قسمت
هشتم
عمق
برنامههای استخباراتی جنگجویان عرب
حیران شدم که این سپاهیان مذهبی آمده از شبه جزیرۀ عرب، چه
راهها، چه حسابها و چطور آدمهایی داشتند که معلوماتی با این زیادی را
جمع آوری کرده بود؟
من قبلاً گفته بودم که قسمتی از گپها و سوالهایشان، در
بارۀ دیپلماتان افغان بود. فلانی کی بود؟ حالا در کجاست؟ خانوادهاش چطور
است؟ کار و بارش...و همینطور سلسله به سلسله، سوالها میکردند، که حیرت
میکردم. فکر میکردم یک ادارۀ بزرگ و قوی استخباراتی این سوالها را ترتیب
و آماده کرده باشد!
معمولاً آنها یک عالم ورقها را برایم میماندند تا من،
حرف به حرف و کلمه به کلمه، برای هر سوال جواب بنویسم و باعث قناعت آنها
شوم.
دقیق به یادم نمیآید، ولی آنها از زمان حکومت داکتر نجیب
الله گرفته تا حکومت و پادشاهی مجاهدین و تنظیمها...در بارۀ همۀ آنها
معلومات دقیق را میخواستند و من به هیچ چیز نمیفهمیدم.
آنها، در بارۀ نامها و سایر خصوصیات هر قونسل، هر سکرتر
اول، هر سکرتر دوم و یک یک دیپلومات، چه در کراچی، چه در اسلام آباد، چه
در کویته و چه هم در پیشاور، سوال میکردند و من مجبور به نوشتن جوابهای
دقیق و قابل قبول به آنها بودم.
من در دل میگفتم، که او ظالم خدا! این نفرِ وقت حکومت
نجیب است! خدا میداند حالا در کجا و به چه وضعیت است؟ مرده است؟ زنده است؟
میگفتم من در مورد هیچ معلومات در اختیار ندارم! ولی مرا
آرام نمیگذاشتند و مجبورم میساختند جواب بنوسیم.
همان بود که برایم روشن گردید آنها در سفارت اسلام آباد
نفر داشتند و آن نفر یا نفرهای مذور صفت، این لستها را برایشان بیرون
میکشیدند. آنها در مورد اشخاص برحال مراکز دیپلماتیک معلومات میخواستند.
خدا میداند، ممکن پلانی داشتند که یا آنها را تابع خودشان بسازند و یا یک
کار در حق شان بکنند! من به مقصد آنها نتوانستم بفهمم.
آنها افراد خوب تربیه شده و راز دار بودند. مانند گذشته،
در داخل اتاق بالای سرم ایستاده بودند و شب و روز پهره میدادند؛ ولی آه از
دهن یکی از آنها بلند نمیشد. تو میگفتی، که استخوانهای وصل شده با تار
سیمی است که با چشمان، گوشها، عضلات بی جان سر و صورت، آرایش شده است. فکر
میکردی، مانند من یک آدمی زاد است، اما سحر و جادو او را منجمد و سنگ
ساخته است. من همیشه با یک بت در یک اتاق زندانی بودم.
به این آرمان بودم که اگر من مثل آنها رها و آزاد
میشدم، باز در این کوهها و سنگلاخها چقدر میدویدم.
من کشتۀ آزادی بودم. من آزاد گشتن با پاهای خود را از یاد
برده بودم. من دستها و بازوها را در هوا چرخاندن دیگر به یاد نداشتم. من
عطر اولادهایم را- که در آغوش میگرفتم شان- دیگر کاملاً از دست داده بودم!
من از این نبودم که در هوای آزاد ایستاد شوم و سینۀ خود را از هوای تازه
پُر نمایم.
من با چشمان بینا، نابینا شده بودم. خدا خواست با چشمانم
زمین، جهان را، آسمان و ستارهها را، مهتاب و آفتاب را ببینم و به بیکرانی
خداوند باور آورم. با هر نفسم شکر خدا را بکشم و با هر حرف و هر عملم زنده
گی را، هستی را، رنگارنگی را ستایش نمایم.
متوجه شدم که زورآورترین چیز بین
آنها، همان فلسفه سیاسی و ایدیالوژی سیاسی و عقیدۀ سیاسی شده شان میباشد.
