که آمدند،
ستلایت را از آنها بخواه! با رییس جمهور صحبت کن! دو نفره رها سازد و پول
را روان کند...!»
دوباره در چُرتهای خود
غرق شدم: عبدالحق از کابل، تقاضای رهایی 40 بندی شان و پول را کرده بود.
این میگوید که دو نفر را رها سازد!
من بسیار مایوس شدم. من
خوش بودم که در عید با خانواده خواهم بود؛ ولی با این کار که عبدالحق مرد،
این خواب من هم به واقعیت نرسید!
این آدم را که طیاره
(درون) هدف قرار داد، به جایی روان بود که براساس پلان قبلی، پاکستان
بندیهای عرب را برایشان نشان میداد. این میانجی یا نماینده میخواست
مطمین شود که افراد آورده شده، به راستی هم عربهایشان است یا کدام نیرنگ
است؟
طیاره این عرب را کشت. معامله هم به خیالم که همینجا خاتمه یافت!
سوالهای زیاد بود؛ اما خدا خبر،
طیارۀ بیپیلوت را کی تقاضا کرده بود؟ این هدف را کی به این طیاره نشان
داد؟ جانب پاکستان بود یا تیمهای محلی سازمان سی ای یی این هدف را به
طیاره داد؟ این حدس و گمان من بود از اصل خدا خبر دارد!
من چیزی گفته نمیتوانم!
درون بالای سر ما توقف داشت. ما در زیر آن بودیم. ما از بم او خطایی
نداشتیم! ما بیخی در تیر رس آن بودیم.
آنجا نزدیک هم دو عرب
بالای ما به پهره ایستاد بودند و همه چیز خوب معلوم بود. از چهره و
قیافههایشان معلوم بود که کیها هستند؟ و طیاره درون مانند یک چشم بزرگ
ساینسی است. از طریق افزارهای او هر زنده جان دیده و شناخته میشود. این
طیاره را خو متخصصین مسلکی رهبری میکنند. قومانده و انداخت راکت و بم آن
هم از نیویارک توسط کمپیوتر و جال انترنتی صورت میگیرد. عمل و انداخت آن
هم فقط با فشار دادن یک دکمه انجام مییابد. پس چه گپ در میان است؟ این چه
پلان و پروگرام است؟ سر من حالا هم بالایش خلاص نه شده است.
من هنوز هم نمیدانم که در
عقب چنین حوادث چه اهداف و مقاصدی پنهان است؟ این مسئاله مشکل جنگ جاری را
بسیار پیچیده ساخته است، بخاطر همین هم تمام جوانب، در باره یکدیگرشان
آگاهی غلط دارند و این کار پیشبینی آینده را برای همه گران ساخته است.
همه چیز
بخاطر الله
از این که
بگذریم، عبدالحق به من گفته بود که:
«من بیشتر از اسامه دارایی و
جایداد دارم. همه اش را
بخاطر الله و قرآن رها ساختهام.»
او همه یا تعداد زیادی از
رهبران جهادی را میشناخت. خودش هم در جهاد افغانستان سهم داشت. به سن و
سال شاید کمی کوچکتر از من بود؛ بخاطریکه ریشش هنوز سیاه میزد. او به قوم
و نژاد عرب بود؛ ولی اینکه از کدام کشور، نه من چیزی پرسیدم، نه خودش چیزی
گفته است و ضرور هم نبود؛ چون هنوز نام اصلی اش به من معلوم نبود.
عبدالحق برایم قصه میکرد:
این رهبران جهادی، شامل در دولت را بد میدانستند. او میگفت: «به فلان
رهبر جهادی بگو، که چطور با کفر کار میکند؟
خیالهای
سر قبر
بر میگردم
به اصل ماجرا: طیارۀ درون رفت. ما حرکت کردیم. یک ساعت راه زده باشیم که به
یک قبرستان رسیدیم. ناگهان بالایم امر شد:
«پرتو
خود را!»
این صدای آن جنگجوی پشتون
بود که مرا از بازو گرفته بود.
من بالای قبر افتادم. سر
خود را بالای قبر ماندم. چپلیها را زیر سر گذاشتم. پهره دار گفت:
«سی، چهل دقیقه اینجا وقت
داری، استراحت کن!»
به حدس و گمان من، وقت
نماز خفتن بود. اینها مرا در این قبرستان پنهان کردند که مردم منطقه نماز
جماعت را خوانده، به خانه هایشان بروند و کسی از آوردن من آگاه نشود. بعد
اینها مرا جابجا کنند.
