کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

۱

 

۲

 

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 

۷

 

 

۸

 

۹

 

۱۰

 

۱۱

 

۱۲

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره هایی درد انگیز

 

 

قسمت دهم
حجاب
، چادری و ګوانتاناموی دوم

 

باز یک وقت ساعت سه یا چهار صبح جنگجوهای عرب داخل اتاق ریختند. دست‌هاو چشم‌های مرا بستند؛ مگر این‌بار با یک روش آرام؛ بخاطریکه من دست‌های خود را به یوسف نشان دادم و گفتم:

«ببین! این چه قسم ظلم است؟ پاکستانی با من این چنین ظلم را روا داشت. ماه‌ها می‌گذرد، ولی هنوز هم زخم‌های بندهای دستم خشک و جور نمی‌شود!»

یوسف انسان خوشخوی بود. او دست‌های مرا آزاد بسته کرد و گفت:

«I am sorry! this is for your safety!...» (برایت غمگین هستم، اما این کار بخاطر آمنیت شما شده است.)

بس دست‌ها را با ولچک بستند، چشم‌ها را نیز با همان فیتۀ مخصوصش بستند...و این بار حجاب عربی را سرم پوشاندند. مانند این بود که خریطه سیاه را به تن آدم بپوشانند.

از اینجا ما را حرکت دادند. دو ساعت  راه بود. راه تا یک مدتی ناهموار بود. باز راه هموار شد. ایرانی هم در موتر بود. هنوز او را به چهره نه دیده بودم.

مرا به مرکز جنگی دیگر رساندند.

یک قلعۀ کلان بود. دروازۀ کلان داشت. درون این قلعه یک ساختمانی بود که بیشتر از چوب ساخته شده بود. این یک قلعۀ بسیار کلان بود. دیوارهایش هم بسیار بلند بود. در یک کنج قلعه، زینه‌یی برای ترصد گذاشته بودند. در کنج دیگر قلعه یک باز را بسته بودند.

درون ساختمان-تو فکر می‌کردی که گوانتاناموی دیگری است. چهار پنج، اتاق خورد خورد و خوب به نقشه و ترتیب برابر ساخته شده بود. دیوارهای اتاق‌ها همه از چوب بود و این اتاق‌ها بحدی خورد بودند که پاها را دراز کرده نمی‌توانستیم.

این اتاق‌ها یا کابین‌های چوبی کوچک سقف نداشت. به جای آن جالی‌های ساخته شده از سیم سخت بالای آن نصب شده بود. این اتاق‌ها در حقیقت قفس‌های چوبی بود و ما مانند پرنده‌هایی‌که شکل انسان را دارند، در آن ناخبر از دنیا و مافی‌ها افتاده بودیم.

 

خزنده‌های ناشناس

از بالا، چند نوع خزندۀ ناشناس و بد شکل به زیر می‌افتادند. این نوع خزنده‌ها را من نه به شکل دیده بودم و نه بنام می‌شناختم. ده، پانزده قسم از این خزنده‌ها و کرم‌ها زنده گی و آرامش را از من گرفتند. من بیدار و یا در خواب می‌بودم و افتادن این نوع خزنده‌ها سخت مرا می‌ترساند.

چراغ دستی کوچکی داشتم. هر کدام از ما زندانیان، بالای توشک‌ اسفنجی دراز می‌کشیدیم. من با شنیدن صدای ترپ می‌فهمیدم که باز خزنده‌یی از بالا افتاد. با این صدا خوابم می‌پرید. رست می‌شدم. چراغ دستی را می‌گرفتم و به شکار خزنده می‌پرداختم. وقتی خزنده حرکتی انجام می‌داد، انرا می‌یافتم و با همین چراغ او را می‌کشتم. این کار هر شب من بود.  

تا جایی‌که ‌توانستم معلومات کنم، اینجا من، آن سکرتر تجارتی ایران و یک جوان یا نیمه جوان پاکستانی زندانی بودیم. (خدا می‌داند شاید زندانیان زیادی وجود داشت.).

بالای این مرکز انتن بزرگ مخابره نصب شده بود. تمام وقت غژ و پژ مخابرۀ این مرکز بلند بود. گاهی به عربی و گاهی هم به اردو صداهای جر به گوش می‌رسید. در سقف عمومی اینجا سوراخ یا پیپ بزرگ به طرف بالا رفته بود. 

 

زندان قفس جسم بود و تن من زندان روح

یک روز که برای نماز ایستاده بودم. یک مار کلان در خیالم گشت. من تصور می‌کردم که مار نزدیک و پهلویم ایستاده است! مار سر خود را بلند گرفته و شاید هم حمله کند و مرا نیش بزند!

سلام گشتاندم. پهلوی خود را دیدم؛ مار نبود. پهلوی دیگر خود را دیدم، باز هم مار نبود؛ ولی دلم گواهی می‌داد که مار هست.

بلند شدم. کمی پیش رفتم. دیدم که مار در کنج خانه، حلقه زده و سرش را بلند گرفته است.

دروازه بسته بود، دروازه را زدم. همزمان با زدن دروازه به عرب‌ها صدا کردم که هله مار است!

سپاهیان عرب با یک سوته چوب کلان داخل اتاق شدند. مار را پالیدند؛ مگر مار بدست شان نیامد! با قهر و غضب طرف من برگشتند و یکیش گفت:

«تو دروغ می‌گویی!»

من گفتم:

«مار بود. من به چشم‌های خود مار را دیدم.»

عرب‌ها با قهر از اتاقم برآمدند.

یک ساعت یا دو ساعت بعد در بیرون صدا بلند شد. لحظه‌یی بعد عرب آمد و گفت:

«you are right!» (تو راست می‌گفتی!)

آن‌ها مار را در شاخچه جوب‌های چت تشناب یافته و کشته بودند.

من از کودکی از مار می‌ترسیدم؛ آنجا علاوه بر مار، انواع خزنده‌ها سر و کلۀ شان پیدا می‌شد و مرا خوب ناراحت می‌ساختند. هنوز هم همراه با خزنده‌ها روز و شب می‌گذشتاندم. یگان تا از آن‌ها را که می‌شناختم، چند برابر خزنده‌های همنوع شان که در وطن داشتیم، دراز و کته بود. آنجا چنان شش پاها و هزارپاهای درازتر از بلست را دیدم. هزارپا، مانند مار، حلقه حلقه بالای توشک اسفنجی ام خود را تاو داده، طرفم می‌دیدند و حینیکه متوجه‌اش می‌شدم، به جان او می‌افتادم و جا بجا نابودش می‌کردم.

هنگام زنده گی در محبس و دورۀ تنهایی چیزها را بدون دیدن و شنیدن احساس می‌کردم. مقاومت تنم بلند رفته بود. اگر نه، حالا که به یاد می‌آورم، مشکل است که تن نازک آدم، تاب چنین سختی‌ها و عذاب‌ها را بیاورد!

بعد از خلاصی، زمانی‌که در امریکا نزد داکتر امراض ذهنی و روانی رفتم، او هم حقیقت این موضوع را تایید کرد و خودش گفت که اگر شما یک پشک را در کنج خانه، قید بسازید و او در این حالت بالای شما حمله کند، پس مطمین باشید که چشم‌های شما را خواهد کشید. او گفت که در چنین اوضاع و حالت مقاومت وجود چند برابر می‌شود و من خودم با چشم سر شاهد حقیقت این موضوع بودم.  

تجربۀ خودم نشان داد که در طول چنین بند، طاقت وجود انسان در برابر امراض بالا می‌رود و هم هوشیاری و ایستاده‌گی اش در مقابل خطرات احتمالی و در حال اجرا، زیاد می‌شود.

این محل، وزیرستان جنوبی بود. گرمی روزی را نشانم داد، که علاوه بر عرق سر، روی، دست‌ها و دیگر قسمت‌های بدن، حتا جگر، دل و دیگر ‌اعضای داخلی بدن هم در اثر گرمی زیاد، می‌سوختند و من هر لحظه این وضعیت را داشتم.