اینجا حدود پنج شش ماه بودم. باز همان عرب اولی که من بنام
مستعار "یوسف" میشناختمش، آمد. او آدم نرمخو بود. برای من چیزها و
سامانها را آورد. حتا وسیله وزن بلند کردن نیز در بین آنها بود. او باز
مرا آزاد گذاشت که اشعۀ زرین آفتاب بگیرم.
داخل همان قلعه یا چاردیواری بزرگ، ساحهیی را با ترپال
خوب احاطه نمود- طوریکه از آن هیچ چیز دیده نشود- این محل ملاقات من با
آفتاب مهربان بود. این تمام فضای من بود. با این تحول باز خون زنده گی در
رگهایم جاری شد.
بعد از آن، هر روز، برای یک ساعت مرا از اتاق تاریک خارج
میکرد و زیر اشعۀ آفتاب میماند. این ساحۀ محدود و چند متری با ترپال از
دیگر جهان جدا ساخته شده بود. مرا با چشمان بسته با فیتۀ سیاه، داخل آن محل
میساخت و باز میگذاشت تا اشعۀ رایگان آفتاب را بگیرم.
طرف آسمان میدیدم. جای دوری، در ارتفاعی بسیار بلند،
چشمانم به یک شاهین یا باز افتاد. دلم به بال و پر زدن شد. دلم میخواست
مانند یک شاهین بلند پرواز، تا عمق فضا ارتفاع بگیرد تا تمام فضا وطنش شود!
و من- اشرف المخلوقات- اینجا با غُل و زنجیر در خود میپیچم و موریانه وار
خود را میخورم.
پرندۀ دلم را گریه گرفت؛ اما چشمانم خالی از اشک بودند.
چشمان را قهر ناشناخته- از دوران کودکی- یتیم اشک ساخته بود! اشکهایم از
دوران کودکی، غارت شده بود- مانند چشمان هر یک از ما و شما- بدون یک آه
کشیدن، چیزی نداشتم که به خود بدهم! من فقیرِ فقیر بودم. حتا با سکههای
رایگان گریه، قلبم را آب و دانه داده نمیتوانستم.
من به آسمان سیل داشتم؛ اما جسماً، ذهناً و حواساً بسته به
زنجیرهای برادران مسلمانم بودم! آنجا یک پهرهدار با حواس تمام ایستاده
بود. او رویش را از من- که برادر قرانی اش بودم- با ماسک پوشانده بود. او
روی زمین به من خط کشیده بود. من حق نداشتم از آن خط عبور کنم. من با ترس
تمام حد خود را نگهمیداشتم.
باز هم خوب بود، تسبیح همرایم بود. دانههای آن را
میانداختم و با انداختن هر دانه، لحظهیی از لحظهها و روزی از روزهای
سیاه خود را از دست میدادم.
خدا میداند، حرفهای دل من با حرکات خون در رگهایم، طرف
انگشتانم میرفتند و از آنها داخل دانههای صامت تسبیح میشدند و با این
کار، من قسمتی از غم خود را دفن مینمودم و کمی سبک میشدم.
فصل به نظرم خزان معلوم میشد. وقتی مرا به آفتاب میکشید،
باز حرکت پاها را از سر میگرفتم. داخل اتاق هم خاموشانه و تنهای تنها قدم
میزدم. با کسی حرف نمیزدم. با کسی حرف هم نداشتم. من با خود روبرو بودم و
خودم به خودم میرسیدم.
با خود مصروف بودم. چُرت میزدم. با
ابزار خیال و تصور، وقتهای گذشته را دو باره در ذهن زنده میساختم و چه
چیزهایی که در ذهنم نمیگشت!
من خوابهای زیاد میدیدم. تجارب رویا یا
خوابهایم با خانمم، خانواده ام، اولادهایم و دیگر خویشانم شریک میبود.
دوستان خود را هم به خواب میدیدم. از طرف روز رویاها به
خاطرم میآمد. با این کار هم دلم خوش میشد و هم زخمهای کهنه دوباره تازه
میشد و در این دنیای خدا یک نفر پیدا نمیشد که بیاید، با من بنشیند و بار
این همه غمها را با من بردارد و به اصطلاح عوام کمی فکرم را به دیگر سو
ببرد.
