کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

۱

 

۲

 

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 

۷

 

 

۸

 

۹

 

۱۰

 

۱۱

 

۱۲

 

۱۳

 

۱۴

 

 

 

۱۵

 

 

۱۶

 

۱۷

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره هایی درد انگیز

 

 قسمت پانزد‌هم

تلاش‌ جنگجوهای عرب برای جذب نمودن من

 

حالا من آزاد بودم. در کشور خود، نزد عزیزان و وطنداران خود بودم؛ مگر عرب‌ها-این جنگجوهای القاعده- بسیار تلاش داشتند که فکر مرا تغییر بدهند یا به اصطلاح مغز مرا شستشو دهند!

آن‌ها شصت هفتاد کتاب اسلامی- مولفه‌های ایدیالوژی خودشان- را برای من آوردند. من یک یک آن کتاب‌ها را خواندم. قرآن شریف را با تجوید و تفسیر سه بار خلاص کردم.

ولی من آدم این تغییر نبودم و آن‌ها دل و ذهن مرا از خود کرده نمی‌توانستند!

همین را بار، بار تکرار می‌کردند که کفر مسلط است. جهاد بالای هر مسلمان فرض است و مسلمان‌ها مسؤولیت مهمتر از جهاد مسلحانه ندارند.

برایشان می‌گفتم که من مسلمان هستم. پدرم مسلمان بود. جهاد نمودیم. وطن خلاص شد. ملت ما مسلمان است...آن‌ها گوشی برای شنیدن این حرف‌ها نداشتند.

سپاهیان مذهبی القاعده بسیار تلاش کردند، ولی در من تغییرِ نیآمد. آخر امیدشان از این کار قطع شد که من هم مسلمانی مانند آن‌ها شوم.

من بحث آزاد کرده نمی‌توانستم. آن‌ها می‌دانستند که حرف دلم را نمی‌گویم. بحث نمی‌کنم و نظر نمی‌دهم.

یوسف همیشه می‌گفت:

«بحث آزاد می‌کنیم.»

مگر بحث آزاد نمی‌شد. ممکن نبود. اصلاً بحث آزاد هیچ امکان نداشت.

باورها و ایدیالوژی شان، آن‌ها را مانند آهن و سنگ سخت جان و آشتی ناپذیر ساخته بود. برای آن‌ها هیچ فکر و اندیشه و چیز دیگر قابل پذیرش نبود. این تعهد شان بود که تا سرحد مرگ به آن وفادار می‌ماندند.  

آن‌ها تعهد سپرده بودند که تا تغییر دادن همۀ انسان‌های دارای اندیشه‌های دیگر، به جهاد و مبارزه مسلحانۀ شان آدامه دهند. این را وظیفۀ الهی، قرآنی و تاریخی خودشان می‌دانستند.

هیچ اندیشه و باور دیگر نمی‌توانست، طرف توجه آن‌ها قرار گیرد. آن‌ها روند تفکر آزاد را پایان یافته می‌دانستند.   

وقتی باز حرف یوسف را در بارۀ بحث آزاد می‌شنیدم، می‌گفتم:

«من بحث آزاد کرده نمی‌توانم. اگر رها شدم، باز بحث آزاد خواهم کرد.»

طی این صحبت‌ها، یک روز یوسف حرف احمد شاه مسعود را زد و گفت:

«او آدم غربی‌ها و فرانسوی‌ها بود. مسعود با آن‌ها علایق مشترک داشت...چطور همینطور نیست؟»

من گفتم:

«او آدم مجاهد بود. افغان بود. برای اسلام و آزادی تلاش نموده است...»

او باز حرف خود را برایم تکرار کرد:

«نه، مسعود آدم غرب و فرانسه بود!»

من هم لج کردم:

«نه، او مجاهد ملی بود!»

در آخر گفتم که من بحث آزاد کرده نمی‌توانم. اگر نی دلایل برایش دارم!

یوسف در بین آن‌ها آدم نرمی بود. کوشش داشت که با لهجۀ آهسته، نرم و خوب با من صحبت داشته باشد؛ اما می‌فهمید که من با او بحث نمی‌کنم. بس تمام حرف‌ها در بین ما همین بود.  

 

چهار پنج سفارت خالی در آسیا و اروپا

چهار پنچ ماه، اینجا بی‌کار افتاده بودم. باز برای تداوی به امریکا رفتم.

کرزی صاحب در کابل خانه برایم گرفت. محافظین به من داد. مردم برای دیدن من می‌آمدند. تمام روز، مردم مختلف می‌آمدند. داکتر عبداله عبداله، یونس قانونی، پیر صاحب، وزرا، شماری زیاد از قوماندانان و کلان‌ها آمدند. مردم عوام هم از ولایات مخلتف می‌آمدند و آمدن شان هر روز ادامه داشت.