کاسۀ سرم، چنان وضعیت به خود گرفته بود که گویی دیگ بخار است و حالا منفجر خواهد شد. این حال و روز مرا سخت ناطاقت ساخته بود؛ ولی چاره چه بود؟ بس همینطور روز می‌گذشتاندم. عرق مانند آب گرم چای‌جوش تمام بدنم را تر نگه میداشت.

من تجربه کردم که وقتی آدم بند بیاید، دلش از درد پُر شود خصوصاً که دست‌ها و پاهایش هم بسته باشد و دستش به هیچ چیز نرسد، پس یک راه دارد که غم خود و روحیه و انرژی منفی خود را تخلیه نماید.

و من باز هم تسبیح را داشتم. تسبیح می‌انداختم و با این فعالیت، نارامی ام آهسته آهسته کم می‌شد. کمی دلم صبر می‌شد و کمی بالای خود مطمین می‌شدم. 

 

حدود ده هزار کلمه را از خود ساختم[1]

آن زمان حافظۀ من بسیار قوی بود.

من در مدت زندان، حدود ده هزار لغت انگلیسی به حافظه سپردم. نه تنها این همه لغات را حفظ کردم، بلکه دانه، دانه آن را در جمله استعمال می‌کردم و در زمان‌های مختلف آن‌ها را بکار می‌گرفتم.

در این اتاق‌های انفرادی زندان نوع گوانتامو هم دیکشنری و دیگر کتاب‌های اسلامی زبان انگلیسی همرایم بود؛ ولی این کتاب‌های دیگر برایم هیچ کشش نداشت. ان‌ها موضوع جدید نداشتند و مرا به طرف خودشان کشیده نمی‌توانستند. همه شان پروپاگاند بود و از این چیزها من دیگر خسته شده بودم؛ اما دیکشنری انگلیسی را خط به خط و لغت به لغت یاد گرفته بودم؛ مگر چیز تازه‌یی بدستم نیامد. آنجا نه تنها من؛ بلکه هیچ‌کدام نه رادیو، نه تلویزیون، نه اخبار و نه جراید و نه هم کتابخانه های ازاد در اختیار بود! و من هم به هیچ چیز دسترسی نداشتم.

 

شکوه از حالت بد زندان

آن رهبر عرب که من او را بنام «حاجی عبدالحق» می‌شناختم و از اصل نامش خدا بفهمد. قصۀ او را کمی بگویم:

(بعدها، ناتو و امریکا اعلان داشتند که فرد شماره سوم القاعده را توسط طیارۀ بي سرنشین نشانه گرفته است. این همان حاجی عبدالخالق بود.)

آنگاهی که عبدالحق مذکور هنوز زنده بود. یک دفعه من برایشان گفتم که زندانیان در ممالک دیگر، چقدر حقوق و آزادی‌های شخصی دارند. در کشوری مثل سویس، زندانی در هر پانزده روز به خانۀ خود می‌رود... و یک عالم سهولت‌های دیگر دارد. رادیو، تلویزیون، اخبار، مجلات، کتاب‌ها...هرچیز را که بخواهد- ولو از هر مذهب، عقیده و یا فلسفه‌یی باشد- برایشان میسر می‌شود؛ ولی اینجا هیچ چیز نیست! به ما هیچ چیز داده نمی‌شود! حتا یک رادیو پیش ما نیست!

باز برایم رادیو را آورد؛ اما عرب مؤظف، رادیو را در بغل خود پت گرفته، پیش من می‌آورد؛ تا ایرانی رادیو را نبیند. سر من قبول کرده بود که رادیو را از طریق گوشی بشنوم. پس به نظر محافظین، ایرانی هیچ نمی‌دانست که برای من رادیو را آورده و آن را می‌شنوم. مگر من موضوع را از ایرانی پُت نمی‌کردم. چیزهایی را که شنیده بودم، برای ایرانی خپ خپ می‌گفتم.

این عرب در برابر ایرانی سخت حساسیت داشت. وقتی مرا با او در حال گپ زدن دید، برایم گفت:

«این کافر است. با او گپ نزن! او با اسراییلی‌ها در یک صف ایستاد خواهد شد!»

باز دیگران برایش گفتند که این کار اسلامی نیست که یکی رادیو را می‌شنود و دیگری نمی‌شنود.

در آن روزها انتخابات دور دوم ریاست جمهوری افغانستان جریان داشت.  من خبرهایش را از طریق همین رادیو می‌شنیدم و خبر شدم که حامد کرزی، انتخابات دور دوم ریاست جمهوری را برد.

رادیو سه روز با من بود، بعد از آن رادیو را پس از من گرفت و به تعقیبش از این مرکز انتقالم داد.

 

وضعیت خوراک و دارو  

حالا خوراک مربوط به مرکزی بود که در آن زندانی بودم، چقدر به شهر و مناطق شهری نزدیک است؟ در این قسمت کوشش داشتند که خوراکی و نوشیدنی را پیدا بکنند و برای من هم پوره می‌دادند؛ ولی کدام غذای غربی در آن دیده نمی‌شد. دواهای ضروری مانند: اسپرین، انتی بیوتیک، پیچکاری و دیگر چیزها را آماده پیش خود داشتند، هر زمان که می‌خواستم به من می‌رسید.

آن‌ها کوشش داشتند که مطابق عقیدۀ شان برای من غذاهای «اسلامی» بخورانند. عسل، خرما، یک نوع دانه‌های کوچک کوچک-شاید هم سیاه دانه- آن را همیشه می‌خوردند و به من هم می‌آوردند. می‌گفتند که این دانه‌های خشک را پیامبر اسلام (ص) هم می‌خوردند و اضافه می‌کردند که هم برای صحت خوب است و مهمتر از همه اینکه طریقۀ سنت است و خوردنش ثواب دارد.  این نظر را هم داشتند که این دانه‌ها برای معده و فشار خوب است.

عسل آنجا بسیار بود. همینطور پنیر و تخم را هم می‌دادند؛ اما بعضی مراکز باز همه چیز نداشت. ممکن آن نواحی از شهر دور بود و همه چیز پیدا نمی‌شد. من از موقعیت و حالت هیچ مرکز و هیچ منطقه یک ذره معلومات نه داشتم.

من زیاد کوشش می‌کردم. به هر طرف توجه داشتم. در جست‌وجو بودم. فکر می‌کردم.

لحظه‌یی که موقع برابر می‌شد، چشمم به بلندی‌ها و قلۀ کوه می‌افتاد. باز حالات و مناظر را به گذشته مقایسه می‌کردم. بخاطریکه من در سال‌های جنگ و جهاد، در وزیرستان شمالی و جنوبی زیاد تیر و بیر شده بودم.

کوشش می‌کردم که بفهمم کجا و در کدام موقعیت این جغرافیای کوهستانی هستم؟ کوشش داشتم بدانم که موقعیت حاضر من به کدام شهر و منطقه نزدیک است؟ و از کجا دور است؟

باور کنید، سوراخی به اندازه سر سوزن را هم برایم نمی‌گذاشتند، که من از محل قید خود جهان بیرون را تماشا کنم یا نشانۀ چیزی را بدانم.

هر سو را بالای من تاریک ساخته بودند. من محبوس یک سیاه چال بودم. مرا داخل یک اتاق سیاه چال مانند می‌انداختند و زمانیکه بسیار مهربانی می‌نمودند، باز یک گروپ کوچک در یک کنج اتاق سوسو می‌زد. 