پهره دار از سوراخهای ماسک صورتش، لُق لُق طرفم میدید.
خدا میداند که او بیدار میبود یا با چشمان باز و حالت ایستاده خوابش را
پوره میکرد.
من چهرۀ او را نمیدیدم. چشمانش بدون کوچکترین حرکت، به
وضعیت ایستا، مرا کنترول میکرد.
من جرات دقت و دیدن دوامدار به طرف او و چشمان او را
نداشتم. نمیتوانستم پیش بروم و او را از نزدیک ببینم که در چه وضعیت است؟
به جای این خطر، بهتر همین بود که خوابهایم را با خود دوباره و
دوباره...مرور نمایم.
ولی حالا آن خوابها هیچ به خاطرم نه مانده. داکترها هم
مشوره دادند که خود را خوش نگهدار! غم را از ذهن و قلبت دور کن! و وقتت را
خوش بگذران.
اگر به جای بند، من این همه مدت آزاد میبودم، قلم و کاغذ
را برای نوشتن هر آنچه دلم میخواست، میدادند. من دربارۀ این مردم-
القاعده و پاکستان و این ایجنسیها که غرق سرنوشت ناشناخته اند، زیاد چیزی
مینوشتم.
من همۀ این خطرات را که متوجه پاکستان، افغانستان و این
منطقه است، مینوشتم. من مینوشتم که روزی این منطقه به پرابلم بزرگ دچار
خواهد شد. این وضعیت سبب ساز تجزیه آن منطقه خواهد شد. اما من برای این
کارها آزاد نبودم. من حرفهای دل خود را نوشته کرده نمیتوانستم.
آنجا امید زنده گی قطع بود. بس هر لحظه مجبور بودم برای
مرگ آماده باشم. ولی برای من مرگ چیزی عادی معلوم میشد. در مورد مرگ خود
دل نمیزدم.
مرا این انتظار سخت شکنجه میداد. اصل درد و عذاب من همین
انتظار بود. مرگ خو در یک لحظه میآید و با این تجربۀ انسان آرام میشود.
دیگر نه غم میماند، نه تشویش و دلخوری چیزی! مگر اینکه در وضعیت کاملاً
گنگ باشی و نمیدانی که چه وقت، کدام شخص، با چه شیوه و وسایلی میآید و
ترا با کدام شیوههای قاتلان حرفوی عذاب کش میکند. عذاب این انتظار به
مراتب از مرگ عادی بدتر و وحشتناکتر است.
چیزی که زیاد فکرم را مصروف ساخته بود، مشکل همین منطقه
بود. علت بزرگ بیسوادی بود که منطقه را به سوی این چنین جنگها و
ویرانیهای نامعلوم و غیر پیشبینی شده میبرد.
مردم این منطقه همه مسلمان اند. ضمناً آنها بیسواد و ساده
اند. جنگ آوران مذهبی آمده از شبه قارۀ عرب و دیگر جاها، به آسانی قلبها و
ذهنهای مردم منطقه را از خود ساختند و این همه نیروی مفت، فداکار و دلاور
چنان نیرویی به افراطیون دادند که مهار و از بین بردن آن زیر سوال است.
حالا کی دل آن را دارد که به آن منطقه داخل شود.
بسیار چیزها در ذهنم میگشت اما افسوس که فرصت اولی از دست
رفت! به همه حال تلاشم را ادامه میدهم.
مرا دست، پا و چشم بسته
انتقال دادند
یک روز وعده پیشین یکی آمد. پشتو حرف
میزد. او پاکستانی بود. ماسک به صورتش بود. دستانم را پشت سرم ولچک زد.
چشمانم را بست و مرا همینطور بسته از این مرکز کشید. در پایین موتر ایستاد
بود. بازهم یک لندکروزر بود. مرا در سیت عقب جابجا کرد.
حدس میزدم که در موتر دو سه نفر مسلح از آنها نشسته اند.
دریور پاکستانی بود. یکی دیگرشان عرب بود؛ مگر پاکستانی برایم بسیار ظالم
طبیعت معلوم شد. مانند گذشته سرم نعره زد: «چیزی نگویی! خود را بیجا تکان
ندهی!»