صداها را میشنیدم. صداهای موترها و موترسایکلها به خوبی شنیده میشد؛ ولی
برای من اجازۀ بلند شدن از سر قبر و رفتن به سوی دیگر، داده نشده بود. پس
آرام بالای خاکها و ریگهای قبر دراز کشیدم.
سرنوشت من
معلوم نبود. خدامیداند، ممکن چهل و پنج دقیقه یا یک ساعت بالای قبر
افتاده بودم که باز مرا بلند ساختند. به یکی از خانههای این قریه بردند.
خانه بر بلندی یی قرار داشت. پایین آن کوچه و سرک بود. خانه از خشت پخته و
گل ساخته شده بود.
مرا در یک اتاق انداختند.
این خانۀ مسکونی معلوم میشد؛ مگر خالی بود. داخل اتاق یک جوره چهارپایی و
کالاهای کهنه افتاده بود. اینجا دو سه ساعت بودم.
یک جنگجوی عرب با من یکجا
داخل اتاق بود. دیگر کسی را نه میدیدم. در طی راه هم یک عرب از عقب ما
روان بود. رویها نقابپوش، مجهز با سلاح و گام به گام متوجه من، که به
کدام طرف راه را کج نسازم.
اگر آن وقت کسی مرا میدید
و همزمان چنان جنگجوهای توانا و قاطع را هم میدید که در حال تعقیب من اند،
شاید از حیرت (گپ مردم) شاخ میکشید.
من
نه دیگر از گریز بودم و نه توان کوچکترین مقابله با کس را داشتم و نه دل و
گردۀ این چنین کارها را داشتم!
راستی، در
آن اتاق که مرا برده بودند، برای دو، سه ساعت ماندم. آنها از عقب من اشیا
و سامانهای آن زندان داخل زمین را بار کرده بودند.
باز مرا هم از اینجا
کشیدند. هنگام خفتن مرا در کوچه پیش انداختند. در فاصله دور یک موتر دیده
شد. دیدم مازدا است. سامان و چیزهایی مانند: چوبها، چوکیها، ترپال و از
این قبیل چیزهای دیگر آن زندان زیر زمینی را در آن بار کرده بودند.
همۀ محافظین عرب من سوار
این مازدا بودند. مرا به سیت پیشرو بلند کردند. دو تن دیگر هم در سیت
پیشرو سوار بودند. هر دو جنگجوی عرب بودند. موتر حرکت کرد.
این یک مسیر پانزه- بیست
دقیقهیی بود. اینجا چشمهایم را خوب به فیته بستند و بعد از آن پوش خریطه
شکل را بر سر و صورتم پایین آوردند. من از یک چاه خلاص شدم؛ مگر حالا سرم
در یک چاه معلق قرار داشت. دیگر هیچ چیز را دیده نتوانستم. اینقدر حس
میکردم که جایی مثل کوچه است.
وعدۀ من و
دیپلمات ایرانی
بالاخره مرا به یکجایی
رساندند. موتر ایستاد شد و مرا از مازدا پایین کردند و داخل یک اتاق کلان
بردند و همانجا شاندند.
آنها مصروف جارو بودند.
صدای جارو میآمد. گرد را حس میکردم. چشمهایم بسته، دستها ولچک، دل زخم
زخم، حواس زخم، زخم...گمش کن، کدام چیز در من سالم مانده بود! تمام جانم-
حتا روحم افگار افگار بود.
آنها جارو میکردند، اتاق
را آماده میساختند. رویم هنوز پت بود. من بودم و یک عالم درد و غمم.
«خداوندا! هر زنده جانی که
اینطور به عذاب باشد، تو آزادش سازی.»
«خداوند بزرگ! تو دشمنی با
آزادی را از دلها و ذهنهای ما انسانها گُم کنی.»
یک وقت که چشمهایم را
خلاص کردند، میبینم که همان اتاق کلان اولی است. آن محل تریاک را میگویم.
یک اتاق دراز و کلان، که
کلکینهای کلان کلان فلزی داشت. به این محل دوبار قبل هم مرا اورده بودند.
اینجا من و دیپلمات ایرانی در یک اتاق- اما جدا جدا- افتاده بودیم. در بین
ما فقط یک دیوار ترپالی وجود داشت.
ایرانی شش ماه قبل از من
رها شده بود.
زمانیکه خداوند مرا دوباره
رها ساخت و باز به من زنده گی آزاد داد و با خانه و خانواده یکجا شدم؛ باز
ذریعۀ تیلفون با ایرانی تماس برقرار شد.
متاسفانه که حالا نامش به یادم
نمیآید. شاید هم تاثیر
شرایط اسارت باشد.