کارهای آن‌ها از توان و طاقت ملاهای خانگی ما بدور بود. ملاها و علمای دینی ما مردم، وارثان ساده و عنعنوی سنت و جماعت بودند. آن‌ها هیچ رابطه، آشنایی و علاقه و حتا اجازه به معلومات عصری، تخنیک، تکنالوژی و فنون عصری استخباراتی نداشتند. آن‌ها از فرهنگ و شیوۀ زنده گی بیخی جدا بودند و امکانات آن را هم نداشتند. به این خاطر حیران بودم که این جنگجویان جوان مذهبی، آمده از افریقا و شبه جزیره عرب را که، کجا و چه وقت با این فنون عصری استخباراتی آموزش داده اند و آماده چنین فعالیت پیچ اندر پیچ نظامی، استخباراتی و سیاسی نموده اند؟[2]

این‌ها مالکان زنده گی و مرگ جور شده بودند. آزادی انسان را دو روپیه ارزش نمی‌دهند. آزادی و حقوق حقۀ زنده گی را مصنوعات دشمنان الله می‌دانند و این طرز دید در راس این همه اهداف پنهان آن‌ها قرار دارد که هنوز من از آن شناختی ندارم! باور کنید، با وصف گذشتاندن اینقدر وقت با آن‌ها نمی‌دانم چه می‌خواهند؟ چه وقت و چرا می‌خواهد؟[3]

 

من به آرزوی دیدن جهان

گاه گاه که مرا بیرون می‌کشیدند، باز داخل همان مربع کوچکی که چهارطرفش دیوارهایی از رخت ترپال ایستاده بود، می‌ساختند.

از آنجا آسمان و فضای محدود را می‌دیدم. من خود را بالای انگشتان پاهایم بلند می‌کردم که قله‌ها و بلندی‌های کوه‌ها را ببینم!

اولاد همین آب و خاک بودیم. دلم پشت هوای تازه دک دک می‌کرد.  

بعد از وقت‌ها که چشمم به قله‌های کوه می‌افتاد، باز حدس می‌زدم این کجاست؟ ولی با وصف آشنایی دوران جهاد، نام مناطق کمتر به یادم می‌آمد.

عجیب است! خداوند متعال به آدم قوت قلب می‌دهد؛ ور نه سخت است که دلِ آدمی مانند من در چنین دیوارهای بلند بلند، دروازه‌های محکم و عساکر برچه بدست، نه کفد!

چه کنم ذهن آدمی است، گاهی به یک موضوع گاهی به موضوع دیگر می‌پرد. به همین خاطر حوادث از پیشم در یک دیگر نفوذ می‌کند و تسلسل از نزدم می‌رود. قبلاً موضوع زندان همانند گوانتانامو را بیان می‌کردم.

(وقت زیاد در وزیرستان جنوبی بودم. آن ساختمان گوانتانامو مانند هم در وزیرستان جنوبی بود.)

چوب‌ها از جنگل‌های افغانستان بود. اتاق‌هایی به قد یک انسان قد کوتاه، از تخته چوب‌های کته کته، که بعد از  تراشیدن، ساخته شده بود. در این اتاق‌های قفس مانند به سختی دراز می‌کشیدم، بخاطر قد نسبتاً دراز خود نمی‌توانستم با پاهای دراز بخوابم.

در یک قفس، من به تنهایی و در قفس دیگرش دیپلمات ایرانی و نوجوان پاکستانی، هر دو یکجا در یک قفس افتاده بودند. 

آواز انسانِ دیگری نمی‌آمد؛ ولی نمی‌دانم که چرا آن دو تا را در یک اتاق انداخته بودند؟ چون از این قفس‌ها چند تای دیگر هم اینجا بود. خدا می‌داند ممکن در قفس‌های ساخته شده به انسان‌ها، زندانیانی دیگر هم بودند؟ مگر من صدای فرد دیگری را شنیده نتوانستم.

این پسربچه، جوان به نظر می‌رسید. از وضعیت گپ‌ها، صداها و آوازهای او معلوم می‌شد که پدرش افسر بلند رتبۀ فوج پاکستان است و این‌ها او را اختطاف نموده که به مرام و مقصد نامعلوم شان برسند.

من صدای جوان را می‌شنیدم. آن‌ها از او انترویو می‌گرفتند. من سوال‌های مستنطق را نمی‌شنیدم؛ مگر صدای پُر از درد پسر می‌آمد.

پسر گاهی به پشتو و گاهی هم به اردو جواب می‌داد. عذر و زاری می‌کرد و همزمان گریه و فغانش جاری بود. با وصف آنکه باور دارم آن مردم به تعقیب پیسه نه برآمده بودند، اما پولی که در بدل رهایی آن پسر می‌خواستند، شاید برای اهداف نظامی و سیاسی شان بود. هرچه بود من نتوانستم به راز این مسئاله پی برم.

نمی‌دانم که آیا مستنطق هم اهداف پنهان در عقب چنین اختطاف‌ها را تا اخیر می‌دانست یا نه؟ ولی او به عنوان یک عسکر با دسپلین و بیرحم مذهبی، وظیفه اش را با سرسختی تمام انجام می‌داد و این را من از چیغ و فریاد آن پسر می‌فهمیدم. هنوز او زیر تحقیق بود.

فغان آن بچۀ پاکستانی بلند بود و بار بار می‌گفتم: «ما یک خانه داریم. دو خواهر دارم. جدایداد و همه چیز را که بفروشند، اینقدر پول برابر نمی‌شود که...»

من نوجوان پاکستانی را تنها با تون صدایش می‌شناختم. 

صدای او مستقیماً به قلبم می‌خورد و رعشه به اندام‌هایم می‌انداخت.  اولادهای خودم در نظرم می‌آمدند. همینطور دیگر اولادها و والدین کشورم به یادم می‌آمدند و با این کار غمم بیشتر از همیشه می‌شد.

خدا می‌داند، به چه تعداد اولادهای شیرین دیگر، پدران و مادران، بخاطر مقاصد نامعلوم از آغوش خانواده هایشان اختطاف شده باشند و به چنین شیوه‌های سخت دلانه زیر شکنجه قرار می‌گیرند.

صدا، فغان و نعره‌های ویرانگر پسر بچۀ پاکستانی می‌آمد و درون وجود من زلزله برپا می‌ساخت. این قیامت عجیبی بود که من باید آن را تحمل می‌کردم. سخت است که آن احساس و درد را برای کسی بیان کنم، به گفتۀ شاعری:

اگر احساس می‌گنجید در حرف

به جز خاکستر از دفتر نمی‌ماند[4] 

 

با شنیدن صدا و واویلای این پسر، چهرۀ او در منظر خیالم بوجود می‌آمد.

چهرۀ او چنان معصوم بود که تو می‌گفتی، مرا نگهدارید، اما به لحاظ خدا او را رها سازید!

رهبر، مجاهد، غازی!

مرا ببر در یک گودال بیانداز، اما این پسر را همین لحظه رها بساز. با گریه‌های او مرا دیگر شکنجه مده!

چند روز بعد پسر پاکستانی را از اتاق آن ایرانی کشیدند و در یک قفس جداگانه‌یی انداختند.

تصویری را که آن صدای دردآور در خیال من بوجود آورده بود-خدا خوب می‌فهمد- به عمر شانزده هفده ساله بود و این عمر اولادهای من هم بود. او در نظرم مثل یک پسرم می‌آمد، که این مردم، او را بنام الله، در این دوزخ تاریک و قید انداخته بودند.

 نمی‌دانم با این پسر چه شده بود، زیاد هکک می‌زد. هککش با صدای بلند بود. کسی که لقمه‌اش در گلو گیر کند، یا نفس کشیدنش به مشکل شود، هکک می‌زند. آن حالت گاهی گاهی به آدم دست می‌دهد؛ مګر این پسر همیشه آن هم با صدای بلند هکک می‌زد و این مرا سخت به عذاب می‌ساخت. زندانی ایرانی را هم چنین حساب کنید!

بعد که او را بردند، من و دیپلمات ایرانی، همیشه هکک‌های بلند آن پسر را به عنوان یک خاطرۀ تلخ و انسان سوز یاد می‌کردیم.

آن نوجوان، حدود یک ماه، با ما، در همان اتاق‌های قفس مانند چوبی زنده گی داشت و متواتر شکنجه می‌شد، بعد گُم  شد. نه صدایش بود و نه احوالش را کسی به ما گفت. بعد از آن ما هیچ احوالی از او نداشتیم. ممکن رها شده باشد و یا هم... خدا بهتر می‌داند!

 

بوشکۀ شماره سیزده

در اوضاع و حالات عادی از طرف صبح ما را به تشناب می‌بردند. البته گفتم که بدرفت و غسل‌خانه یکجا بود.