موتر را حرکت دادند. خدا میداند شاید چهار، چهارنیم ساعت
در این لند کروز راه را طی کرده باشیم. راه و منطقه کوهستانی معلوم میشد.
موتر گاهی سر به بالا و در بلندیها روان بود و گاهی سر به
پایین و در پایینیها راهش را طی میکرد. موتر بالای یک مسیر پخچ و بلند و
نا هموار در حرکت بود. از این آگاه نیستم که در کدام راه، روبه شرق و یا رو
به غرب، میرویم. من باز هم هیچ معلومات نداشتم. این منطقه پیچ در پیچ بود.
آخر، در جایی که موتر ایستاد شد، من حدس زدم که این یک منطقۀ بلند است و
این یک قریه کوچک دارای پانزده- بیست فامیل میباشد.
حالا موتر در بلندی قرار دارد. مرا از موتر پایین کشیدند.
مثلیکه فصل تابستان بود. همان پاکستانی ظالم و بدخو، که ضمناً دریوری
میکرد، دستش را با قهر داخل بازویم برد و در دست بسته ام حلقه کرد و با
لهجه قهرآلود گفت:
«زود، زود بیا!»
حالا تاریکی شده. با آنکه چشمهایم با فیته بسته است، همان
پوش خریطه مانند را بالای سر و رویم کشید. دستها را هم خوب ولچک کردند.
پاکستانی هم بسیار به قهر است. بس مانند گوسفند قصاب مرا با خود کش
میکرد. پاهایم هر، هر جا میخورد. بدنم کمزور بود. پاکستانی هم سخت با
قوت...او بسیار مرا جوراند.
حدود ده، پانزده دقیقه مرا همینطور مثل حیوان روی زمین کش
میکرد. در این جریان ولچکهای فلزی، بندهای هر دو دستم را زخم، زخم کرد.
دیگر حالتم بسیار بد بود. با این کش کردنهای وحشیانه
جانم، حواسم و تمام وجودم تکه تکه شده بود. مجاهد پاکستانی مرا با همین
وضعیت تکه تکه، دستها و پاها بسته، به چشمهایم چشمبند زده، در تاریکی و
بیچارهگی مطلق پهلوی یک پایه ایستاد کرد. من با همین حال و احوال حدس زدم
که موقعیت این پایه در زیر یک پل است. من باخود در همین کش و گیر بودم که
آن پاکستانی تُند مزاج خموشانه، ولی با شدت تمام امر کرد: «شور نخور!»
من صد در صد حدس زدم که دیگر آخر وقت است. حالا بدون چون و
چرا مرا میکشد و دیگر همه چیز تمام میشود.
با این احساس جانم دوباره بیدار شد. قلبم دک دک میکرد و
سلول سلولِ وجودم متوجۀ حادثۀ بود که حالا باید پیش میآمد. با خود گفتم
اینقدر در زمینهای پخچ و بلند مرا اینطور مال واری کش کردن بی گپ نبود.
اینه حالا هرچه ختم میشود.
عرق سرد بر کف دستهای کرخت شدهام نشست. دهنم خشکی گرفت.
چشمهایم سخت هوس دیدن را کرد. میخواستم قاتل خود را قبل از مردن یکبار
خوب چشم سیر ببینم.
اخ که زنده گی چقدر برایم شرین شد. نمیتوانستم زنده گی را
از دست بدهم.
این حال ذهنی- روانی برایم کاملاً ناآشنا بود! حیران بودم
که چرا آواز زنده گی اینقدر نزدیک به گوش قلبم میخورد.
نمیدانم به چه سرعتی ذهنم چنان تیز شد که بسیاری چیزهایی
به خاطرم گشت.
مطمین بودم که لحظههای آخری است. گوشهایم بحدی تیز شدند
که گمان میکردم صدای چیزهایی را که در ذهن و قلب آن قاتل میگشت، میشنوم؛
ولی این صدا برایم معنی نمیشد. نمیتوانستم ذهن او را در ذهن خود بخوانم.
در همین حال آمرانه به خود گفتم: خلاص میشود؛ همه چیز زود
خلاص میشود.
و به تعقیبش کلمه خود را خواندم؛ اما صدای دُک دُک قلبم از
اواز ذهنم بلندتر بود. قلبم به شدت کدام دروازه را میزد! به سرعت توجهام
به طرف خانه رفت. اولادهایم، خانم زرمینه، دختران و پسران...دلم برای دیدن
هر یک شان کباب کباب بود.