او عذر خواست که با
خانواده من تماس برقرار نه کرده است. ایرانی گفت که حین آزاد ساختن، تمام
چیزها- به شمول یادداشتها- را از او گرفته بودند. لذا عذر پیش کرد که
احوال مرا به خانواده ام نرسانیده است.
من در زمان زندان، ایمیل
آدرس خود را و شمارههای خانواده و دوستانم را به او داده بودم.
وعده و لفظ ما این بود که
هرکدام خلاص شدیم، باز به خانواده دیگر ما، تمام احوال را میرسانیم. پس
اگر من اول خلاص میشدم، تصمیم داشتم که به ایران بروم. با رییس جمهور و
وزیر خارجه ایران تماس بگیرم و موضوع خلاص کردن دیپلمات را با ایشان یاد
کنم؛ ولی او قبل از من رها شد.
خوب بود، من شماره تیلفون
او را با خود داشتم. جالب این است که زندان سخت با جنگجوهای عرب، مرا هم
خوب سخت سر ساخت. من یاد گرفتم که آدرس ایمیل، یا شمارۀ تیلفون را قسمی
بنویسم که آنها هرچه دقت کنند، آن را نفهمند. به همین خاطر شماره دیپلمات
ایرانی با من بود و توانستم با او تماس بگیرم.
خوب، ایرانی خلاص شده و من
هنوز در بند هستم. حالا مرا به این محل و یا مرکز جدید انتقال داده اند.
نغمۀ
ناتمام دریا
این اتاق و
این سرای در یک بلندی قرار داشت. در پایین، دریا جریان داشت. نغمۀ دریا را
شب و روز میشنیدم و این نغمه هرکس را با خود میبرد. به دریاهای دیگر و
باز به اقیانوس میرساند. از آن با بخار آب را بلند میساخت و همراه باران
دوباره پایین میآورد و باز در دریا جاری میشد و این همه برکت سمفونی دریا
بود.
این سمفونی آدم را از بند
آزاد میساخت و در هستی بیکران پرواز میداد.
خوب بود صدای دریا را کسی
بالایم بند ساخته نمیتوانست. این نغمه دلم را سبک میکرد.
حالا میدانم، که انسانها
از چه مجبوریتی پرندهها را نگهمیدارند؟ چرا طوطیها، بلبلها، سایرهها،
گلسرها، کنریها...و انواع پرندههای خوش آواز را در قفس میاندازند و بار
بار ترانههای این زندانیها را میشنوند؟ شاید ما به شکل ناخوداگاه نشان
میدهیم که ما خود در بند افکار، عادات و باورهای خود هستیم؛ ورنه یک انسان
بالای انسان چه کار دارد؟؟؟
صدای پرنده چه دارد؟ از
این صدا نه نام کسی و نه حتا یک کلمۀ با مفهوم در یکی از زبانهای انسانی
ساخته میشود" اما بالای قلب و حواس خوش میخورد.
حالا
همینطور شد. دریا برایم صدا میکشید. دریا صحبت داشت. دریا ترانه خوانی
میکرد. دریا رباب مینواخت. دریا توله میزد. دریا استاد اولمیر، استاد
قاسم و دیگر استادان را به خاطرم میآورد. دریا شهد همه صداها را در خود
انتقال میداد. آوای دریا، نمک صدا را داشت. این به هر گوش خوش میخورد.
تقریباً یک
هفته اینجا بودم. ایرانی دیگر با من نبود. حالا مانند اوایل زندان، تک و
تنها بودم؛ ولی دریا کجا مرا به غم تنهایی میگذاشت. ذکر دریا، شب و روز
جاری بود و با شنیدن این صدا، نه کسی پول تقاضا میکرد و نه کسی آن را از
من برای فروش به بازار برده میتوانست.
در اتاق تنها و بی همه کس
بودم؛ اما فهمیدم که تنگ بودن و کوچک بودن جا خوب است؛ مگر خداوند آدم را
از تنگی و غم دل نگهدارد. هیچکس را نداشتم. حالا یک من بودم و به هر سویم
چنین جوانان جنگجو، جنگخو و اشتی ناپذیر. یک هفته بعد مرا از این محل
انتقال دادند.
صبح وقت ولچک را به دستانم
انداختند. چشمهایم را با فیته بستند. بعد کار بسیار ناجوانمردانه کردند.
چادری را بالای سرم انداختند و مجبور بودم در چادری به موتر بالا شوم. این
بار موتر پرادو را برای بردن من آورده بودند.
مرا به بازار بردند.