طی بیست و چهار ساعت یک بار فرصت آن را داشتیم که برای رفع حاجت، از سوی آن‌ها همانطور بسته در زنجیر، به غسلخانه و بدرفت برده شویم.

بخاطر پیش‌آب کردن یک بوتل خالی آب را می‌دادند. حالا با این شیوه عادت شده بودم. بعضی اوقات به تشناب می‌بردند و بقیه اوقات همانطور با استفاده از بوتل خالی آب مشکل خود را رفع می‌ساختیم.

بخاطر وضوی چهاراندام، بوشکه‌های کلان روغن را برای ما داده بودند. سرهای بوشکه‌ها را بریده بودند. به هر دو طرف آن دسته‌گگ‌ها داده بودند. از آب بوشکه، روی و دست‌ها را تازه می‌ساختیم و به نماز آماده می‌شدیم.

بوشکۀ هرکس شماره داشت. شمارۀ بوشکه من "13" بود. بوشکۀ ایرانی شمارۀ "12" و بوشکۀ جوان پاکستانی شماره "11" داشت.

من علاوه از خودم، تنها از آن ایرانی و آن جوان پاکستانی اطلاع داشتم؛ شماره بوشکه‌ها نشان می‌داد که ممکن زندانیان دیگر هم اینجا بوده باشند؛ ولی صدای کس به ما نمی‌آمد. ممکن است، که جدا از این ققس‌های چوبی، کوته قلفی‌ها و بندیخانۀ دیگری هم در این چهار اطراف وجود داشته باشد.

خوب از اینکه بگذریم- چون هیچ معلومات اضافی ندارم- اما اگر اراده خداوند متعال بود و کس دیگری مانند من خاطرات زندانش را بگوید و چاپ شود، باز همه مطلع خواهیم شد، که دیگر کی‌ها زندانی بودند؟ اینجا دو ماه، یا بیشتر از ان ما را نگهداشتند، باز انتقال دادند.

 

باز هم دست، پا و چشم‌ها بسته داخل موتر شدم

مانند هر دفعه، دستانم را ولچک کردند. فیتۀ مخصوص چشم بستن را بالای چشم‌هایم بستند و برای اطمینان بیشتر شان از عدم دسترسی بسیار کوچک من برای دیدن ماحول یا این جنگجوها، خریطۀ سیاه را بالای سر و صورتم کشیدند و بعد مرا به همین حال و احوال داخل موتر کردند.

مانند بخچه‌ها بودم و حالا خوب بلد شده بودم که چطور در تمام راه خود را خاموش بگیرم و درد سر اضافی را به جان نخرم. اراضی خامه و مسیر هم کوتاه بود. یک ساعت یا چیز کم و زیاد به آن مرکز دیگر رسیدیم. این آبادی هم مثل خانۀ کسی بود. در آنجا چشمم به خامک دوزی‌های دستی افتاد که زنان و دوشیزه‌های افغان برای جشن عروسی شان می‌دوزند.

دختران شیرین، تمام خوشی و احساسی که در قلب دارند، در این رنگ‌های سرخ، زرد، سبز، آبی، بانجانی...به بیرون می‌آورند. آن‌ها بهشت‌های آرزویی شان را در چهره‌های گل و گلدان، خروس‌ها و صراحی‌ها، چهره‌های آدم‌ها و پرنده‌ها دست دوزی می‌کنند تا بهشت زنده گی زناشوهری شانرا به نوعی بنمایانند.

نمی‌دانم که این خانۀ کی خواهد بود؟ کدام دختر روزها وشب‌هایش را فدای دوختن یک پرده، یک پوش بالشت، پوش دریشی، روی جایی...وغیره کرده خواهد بود؟

این یک خانۀ گلی بود. من جدا و ایرانی جدا. یکدیگر را نمی‌دیدیم. در وقت خواب، دیوار را آهسته آهسته با زور دست می‌زدیم. با این عمل یکدیگر را خبر می‌ساختیم که من خوب هستم، تو چطور؟ یا با آواز بلند سرفه می‌کردیم تا بفهمیم که او اینجا ست و خوب است.

به این ترتیب «صبح بخیر!» و «شب بخیر!»  را به همدیگر می‌گفتیم.

اینجا صدای بمباردمان طیارات به ما می‌رسید. محل و جای را نمی‌دیدیم؛ ولی صدای انفجار بم به خوبی می‌آمد. نه می‌دانم طیاره‌ها از کدام جانب است و کی‌ها را هدف قرار می‌دهد؟

اینجا حدود یک هفته بودیم. بدی کار این بود که تشناب بسیار دور بود. مانند گذشته، روز یکبار-آن‌هم به مشکل- ما را مانند همیشه جدا جدا به تشناب می‌بردند؛ چون خطر بمبارد طیاره بود.

یک روز به وقت دیگر عرب آمد:

«move from here! (هدف اینکه از اینجا می‌رویم و شما کالا‌هایتان را بسته کنید

اتاق‌های ما جدا بود. من در یک اتاق افتاده بودم و ایرانی در اتاق جدا افتاده بود. پیشروی این اتاق‌ها، محل و یا اتاق کلان قرار داشت. در آنجا جنگجوهای عرب-محافظین عرب- بود باش داشتند.

خوب بود زخم‌ بندهای دست‌هایم خوب شده بود. آن‌ها قسمی ما را جابجا می‌کردند که با اندکترین حرکت و فعالیت ما خبر شوند و گپ‌های ما را بشنوند.

ما به جاها و مراکز زیاد انتقال شدیم. دقیق به خاطرم نیست، ممکن در شانزده، هفده جای که مرکز آن‌ها بود، همینطور از انظار همه مخفی و کاملاً بسته نگهداشته شده‌ایم.  

ممکن پنج صبح بوده باشد که باز ما را همینطور بسته در زنجیرها پیش انداختند.

دست‌ها بسته به عقب، چشم‌ها چنان بسته که بگویی پلستر را بالایش چسپانده، بالای سر هم خریطه که هم مانع دید و هم نفس آزاد می‌شد و با همین وضع، عرب دستش را داخل بازویم ساخته و به بی پروایی تمام بسوی موتر کشان کشان می‌برد تا بالاخره داخل موتر انداخت.

 حالا داخل موتر لندکروزر هستم. یک دریور است، در سیت پهلویش عرب نشسته و در سیت عقب هم ما نشسته‌ایم. موتر در حرکت است؛ تا به مقصد آن‌ها برسد.

راه طولانی شد. طولانی‌تر شد؛ و خوب بالای دلم گرنگی آمد.

 یاره، ده- دوازده ساعت سفر دوامدار بوده باشد. راه کوهستانی بود. یک راه که مردم عوام از آن استفاده می‌کنند. صدای موترها و هارندها به گوشم می‌رسید.

جای نشستن من در موتر بسیار سخت بود. سفر هم طولانی، چشم‌ها، دست‌ها و تمام وجود بسته و این وضعیت سخت مرا عذاب می‌داد.

خود را کمی در سیت، به طرف پیشرو رها ساختم و یا لم دادم. کوشش کردم که با وصف چشمان بسته، به یک شکل، از کنج فیتۀ بسته شده بر چشم‌هایم، دنیای بیرون را ببینم.

وقتی موتر هم جمپ می‌داد، کوشش بیشتر داشتم که منطقه را ببینم. مردم را ببینم و بفهمم که در کجا هستیم و به کدام سمت مرا می‌بردند؟

در پهلوی لندکروزر که مرا مخفیانه انتقال می‌داد، موترهای دیگر تیر و بیر می‌شد. گاهی هم من حینی که موتر از پهلوی موترهای دیگر به سرعت در حال پیشی گرفتن بود، موترهای خورد و بزرگ مردم محل معلوم می‌شد که پاکستانی اند و منطقه هم همینطور.