نه، مرگ سخت است! توان مرگ را نداشتم. توان دور شدن از
فامیل و خانواده را نداشتم!
در این لحظه اهی از دهنم برآمد که من گفتم، جهان با من
یکجا آتش خواهد گرفت...بالاخره در دل با آنها خدا حافظی کردم.
کاش اشک میداشتم. کاش هنر گریه کردن را داشتم. کاش دلم را
با گریه سر دادن از غم دنیا سبک میکردم. من کاملاً بیچاره و بیکس شده
بودم.
خدا میداند با چه ناتوانی و خواری از زیر فیتهیی که روی
چشمانم بسته بود، به سوی او میدیدم. میدانستم که دل او اگر از جنس سنگ هم
میبود، باید حالت مرا درک میکرد؛ ولی چیزی نشد. هیچ حرکت و دلسوزی از سوی
او نه دیدم. با مایوسی و بیحوصلهگی تمام منتظر عملی بودم که با من میشد.
من بودم و ضربههایی که آواز دُک دُک دلم به من میزد. به
هوشیاری تمام حساب وقت را داشتم. شاید ده دقیقه مرا همینطور پهلوی پایۀ زیر
پل ایستاد کرده بود که باز آمدند، مرا از اینجا با خود شان کش کردند.
آنها بین خود شان آهسته آهسته چیزی میگفتند. اینطور
معلوم میشد که در این نزدیکیها خانهها وجود دارد. فهمیدم که آنها
نمیخواستند، مردم قریه مرا به این حال ببینند و بدانند که باز یک بندی
ناشناس را آورده اند.
بعد مرا رو به بالا کش کرد. تا به جایی رسیدم. در اینجا
صداهایی مثل صدای زنجیر و زولانه بلند بود. مثلیکه اینجا محبس بود. معلوم
بود که مرا داخل یک محبس میسازند. اما من از دیگر دنیا ناخبر بودم.
من دست به این
گناه نمیزنم که فکر، یا عقیده و سلیقۀ کسی را قضاوت نمایم. خداوند
متعال یکی است و هر دین و مذهب به این خاطر آمده است که انسانها
بتوانند مطابق به وضعیت آگاهی انسانی شان، راهی برای شناختن و
پرستش خدا داشته باشند.
مذاهب و ادیان مختلف بخاطر درس دادن به انسانهای
مختلف
از نگاه وضعیت
آگاهی شان
است و من با این
حکمت الهی کدام مخالفت و یا جنگ ندارم؛ مگر حالا حرف بالای آزادی و
زنده گی شخصی یک فرد و دید و نظرگاه متفاوت او ست. این انسانها
برایم عجیب معلوم میشدند.
آنها بالای آدم چیغ
نمیزدند. از کسی موقف و پول نمیخواستند. هوس چوکی و مقام هم
ظاهراً در آنها دیده نمیشد. نشانههایی
از زنده گی شاهانه و درباری هم ظاهراً در آنها به چشم نمیخورد.
کسی را در لباس بادار و کسی را هم در جامه و لباس نوکر من نه دیدم.
ولی آزادی در بین شان کم بود. آزادی شخصی و فردی در محیط فکری و
عقیدهوی آنها مرده بود.
آزادی مرا آنها سلب
نموده بودند؛ مگر آزادی خودشانرا، به دست خودشان، قربان وضعیت
اعتقادی و فکری شان نموده بودند. آنها فردیت و «من» متشخص شان را
در درون شان برای ابد بسته بودند. آنها چهرهها و تنهای متفاوتی
بودند برای یک اندیشه، فکر و طرز زنده گی که سرآغازش به دنیای قدیم
میپیوست. گاهی میگفتم، یک نفر تک اندیشهیی در ملیونها چهره!
نمیدانم وقتی فرد خودش
نباشد، باز چه شده میتواند؟ باز چطور وجود خواهد داشت؟ هر انسان
براساس حق شخصی و آزادی شخصی اش آمده است که ناشناختهها را با
تجربه شخصی و فردی خود بشناسد و به عنوان روح خودشناس و خداشناس،
به جایگاه خدایی برگردد.