آنجا یک کس دیگر، یک طالب پاکستانی آمد. با من جور پرسانی کرد. او از جمله
رهبران و قوماندانان طالبان پاکستانی بود.
اینجا چشمهای من بسته
بود. داخل موتر نشسته بودم، ولی اینکه بازار چطور است، چه دارد؟ آدمهایش
چه رنگی هستند؟ هیچ خبر نشدم.
عجیب
است! انسان که از خداوند بیگانه شود، باز چه کارهایی را با
همنوعانش کرده میتواند! چنین انسان باز صرف پوست انسان را به سر و
صورت دارد و در درون، یک شیطان است که تصمیم میگیرد، حکم صادر
میکند و به گمان خودش بالای موجودات زنده و آزاده، پادشاهی
میکند. بگذار چنین آدمها به زنده گی شان ادامه دهند.
در آن صحنه من
از کسی دیگر آگاه نشدم. ذهن نمیفهمید و نمیتوانست چیزی از زبان
قلب به من ترجمه نماید. ذهن بالای حواس متکی است و حواس من همه
بسته بودند. من بندی جسم، حواس و حتا ذهن و روان بودم. ذهن خلع
سلاح بود، نه چشم داشت، نه دیگر حواسی که با آن آشیا و چیزها را
لمس و حس نماید. دریچههای ذهن خو همین حواس فزیکی است و حالا حواس
اجازۀ فعالیت آزاد را نداشت.
چیزیکه هیچ کس
نمیتوانست زندانی و با زنجیر بسته نماید، روح بود. روح جریقۀ الهی
است. بالای یک روح آزاده، توان همۀ زندان بانان و غُل و زنجیرها
نمیرسد.
روح موقتاً ساکن خانۀ
جسم است؛ اما وابسته به آزادی و بنده گی جسم نیست. قلب که از عشق و
محبت خداوند متعال مالامال باشد، همه چیز را میداند. این دانش بی
واسطه است و بالای این حقیقت هیچ شک روا نیست.
من هم مطمین بودم. اما
ذهن به حرکات چهارغوکش ادامه میداد. ذهن فرضیههای کهنه و فرسوده
اش را بار بار به میدان مشاجره ذهنی میکشید، مگر چیزی حاصلش
نمیشد. تنها روح بود که به صورت درست آگاه بود و ذهن بیچاره مرا
راحت نمیگذاشت. هرچه بود آن هم گذشت.
ممکن ذهن از تصوری که
از آن داریم، بسیار بیسواد و بی استعداد باشد. اینکه ذهن فقط و
فقط ذریعۀ حواس فزیکی مواد را جمع آوری میکند و همه چیز را بعد از
گذراندند از فیلتر«خوبها» و «بدها» ییکه از روز تولد به انسان
آموزش داده شده اند، قضاوت کرده و حکم صادر میکند! لذا ذهن نه
آگاه است، نه بیطرف و نه چیزی که انسان را با سرنوشتش آشنا سازد و
سفر به سوی سرنوشت ابدی اش را رهبری کند.
بس دلم آرام شد مگر ذهن
سواد زبان دل را نداشت و شب و روز مرا ناآرام میساخت.
بلی: او از من پت شد،
اما وقتی روح من واری یک آدم، همه چیز را میداند، از خداوند که
دانای مطلق است، چطور پنهان خواهد شد؟ ذهن عجب بازیگر جادویی است!
ذهن همقد و همکیش بودنه است. بودنه سرش را در گندم زار فرو
میکند و خوش است که کسی او را نمیبیند؛ ولی لحظهیی بعد در دست
شکارچی میباشد.
زیر تن من
قبر بود. بدن و جسم یک فرد زیر این یک خروار خاک دفن بود. این کی
خواهد بود؟ برادر کی
و فرزند کی
خواهد بود؟ پدر کدام کودک و نواسۀ
کدام بابا خواهد بود؟ در زنده گی اش چه حادثهها
را دیده
باشد؟ حالا این روح در چه وضعیت خواهد بود؟ از کی
خوش و از کی
خفه خواهد بود؟...آیا اگر حالا زنده میبود، دست به چه کارهایی
میزد؟
او زنده گی میکرد.
میخندید.
او مصاحبههای خوب و بیانههای خوب میداد.
کی
خبر دارد؟ خدمت مردم را میکرد، یا تفنگ سر شانه کرده و بنیآدمهای
دیگر را بخاطر فکر مخالف شان، رسم و رواج مخالف شان،
هدف قرار میداد؟
نمیدانم، آدم چطور
جرأت
میکند که آدم دیگر را بکشد؟ یا او را بسته نموده، به زندان و سیاه
چال بیاندازد؟
و باز با گردن بلند
بگوید که با این کارش الله را خوش میسازد!