جنگجوهای عرب نشسته در موتر را مردم عوام نمی‌شاختند. چون این‌ها، مانند مردم محل لباس‌های خاکی رنگ به جان و ریش‌های بلند داشتند و چهره‌های شانرا هم مانند مردم محل تیار کرده بودند. چنان پشتو صحبت می‌کردند که فکر می‌کردی از هشت پشت پشتون و آن هم وزیرستانی استند. 

طی راه، موتر را به یک رستورانت- به اصطلاح مردم ما سماوار- دور داد. پوز موتر را به طرف دیوار برد، که کسی من و دیپلمات ایرانی را نه بیند. کسی متوجه نشود که روی سرهای ما خریطه‌های سیاه را کشیده اند.

نان چاشت را آوردند. مرغ‌های سرخ شده و نان خشک بود. وقت هم حدود سه بجه پیشین بود.

گوشت مرغ‌ها را با دستان ولچک شده، در چپاتی‌های خورد خورد تاو داده، خوردیم.   

در چنین سفرها، عرب‌ها خریطۀ روی سر و صورت را کمی به طرف بالا می‌کشیدند که نان خورده بتوانیم.

باز انتقال دادند. این وزیرستان شمالی بود. این همه مدت را در وزیرستان جنوب گذشتانده بودم.

 

دیدن روی یوسف

این سفر بسیار سخت بود. موتر را یوسف راننده‌گی می‌کرد. یک نیم گپ یا پرسان را به زبان انگلیسی با من می‌کرد. او زیاد گپ نمی‌زد. یگان مزاح، یگان فکاهی...از این چیزها گاهی گاهی آن هم به شکل مختصر و کوتاه می‌گفت، دیگر تمام وقت خاموش می‌بود. موتر به صورت کلی خاموش بود. هیچ کس حرفی به زبان نمی‌آورد و من بالای آتش نشسته بودم. سخن کوتاه اینکه آن سفر مرا از حال انداخت.

ولی...ولی من برای اولین بار روی یوسف را دیدم.

بعدها با خود می‌گفتم، کاش چهره و قیافۀ او را نمی‌دیدم. اینقدر وقت، روزها، ماه‌ها گذشت و من طی آن چهرۀ یوسف را به کمک صدای او در ذهن کشیده بودم.

او صدای ضخیم و بلند داشت. صدایش تاثیر گذار بود؛ ولی لحظه‌یی که چهره‌اش را دیدم، مانند آن بود که این همه مدت من صدای فرد دیگری را می‌شنیدم که بنام یوسف با من این همه حرف می‌زد! مثل دو قطب مخالف مقناطیس، مانند زمانی که شوروی و امریکا دو قطب مخالف تمام جهان بودند.   

 چهره و صدای او با هم هیچ سر اشتی نداشتند. او با چهره اش مرا پشیمان پشیمان ساخت. این چهره و صدا عجیب تضادی با هم داشتند که نمی‌توانم آن را به بیان کلمات روشن سازم.

چطور بگویم؟

این یک روی کوچک بود که بادیدنش می‌گفتی، غلافی است برای چیزِ ناشناختۀ دیگر. بیا اینطور بگویم:

او را نه زیبا گفته می‌توانم و نه بدرنگ. اصلاً چیز غیر توصیفی بود. در بارۀ آن چهره یک کلمه هم وجود نداشت. برای توضیح این چهره کاملاً بي انرژی می‌بودم و حالا هم هستم.  

از آن حادثه به بعد یک یوسف برایم دو یوسف شد؛ مگر خوب بود، بعد از آن کمتر با هم می‌دیدیم. حالا هم بسیار به یادم نمی‌آید، فقط در لحظۀ روایت این قصه آن احساس ناشناخته دو باره به خاطرم گشت.

او کجا می‌خواست که من چهره اش را ببینم. شاید دلش می‌فهمید که چهره اش مرا برای همیش ناراحت خواهد ساخت. او همیشه با چهرۀ پنهان با من حرف می‌زد، نصحیت می‌کرد. عقیده و فکرش را تشریح می‌کرد. مرا به جنگ و جهاد تشویق و ترغیب می‌کرد. او در تلاش بود که مرا با سلاح صدایش از خود بیخود سازد تا جنگجویی مثل او شوم؛ ولی خوب شد، اینقدر عقل و درایت داشتم که با وصف انواع اذیت‌ها، شکنجه‌ها، سیاه روزی‌ها، آزادی فکری خود را نگهدارم.

هی هی این چه شد؟ و چرا شد؟ طی این ده، دوازده ساعت سفر، من ناطاقت شدم. خود را به طرف پایین لم دادم که چشمم به چهرۀ یوسف خورد!

من در وسط سیت عقبی نشسته بودم. یک طرفم جنجگوی عرب و طرف دیگرم دیپلمات ایرانی نشسته بودند.

کمر من بی از آن هم تکلیف داشت و در وسط سیت که تا حدی بلند می‌باشد، نشسته نمی‌توانستم. به همین خاطر این کار را کردم و به طرف پایین خود را کشیدم و باز دیدن روی یوسف نصیبم شد. حالا خودتان فکر کنید!

من همینطور با حیرت، حیرت طرف روی او می‌دیدم که متوجه من شد.

حالا سرک پخته بود و من سرک را هم می‌دیدم.

آفتاب در حال نشست بود که یوسف از طریق شیشۀ عقبی موتر، متوجه شد که من او را می‌بینم. او با اشاره چشم و عضلات صورتش به عرب دیگری که پهلوی یوسف، در سیت پیش روی نشسته بود، اشاره کرد و او را فهماند که این کوشش می‌کند همه چیز و منطقه را ببیند!

باز جنگجوی سیت پیش رو، در بین هر دو سیت پتو را اویزان کرد و این پتو بین من و روی یوسف پرده شد. دیگر هیچ چیز دیده نمی‌شد.  

 

جبهه خانه

نه می‌دانم، ممکن نارسیده به میرامشاه، موتر به طرف راست دور خورد. بیست دقیقه، نیم ساعت در یک راه فرعی حرکت کرد. این سرک توسط خشت‌های پخته فرش شده بود. این محل قریه واری جای بود. آنجا موتر در برابر یک خانه توقف کرد.

شاید حدود یک ساعت ما را داخل موتر ماندند. بعد که شام تاریک شد و به تعقیبش خوب شب شد، ما از این عذاب سفر دوامدار و نشستن طولانی در موتر خلاص شدیم. 

ما گفته نمی‌توانستیم که مانده هستیم. تن و اعضای بدن ما مانده و شخ شده است، کمی ما را اجازه دهید که پایین شویم و شخی اعضای بدن را بکشیم.

ما سخت زله شده بودیم. مانند آدم‌هایی‌که در هاونگ کوبیده شده باشند.

باز موتر را داخل یک خانۀ کلان ساختند. هنوز از جای خود تکان نخورده‌ایم. این جای کلان بود.

مانند قریۀ واری یک جای بود؛ ولی نیمه شهری هم معلوم می‌شد. در ساختمان خشت‌های پخته و سمنت به کار رفته بود. این یک سرای کلان بود. صداهای زیاد در آن بود. همه شان عرب بودند. معلوم می‌شد که این یک مرکز کلان است.  

دالۀ عقب موتر را باز کرد. پُر از صندوق‌های مرمی بود.

من خودم در دوران جهاد جبهۀ کلان داشتم. من با گرفتن صندوق مرمی و تکان دادن آن، می‌فهمیدم که داخل آن مرمی‌های کدام سلاح است؟

مرمی داهشکه صدای زیاد می‌کند. هر مرمی داهشکه صدای جدا تولید می‌کند، مانند این: «تک، تک، تک...» مرمی کلاشینکوف باز اینطور صدا تولید کرده نمی‌تواند و من این تفاوت را به اسانی تشخیص می‌دهم.

من در مسیر راه، از «غرچ، غرچ...» صندوق‌ها فهمیدم که در بین آن‌ها هم مرمی داهشکه است و هم مرمی کلاشینکوف.

سپاهیان عرب صندوق‌های مرمی را از داله موتر پایین آوردند.   

ما را پایین کردند. چشم‌ها بسته، دست‌ها ولچک، دل و ذهن پُر از درد، یک عالم عذاب و شکنجه و کسی دلسوزی با ما نداشت!