ولی اینها یک ماموریت
را به رسمیت میشناختند: تغییر دادن هر انسان و هر موجود و همه
چیز، براساس طرز نگرش جهانبینی تک جهتی شان!
آنها سپر اعتقاد را بر
چهره داشتند و با این سپر قدرتمند هیچ کس جرات مخالفت- چه رسد به
مقاومت- را نداشت! همین عقیده حرف و عمل آنها بود. عزت و شوکت شان
بود. سیاست و دیدگاه آینده شان بود و از این جنگ همه در گریز
بودند. به همین خاطر میدان مهم قبایل برایشان خالی ماند. همه در
برابرشان سر تسلیم فرود آوردند و همه چیز شان به این نام از ایشان
گرفته شد.
فوکس و توجۀ بیشتر
آنها بالای افراد استخباراتی بود و بسیار کوشش داشتند که معلومات
بدست آورند. مگر اینکه چه پروگرامها را برایش سنجیده بودند، تنها
خدا میدانست! ممکن عساکر عادی شان هم به این اهداف مرموز آگاه
نبودند! من از خود قضاوت کرده نمیتوانم!
مرور خاطرات:
در چنین اوقات،
انسان خودش را
نقد میکند. خانواده و حالات و چیز های مختلف اجتماعی، سیاسی و
شخصی به خاطر آدم میآید. اشتباهات، غلطیها، تخلفات دوباره در
خاطر آدم زنده میشود. همینطور، انسان در مورد غلطیهای شخصی،
کارهاییکه با صحت خود، از آدم سر زده است، در بارۀ آنها چرت
میزند.
انسان خودش را نقد
میکند. با خود حرفهای درونی دارد و بالای خود قهر میشود. مانند
معلم به خود درس میگوید که انسان با خودش این کار را نمیکند. این
کارها غلط است. به این ترتیب انسان با تجارب خودش، استاد خود
میشود.
اینجا ثابت میشود که
شکستها، لحظههای تلخ همه اش تجارب ضروری اند. اینها انسان را به
میوۀ پخته مبدل میسازد. انسان فقط با تجارب شخصی خود بهترین
درسهای زنده گی را میآموزد. انسان متوجه میشود که هر شکست و هر
ناکامی، ریشه در عملکرد ذهنی، حسی و فزیکی انسان دارد. انسان
میداند که خودش راه مستقیم بسوی حقیقت است.
حقیقت این است که
انسان مسؤول و منبع همۀ شکستها و تلخیهای زنده گی اش است. هیچ کس
ندیده که کسی بدون به کارگیری، کارد، شمشیر، تفنگ یا سلاح دیگر
کشته شده باشد! همه خونها با نقشه کشی ذهن و عملکرد نفسانیات ذهنِ
نامتعادل ریختانده شده است.
زندانها، ولچکها،
زنجیرها همه محصولات ذهن انسان اند. شکر، سرطان، ایدز وغیره وغیره،
محصول اشتهای نامتعادل انسان است.
یعنی حالت حاضر انسان،
محصول افکار و کارکردهای قبلی وی میباشد.
خجالتآور است که در
لحظههای مشکل، عدم پیروزی و سختیها، خداوند را مسؤول میدانیم و
در وقت صحت، پیروزی، دستیابی به صلح، آرامش، خوشی، خوش اقبالی و
افتخارات، همه چیز را دستآورد و توانایی خود میدانیم.
چه خوب گفته اند:
«جواب هر سوال درون خود سوال قرار دارد.» یا «هر مشکل راه حل معنوی
دارد.» و یا «هر مشکل دلیل معنوی دارد.»
باز هم سخت است. من دو
سال و دو ماه اینطور با خود تنها گذاشته شده بودم. خود شاگرد بودم-
خود معلم بودم. در این جریان من کارها، فعالیتها، فکرها، خیالها،
آرزوها، عملکردها و برخوردها را از نظر میگذشتاندم و آماده میشدم
که بعد از این در زنده گی گامهای متین بردارم.
حال فهمیدم که در پهلوی
کامیابیها و خوشیها، ناکامی، مشکلات و سختیها اجزای ضروری تکامل
انسان میباشند و این به انسان ارتباط میگیرد که چقدر از زنده گی
درس بگیرد.
|