با تغییر دادن یا از
آزادی محروم
ساختن و یا هم کشتن دیگر، چطور ترازوی ثواب گرنگ خواهد شد؟ با این
نوع کارهای شیطانی، کمایی کردن بهشت، حور و غلمان، برای من عجیب
معلوم میشود؟
برای خداوند چه مشکل
است که تمام زندهجانها
را
آدم پیدا
کند؟ باز همۀ آدمها را به عقیده و باور من پیدا کند و همه را زیر
یک بیرق، یک نظام، یک مذهب و یک رهبر جمع نماید.
در اصل یکی از
شهکارهای بزرگ خداوند
متعال این
است که هر انسان را با فردیت خاصش پیدا کرده است. این بزرگی
خداوند است که دلها، ذهنها و دنیاهای هر فرد استثنایی باشد. هر
آدم از خود حساب و کتاب دارد و هر فرد تنها جواب خود را میدهد.
خدا پرستی،
پذیرش
آزادی برای هر
فرد است. اگر
چنین نباشد، باز خداوند متعال انسانها را بدون اختیار و بدون
داشتن آزادی فردی پیدا میکرد و حالا تمام جهان، یک فکر، یک عقیده،
یک نوع اخلاق و یک نوع رسم و رواج موجود میبود.
با این صحبتهای
درونی، کمی قلبم آرام گرفت. در ذهنم چهرههایی
کی
و کی
آمد و رفت. ما آدمها
نقابهای عجیب به چهره زدیم.
دروغ و فریب
چه حکومت کلان را ساخته است! ما با چهرههای
دروغین خود، چقدر از همدیگر بیگانه شدهایم!
این حالت ما چقدر شرمآور است!
حالا خوب فکر کنید: این
زمان را یکبار با حواس و قلب تان خوب حس کنید! یک فردیکه 790 روز
کامل، که به ساعت حسابش کنید، میشود 18960 ساعت، به دقیقه میشود
1137600 دقیقه و به ثانیه هم 6840000 ثانیه...از هر گونه آزادی
محروم باشد. نه اجازه صحبت داشته باشد، نه اجازۀ شنیدن چیزی، نه
دیدن کسی، نه نشان دادن خود به کسی...پس چنین آدم از گریز، یا حمله
بر کسی یا کدام خرابکاری دیگر است؟
خودتان فکر
کنید: یک کسی که دو سال و دو ماه ناخبر، ناگهان، با ظلم تمام،
مانند یک پرندۀ هوا شکار شود، باز در چنین جاها؛
آن هم در جاهایی که نه چهرۀ دیگران را میبیند، نه حرفشان را
میشنود، در بند کامل نگهداری شود؛
از چنین آدمی چه بر
میآید؟
بسیار سخت است. حتا
فکر کردنش سخت است.
من بعد از مدتها،
این خاطرات را دوباره به یاد میآورم ور نه براساس مشورۀ
داکتر امریکایی،
همه چیز از توجهام
دور شده است.
عجیب است که
دریا و باد و همینطور باران و همۀ طبیعت، در هر گوشۀ دنیا،
با یک زبان و یک ریتم صدا میزنند.
او نه انگلیسی میگوید، نه پشتوی ما از دهنش خارج شده میتواند. نه
کتابچه لغات دارد
و نه نوت
گرامر.
دریا بیسواد است و صدای بیسواد، مادر همه صداهاست.
دریا و طبیعت با دل،
زبان مشترک دارند.
انسان که دهنش را چپ سازد و به طبیعت گوش دهد، به لذت صدا و سرچشمۀ
الهی صدا پی میبرد.
شاید صدا زبان روح
باشد. کی میداند! شاید هر پرنده تنها برای خدا صدایش
را میکشد و برای خداوند متعال ترانه خوانی میکند! صدا و نسیم
دریا و باد چنین خواهد بود.
به همه حال! من خو
آدم انداختن پرنده در قفس نیستم؛
ولی صدا بالای قلبم خوش میخورد و آنجا دریا این صدا را رایگان به
من میداد. دریا هم صدای ممتدش را برای خدا بلند ساخته بود. دریا
نغمه سرای بزرگ بود. آفرین بر این خلقت و نغمهها و آواهای
رنگارنگش!
نام خدا بالای
دل و روح خوش میخورد و هر صدا و آواییکه
برای خدا باشد، او بالای دل خوش میخورد.
این دوای قلب است.
|