 

دونت وري کاکا!

ما را داخل سوزوکی کوچک انداختند!

کسی دیگر با ما نبود. این بار موتر را هم یک جنگجوی پاکستانی درایوری می‌کرد. اینطور معلوم می‌شد که این هم یک قوماندان است.

یوسف با روی پوشیده با ماسک، با دست با من خدا حافظی کرد و گفت: دونت وري کاکا...

او می‌گفت که کیس تو پیشرفت کرده، در این زودی‌ها نخواهیم دید!

من گفتم: چرا؟

یوسف از پشت ماسکش، با صدای غورش گفت، که من به سوی طرف دیگر سفر دارم. در وقت‌های زود با تو دیده نمی‌توانم!

 

اشتباه ایرانی

باز مرا داخل سوزوکی شاندند. نه دیگر کسی پرسان خوراک را می‌کرد، نه صحراگشت و نه چیز دیگر را. یکبار نه گفتند که او بنده زاد، چیزی میخواهی؟

درون سوزوکی به شکل دست و پا و چشم‌ها بسته افتاده ایم. نه می‌دانیم که کجا، به خاطر چه و کی ما را انتقال می‌دهد؟

ما نه خود، نه جنگجوهای نشسته با ما، نه سرک و نه منطقه را می‌دیدیم. ما تنها صدا را می‌شنیدیم.

اتشۀ تجاراتی ایران یک اشتباه کرد. او به زبان انگلیسی، به قوماندانی‌که موتر را می‌راند، گفت که منطقه اینطور است مثلی‌که شهر باشد؟

من او را به پهلو زدم یعنی که او آدم، تو چه می‌کنی؟ چرا به دسته ما را به بلا می‌دهی؟

معلوم می‌شد که دیپلمات ایرانی هم چیزی را دیده بود.

قوماندان گفت: «اینطور معلوم می‌شود که تو همه چیز را می‌بینی؟»

 با اشارۀ من، ایرانی فهمید و گپ را به دیگر سو برد و گفت:

«نه! من صدا را می‌شنوم؛ چیزی را نه می‌بینم!»

پاکستانی بالایش قهر شد؛ ولی ایرانی دهن خود را گرفت.  

 

بعد از یک و نیم سال نفسی راحت

موتر سوزوکی چهار پنج دقیقه ما را انتقال داد. سپاهیان ما را به یک مرکز نزدیک دیگر رساندند. این جا دیگر قسم جای بود.

یک چهاردیواری از خشت پخته، درونش یک سرای کلان، گرداگرد هم دیوارهای بلند داشت. ما را داخل ان کردند.

شب را اینجا گذشتاندیم. این برای من لکس‌ترین تعمیرِ بود که طی این همه مدت زندان می‌دیدم. دیوارها گجکاری شده بود. اتاق من بزرگ بود. به نظرم محل کار می‌آمد. علاوه به بعضی سامان آلات ورزشی، سیم‌ها و اسباب کار آنجا افتاده بود.

اینجا ولچک دست‌های من باز خلاص نمی‌شد. اما این بار بجای گُم  شدن کلید، مثلیکه خود کلید درون قفل ولچک شکسته بود. آن‌ها مصروف قفل ولچک بودند و من سخت عذاب می‌کشیدم. تا ناوقت‌ها کار کردند؛ اما ولچک باز نمی‌شد که نمی‌شد.

من می‌گفتم حالا خواهم کفید! که ایله خداوند توبه مرا قبول کرد و قفل به یک شکل باز شد و مرا زود به تشناب رساند و با داخل شدن به تشناب دوباره نفس راحت کشیدم.

این یک تشناب درست بود. شاور هم داشت و همه چیز آن قابل قبول بود. طی این یک، یک و نیم سال چنین تشنابی نصیبم نشده بود. 

بعد از ماه‌ها اینجا راحت شدم؛ ولی این سهولت‌ها صرف برای یک شب بود. چه شبی و چه زود گذشت.

سبایش، مرا داخل همین چهاردیواری، به یک تعمیر دیگر بردند. این یک اتاق فراخ، به طول بیست متر دراز بود. در این اتاق گادر به کار رفته بود. در سقف آن هم خشت‌های پخته را به کار برده بودند.

به یک طرف این اتاق کلان و عجیب، اشه دارهای کلان کلان و بي نمود وجود داشت. من چُرت زدم که این نه خانه است، نه مهمانخانه...پس این اتاق عجیب برای چه است؟ 

بیرون از کلکین، جالی دبل سیمی افتاده بود. داخل اتاق، هم در زیر سقف و هم چهار طرف روی دیوارها، قالب‌های خالی نصب گروپ‌های نیون به طول دو بلست معلوم می‌شد. با دیدن این کار حیران شدم که این محل یا خانه کلان را برای چه منظوری ساخته باشند؟

دیوارهای اتاق همه سمتی بودند. اینجا و آنجا نشانه‌هایی از رنگ تاریک دیده می‌شد. دیدم تریاک هر طرف چیکیده است. باور من شد که اینجا کارو بار تریاک می‌شد.

این اتاق عجیب بسیار کلان بود؛ نه تشناب داشت و نه چیز دیگری نشانه آن بوده می‌توانست که اینجا خانۀ بود و باش، یا مهمانخانه باشد. گمان این که، اینجا جای زنده گی کردن یا محل پذیرایی مهمانها بوده باشد، در ذهن آدم خطور نمی‌کرد. اینجا وقت زیاد را گذراندیم.

 

باز هم یک طرف پرده من و یک طرف ایرانی

داخل این اتاق کلان هم پرده زده بودند. یکطرف من افتاده بودم و به طرف دیگرش دیپلمات ایرانی قرار داشت.

زمانیکه ایرانی را به تشناب می‌بردند، من از کلکین‌ها او را می‌دیدم که خریطۀ سیاه را بر سرو رویش انداخته و جنگجوی عرب دستش را داخل بازوی وی نموده، او را با خود کشان کشان به تشناب می‌رساند.

 تشناب به آن طرف بود. از اتاق ما را می‌کشیدند، بعد از تعمیر دوره می‌دادند و در اخیر ما را یکه یکه به تشناب می‌رساندند و همینطور به تنهایی تنهایی واپس می‌آوردند. اینجا هم آن‌ها ما را از راه‌های غیر مستقیم-آن هم در حالیکه دست‌ها و پاها و چشم‌ها کاملاً بسته می‌بود- به تشناب می‌رساندند و دوباره داخل اتاق‌ یا زندان اختصاصی می‌ساختند. هنوز این احتمال را پذیرفته بودند که ممکن ما با شناخت از نقشۀ محل، پا به فرار بگذاریم.

من و دیپلمات ایرانی اینجا زیاد وقت را سپری کردیم، اما کمتر حرف می‌زدیم.

 

مجرای کوچک باعث جنجال بزرگ شد

دروازه اتاق به طرف قسمت ایرانی بود. دروازه آهنی شب و روز بسته می‌بود. کدام دریچه‌گک یا جای شیشه‌یی و منفذ نداشت. فقط یک سوراخک برابر سوراخ سوزن یا کمی بزرگتر داشت و بس و اینطور نشان داده می‌شد که کسی ما را نمی‌بیند.

من پرده وسط اتاق را کمی کش می‌کردم و با ایرانی صحبت می‌نمودم. من برایشان گفتم که یک سوراخ بسیار بسیار کوچک را در دروازه دیدیم! این مردم ترا می‌بینند. او گفت:

«نمی‌تواند. همۀ شان مصروف کارهای خود اند!»

من معلوم نمی‌شدم، چون دروازه به طرف ایرانی بود. ولی خبر نی که آن‌ها دست مرا دیده که پرده را کش می‌کردم.

 

مرا به شکل علامۀ ضرب ایستاد کرد

ممکن ده دقیقه گذشته باشد، که ناگهان دروازه با شدت تمام باز شد.

او را چشم بسته از اتاق کشیدند. باز مرا داخل اتاق، پیش روی دیوار ایستاد کردند. یک دستم را به یک سمت تاو داد، دست دیگرم را به سمت دیگر.