مرا مردمم، استقبال می‌کردند و برخورد دلسوزانۀ شان، دو باره مرا زنده گی داد. من با دیدن آن‌ها، روز به روز خوش می‌شدم و دل می‌گرفتم.

مردم بسار قدرشناس و با پاس بودند. بسیاری از مردمی‌که برای دیدن من می‌آمدند، تنها نام مرا شنیده بودند؛ دیگر هیچ شناخت و رابطه‌یی با من نداشتند. هر کدام از آن‌ها مکلفیت خود می‌دانستند که بیایند و مرا ببینند. آن‌ها مرا نمایندۀ خود می‌دانستند و می‌گفتند که این آن نمایندۀ ما بود، که اینطور ظلم با او شده است.

مردم مرا در بغل‌هایشان می‌گرفتند و با این دلنوازی شان، من دو باره به حالت عادی خود بر می‌کشتم.

کرزی صاحب برایم گفته بود:

«سه چهار سفارت در آسیا و اروپا خالی است، هر کجا که می‌خواهی سفیر می‌سازمت!»

من می‌گفتم که اول تداوی می‌کنم.

به امریکا رفتم. با خانواده و اولادهایم یکجا شدم. خداوند دوباره به من خانواده و زنده گی داد. شاکر خداوند هستم.

وقتی دوباره به کابل برگشتم و قدردانی مردم افغانستان را دیدم، باز به کرزی صاحب گفتم که در خارج کار نمی‌کنم. این مردم بسیار قدرشناس هستند. هر روز صدها تن از آن‌ها می‌آیند. من خود را مکلف می‌دانم که برای آن‌ها همینجا در داخل کشور، مصدر خدمت بگردم.

من گفتم که هر وظیفه‌یی را که شما جلالتمآب برایم بسپارید، من آن را انجام خواهم داد!

باز همان بود که به حیث رییس عمومی ادارۀ مستقل ارگان‌های محلی مقرر شدم. 

 

یک تراژیدی دیگر

قبل از آزادشدن و دوباره به افغانستان آمدن، یکبار برادر زاده‌ام میرویس به وزیرستان آمد.

این درست وقتی بود که کار تبادله و رها ساختن من جریان داشت. آن مردم پول مطالبه می‌کردند و پول از کابل، از ارگ می‌آمد. برادرزاده‌ام در این کار شامل بود.

قصه اینطور است: یک روز که من غرق چُرت‌های خود بودم، برایم گفته شد که کسی برای دیدنت آمده است!

حیران ماندم. نمی‌دانستم که آیا این کدام رهبر دیگر القاعده است. طالب پاکستانی است؛ یا چه کسی دیگر؟

زمانیکه داخل اتاق شدم، چشم‌هایم را باز کردند. آنجا همین میرویس نشسته بود. بالای دست‌هایم افتاد. دست‌هایم را بوسید. باز ما را نیم ساعت تنها گذاشتند.

براساس قصه‌یی که میرویس می‌کرد، آن‌ها پول را در موتر جابجا کرده بودند. باز موتر تکر کرده بود؛ اینکه چطور؛ به این کار ذهن من هم خلاص نشد!...باز چه شد، چه شد...به این فقط میرویس می‌داند و خدایش. بس براساس گپ‌های میرویس، او موتر دیگر را کرایه کرده و خود را به اینجا (وزیرستان) رسانیده بود.

من فقط اینقدر برایشان گفتم که پول را خو حالا مردم از طریق حواله می‌فرستند! بانک‌ها این کار را می‌کند. صراف‌ها هم در بدل کمیشن، به طریق مطمین این کار را انجام می‌دهند. شما چرا پول را حواله نه کردید؟

او گفت که در آینده پول را از طریق حواله خواهد فرستاد.

خوب هر فرد هرچه فکر می‌کند، هرچه انجام می‌دهد و هرچه را برای خود و به دیگران می‌خواهد، نتیجۀ آن همه به خودش می‌رسد. حالا درست نیست که وقت شیرین زنده گی را با دعواها و بگو مگوها گذراند.

حالا در خانه بودم. با خانم و اولادهای خود بودم. آزادی داشتم و برای همۀ این چیزها باید شکر خدا را می‌کشیدم. یک روز در خانۀ برادر بزرگم محمد نعیم فراهی همه اعضای خانوادۀ ما جمع شده بودند. با هم دیدیم، اما روح من سرگردان بود. زنده گی برایم رنگ و شیرینی باخته بودند و دلیل این را نمی‌دانستم. تا به نزد داکترها در امریکا رفتم.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۲۵۸           سال  یــــــــــــازدهم                 دلو/حوت      ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی      ۱۶ فبوری   ۲۰۱۶