باز به زور و جبر و امرانه پاهایم را هم، یکیش به یک طرف، دیگرش به طرف دیگر کش کرد همچنان وادارم ساخت که خود را به شکل علامه ضرب الجبر، ایستاده بگیرم.

این شکنجه بسیار ظالمانه بود. انسان به ده دقیقه ایستاد شدن، از پا می‌افتد. این نوعِ دیگری از شکنجه بود که سپاهیان عرب بالایم عملی ساختند.

مرا داخل اتاق و دیپلمات ایرانی را در بیرون اتاق به همین شکل ایستاده کرده و تحقیق می‌کردند.

آن‌ها برایم گفتند:

«بگو، که با هم حرف زدید!»

و با خاموشی من، باز تکرار کردند:

«تا صبح ترا به همین شکل ایستاد می‌کنم؛ تا که بگویی، با هم حرف زدید!»  

من گفتم:

«نه، حرف نزدیم!»

عرب: «ما ترا می‌دیدیم که پرده را بالا گرفته بودی!»

من گفتم: «او با خود مصروف بود.  با خود حرف می‌زد. من به او جواب نمی‌دادم.»

عرب: «تا صبح همینطور ایستاد خواهی بود. آخر خواهی گفت که با هم چه حرف زدید؟»

گفتم: «تا صبح هم که ایستادم کنی، همین یک حرف را می‌زنم.»

در دل با خود گفتم، یکبار که «نه» گفتی، حالا با همان حرفت محکم شو! 

من با مستنطق خود مصروف همین سوال و جواب بودم که یک عرب دیگر، ایرانی را داخل آورد و به من گفت:

«این (ایرانی) اقرار کرد، که با هم حرف زدید.»

من گفتم: «این صد دفعه بگوید...»

عرب: «اینه خودت بشنو!»

دیپلمات تجارتی ایران سخت نفسک می‌زد. عرب گفت:

«تو حرف نزن! تو خاموش باش! حالا خودت از او خواهی شنیدی!»

چشم‌های ایرانی بسته بود. عرب به انگلیسی برایشان گفت:

«have you spoken?» تا حالا گپ زدین؟

ایرانی همراه با نالشت گفت:

«please glass of waterیعنی یک گیلاس آب بدهید!

من خاموش ایستاده هستم. بالاخره ایرانی گفت:

«حرف زدیم.»

مرا نزدیک ساخت. عرب با ملامتی و لهجۀ زشت برایم گفت:

«شما دو تا آدم‌های ریش سفید هستید. اینقدر عزت شما را کردیم؛ اگر یک بار دیگر شما را دیدیم که با هم حرف می‌زدید؛ باز جا بجا شما را می‌کشیم!»

من باز گپ او را جواب دادم و گفتم:

« من درست می‌گویم، که ما با هم حرف نزدیم. او سرخود، با خود مصروف حرف زدن می‌باشد. همرای خود می‌گوید که نان خوب است یا خراب است، یا این کار اینطور است یا آن چیز انطور است...»

باز ما را در اتاق تنها گذاشتند.

 

این کافر است!

باز به آن شیخ کلانشان- به نظر من حاجی عبدالحق- گفته بودند که این‌ها با هم حرف می‌زدند.

حاجی عبدالحق به من گفت:

«با این حرف نزن! این کافر است!»

من گفتم:

«نه زدیم.»

در آن موقع ایرانی را خوب به چهره دیدم.

این دومین باری بود که ایرانی را به چهره می‌دیدم. دفعه اول در وزیرستان جنوبی او را دیده بودم.

محل آنجا، دو برابر اینجا بود. سقف آن هم بسیار بلند بود. ان محل از چوب ساخته شده بود. جای خوب وسیع-حدود چهل متر- بود. صدا به بیرون نمی برآمد. بین من و دیپلمات ایرانی پرده ترپال مانند نصب شده بود. هر دو تنها می‌بودیم. دروازۀ آهنی را عقب ما می‌بستند و قفل می‌کردند. صدای ما را کسی در بیرون نمی‌شنید.

اتاق‌های جنگجوهای عرب، از زندان ما نسبتاً دور بودند. پس البته که صدای ما را نمی‌شنیدند. ولی ما هم احتیاط می‌کردیم؛ باز هم اگر گوش شانرا بالای دروازه آهنی می‌چسپاندند، می‌توانستند صدای ما را بشنوند، که البته این کار را فکر کنم در آنجا نه کرده بودند و یا متوجه نشده بودند. اما حالا وضعیت فرق ‌کرده است! آن‌ها ما را عملاً، در حال صحبت کردن دیده بودند و بعد از این باید بسیار هوشیار می‌بودم. اگر نه حرف عرب‌ها، حرف عمل بود. به خاطر داشتم که گفت: «شما را جابجا می‌کشیم!»

ولی قصۀ اینکه چطور با هم معرفی شدیم و چطور صحبت بین ما دو تا آغاز شد، اینطور بود:

یک روز که دروازۀ زندان ما مانند همه روزها بسته بود. دروازه آهنی هم بسته و قفل شده بود، من جرات کردم، به یک قسم پرده دبل را یک طرف ساختم و قدم به آن طرف گذاشتم.

او بالای چپرکت آرام کشیده بود. خدا می‌داند چُرت چه را می‌زد، وقتی چشمش به من افتاد، به شدت وارخطا شد.

من به او دست دادم. او دفعاً خوشحال شد. در گوشش گفتم:

«پشت پرده بنشین، که آهسته با هم حرف بزنیم.»

بعد از آن، صحبت‌های دو به دو و محتاطانه من و ایرانی آغاز شد. یکی ما به یک طرف دیوار پرده‌یی و دیگر ما به طرف دیگر این دیوار پرده‌یی، نزدیک هم می‌نشستیم. نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه با هم حرف می‌زدیم. دل‌های داغدار خود را به یکدیگر خالی می‌کردیم و همینکه صدای پا را حس می‌کردیم، بدون خدا حافظی، یا هر حرف دیگری، هر کدام در چپرکت خود می‌آفتادیم.

 

اشتباه من

عرب‌ها به ما یک یک چاکلیت می‌دادند. من از ترس مرض شکر چاکلیت را نمی‌خوردم و آن را با خود نگهمیداشتم. در این روزها من و ایرانی پنهانی با هم صحبت می‌کردیم.

داخل این محلِ که ما دو زندانی، جدا جدا نگهداری می‌شدیم، در پهلوی دیوار، یک برآمده گی، به اندازۀ نیم متر وجود داشت. من در طرف خود و ایرانی در طرف خود، بالای همین پوزۀ نیم متره، می‌نشستیم و از پشت پرده با هم حرف می‌زدیم. [5]

یک روز صحبت‌های او قطع شد. مثل صدای رادیو آزادی که با رفتن برق قطع شود.

(رادیو آزادی را بخاطر علاقۀ شخصی خود یاد کردم. من این رادیو را زیاد می‌شنوم. صبح، حتا لحظه‌هاییکه در تشناب غسل می‌گیرم، رادیو صدایش بلند است و من خبرها، راپورها و دیگر برنامه‌هایش را می‌شنوم. این عادت صبحانه من است.)

و در همین لحظه صدای ایرانی قطع شد... باز یک صدا را شنیدم، مثل صدای افتادن کسی. خبر نیستم که بالای او حملۀ آمده است.

من صدا کردم:

«حاجي آغا، حاجي آغا؟»

صدای ایرانی آمد:

«غش کردم!»

من گفتم:

«دروازه را بزن!»

او گفت که اندازۀ شکر بدنش پایین آمده و از جایش شور خورده نمی‌تواند.

من خود را به دروازه رساندم. دروازه را با دست زدم و بدون معطلی دوباره خود را به جایم رساندم، که نداند من دروازه را دق الباب کردم.

عرب‌ها داخل آمدند. دیدند که ایرانی روی زمین افتاده است و شکرش پایین است. ایرانی برایشان گفت که چاکلیت یا کدام شیرینی یا چیز دیگر برایش بدهد که حالش دوباره بهتر شود.

نزد عرب‌ها چاکلیت نبود و در این وقت من خود را گرفته نتوانستم و گفتم من چاکلیت دارم.

عرب‌ها داخل سایت من شدند.

«this is not your jab! » (یعنی این کار تو نیست! مداخله نکن! و به سخنان ما ګوش مده!)

من خود را کنترول کردم: ok, ok!

در آن محل با ایرانی زیاد صحبت نموده ام

این دو ماه قبل از اوردن ما به این محل جدید بود و حالا در وزیرستان شمالی، باز در چنین یک اتاق عجیب، پرده در بین، یکی به یک سمت و دیگری به سمت دیگر، دور زندان نامعلوم خود را می‌گذرانیم و اینجا ما را از عقب دروازۀ آهنی، از یک سوراخ کوچک- مانند سوراخ سوزن- در حال صحبت کردن دیده و چنان جزایی ساختند.

به اینجا مرا سه بار آورده است. بار اول دیپلمات ایرانی هم بود. بعد من و ایرانی را از اینجا به جای دیگر انتقال دادند و بار سوم مرا تنها به اینجا آوردند و در این زندان عجیب به تنهایی انداختند.

این بار من تصور می‌کردم که دیپلمات ایرانی را رها ساخته اند...و یا کار دیگری شده است.

شب فردایش باز در بین اتاق پرده زدند. من با خود می‌گفتم، نفر نو را می‌آوردند، ولی باز ایرانی را آوردند. 

 


 

[1] داکترها می‌گویند، همانطور که یک ورزشکار، با تمرین بیشتر، توانایی بیشتر بدست می‌آورد. پس هرچه انسان بیشتر مطالعه می‌کند، همانقدر قدرت حافظه و ذهنش بالا می‌رود و برعکس اگر هرچه کمتر مطالعه بکند، قدرت حافظه‌اش هم کمتر می‌شود و این را من عملاً تجربه کردم.

 

[2] آن‌ها در هر کار پوره بودند. هم نجاری از دست شان می‌شد، هم پلان نمودن، راه انداختن، سازمان دادن و به نتیجه رساندن کارهای کاملاً سری استخباراتی از توانایی هایشان بود.

من می‌فهمیدم که این‌ها از عهدۀ این کار هم به خوبی برآمده می‌توانند که چطور مردم را محاصره نموده و اهداف شان را بدست آورند.

آن‌ها از عهدۀ هر کار بر می‌آمدند- این حرف را بخاطری تکرار می‌کنم که من طی دورۀ زندان، شب و روز شاهد انواع توانایی و مهارت آن‌ها بودم. وقتی به توانایی و مهارت شان دقت می‌کردی، فکر می‌کردی عصری‌ترین اکادمی‌ها و انستیتوت‌های نظامی و استخباراتی دنیا را به اتمام رسانیده اند. هر کدامش را که می‌دیدی، باورت می‌شد که یک جنرال و سپهسالار جنگ چریکی است. ولی لباس، چهره و طرز زنده گی شان، مانند مردم ساده و سنتی این محله بود.

امیدم قطع شده بود که من روزی با چشم‌های باز، فضا و دنیای چهار اطراف را ببینم. آن‌ها تمام راه‌های تماس مرا با شدت قطع کرده بودند و همیشه مواظب اوضاع و وضعیت من بودند و همیشه به من می‌گفتند: «این بخاطر امنیت تو است!»

من در دل می‌گفتم، «کدام امنیت!؟» آن امنیتی آتش بگیرد که در آن حتا ازادی مرگ برای انسان نباشد.

خنده ام می‌گرفت که اگر دست این مردم برسد، عزرائیل را هم نخواهند گذشت که بدون اجازۀ آن‌ها نفس کسی را بگیرد.

[3] این مردم مانند آهن بودند. خدا می‌داند، شاید خود شان هم از انتهای کارهایشان خبر نبودند. نمی‌دانستند که باز چه خواهد شد؟ و سرنوشت خود شان به کجا ختم خواهد شد؟

این‌ها تصفیۀ تمام دنیا را مسؤولیت و وظیفۀ خود می‌دانستند. به همین خاطر از هیچ چیز دریغ نمی‌کردند. کسیکه صلاحیت زنده گی‌اش از خودش نباشد، با او حرف زده نمی‌شود. او از جور شدن نیست. او دیگر مانند من و شما انسان عادی نیست که زنده گی داشته باشد، خانواده و زنده گی نارمل خانواده‌گی را پیش ببرد، هم خود و هم جامعه را آباد بسازد، خود و مردم خود را خوش و خوشحال بسازد و در جریان همۀ این کارها خدایش را یاد کند. به خاطر همه چیزش شکر بکشد و در هر کار ارادۀ خداوند متعال را بخواهد.

آن‌ها حرف شانرا، فکر شانرا، مرام شانرا، ارادۀ شانرا...همه چیز شانرا از کتاب گرفته و بالاتر از وضعیت آگاهی خودشان هیچ چیز نیست که به آن گردن خم کنند. آن‌ها حرف دیگری را نمی‌شناختند که به آن گوش بدهند و من کی بودم که چیزی بگویم و یا اجازۀ دنیای بیرون از آن سیاه چال را داشته باشم.

 

[4]  نیروی صدا

به نظر من- بعنوان نویسنده، صدا عینِ قدرت است. صدا نیروی کامل است.

دنیا را صدا- کلمه ساخته است و صدا آن را به پایان می‌رساند.

صدا گهوارۀ همه چیزست.

تمام هستی و نیستی در کلمۀ الهی گاز می‌خورد؛ می‌رود و می‌آید. لذا زور چیغ حتا به سنگ هم می‌رسد.

دلم می‌گوید که صدا کوه را حرکت داده می‌تواند و سرنوشت را تغییر می‌دهد.

های، خدیا! کاش همۀ صداها پشت تو، به خاطر تو و در مسیر رسیدن به تو و فقط زمزمه‌های عاشقانه برای تو و همه زنده گی می‌بودند.

کاش انسان‌ها همدیگرشانرا آزاد می‌گذاشتند، که هر کدامشان به طریقه خودش، آگاهی و زبان خودش، تنها نام ترا زمزمه می‌کرد.

کاش تنها نام تو، ذکر تو به زبان می‌آمد!

نام خدا شهزادۀ همه شعرها ست. قلب آدم می‌گوید حتا نامش در توان حروف و کلمه نیست.

تمام نام‌ها، نشانه‌های نام خداوند است.

خداوند یکی و نامش یکی است؛ ولی این یک نام بیشتر از یک زبان و همۀ ادبیات است. 

نام او صدای خالص و سچه است.

این آن صدایی است که در هیچ زبان فزیکی جا نمی‌شود.

این صدای بی متن است. این صدای همه چیز است. این تمام صدا ست.

تمام صداها از یک صدا بلند شده اند. یا تمام صداها فوران یک صدا ست-صدای اول، صدای روح خدایی! 

کاش تمام زبان فقط نام خدا می‌بود.

 

 

[5] روانشناسان به این باور هستند که انسان‌های غم‌دار به کسی احتیاج دارند که بیاید و غم‌های دلِ او را بشنود.

در مذهب کلیسا، هر عیسوی می‌تواند-حتا وظیفه دارد- که یک روز هفته، به کلیسا رفته او حرف‌های پنهان و ناگفته‌ها و یا به تعبیر دیگر، گناهای انجام دادۀ خود را در تنهایی به کشیش یا ملای مذهب شان بگوید و یا به اصطلاح اقرار ‌نماید.

ما به این کار نداریم که کشیش به راستی هم گناهان کسی را شفاعت کرده می‌تواند یا خیر؟ هرکس می‌داند و حساب و کتاب شخصی اش؛ ولی با این نوع دل خالی کردن و یا اعتراف نمودن، انسان محتاج، تسلا یافته و آرامشی بدست می‌آورد. 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۲۵۳            سال  یــــــــــــازدهم                   فوس       ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی         اول دسمبر    ۲۰۱۵