کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

 

۲

 

 

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره‌های دردانگیز

 

 

 

 

قسمت اول

خبر سفارت و حادثه اختطاف من

 

حکومت پاکستان بعد از سه ماه تاخیر، به تاریخ 23 سپتامبر 2008، اگریمان یا موافقتنامه مقرری مرا به عنوان سفیر در اسلام آباد به سفارت افغانستان فرستاد. تا آن تاریخ من در پیشاور جنرال قونسل بودم. در دفتر نشسته بودم، که خبر دادند، اما زمانیکه از دفتر برآمدم، حادثه اختطاف من رخ داد.

 

خوابی‌که به واقعیت مبدل شد

عجیب بود، یک روز قبل از آن، من جریان کامل این حادثه را به خواب دیدم. اختطافگران با همان موتر، همان چهره‌ها و همان قد و اندام‌ها، همان لباس‌های فوجی شان و ماسک‌هایی که در روز واقعه پوشیده بودند و آن حادثه را به وجود آوردند. همه چیز خوب به طور کامل مانند روز حادثه بود. خواب من نقطه به نقطه راست برآمد. تو بگویی که حادثه همان خواب است!

در جریان خواب، اختطافگران همان طور ما را محاصره کردند، مرا گرفتند و از موتر پایین کشیدند. آن‌ها با من از زور و جبر کار گرفتند. آن‌ها ماسک‌های سیاه را به رخ کشیده بودند. آن‌ها ماشیندارهای سیاه سیاه شانرا به سوی من نشانه گرفته بودند. اگر راست بپرسید، خواب مرا سخت ترسانده بود و از این خواب سخت تکان خورده بودم.

صبح که از خواب بیدار شدم، دق، خسته و مانده و ذله بودم. دلم نبود که از خانه برایم و یا سر وظیفه بروم! می‌گویند روح‌ها دیرین سال اند و همه چیز را می‌دانند، مگر کارها مانده بود. نه میشد که به دفتر نروم. ذهن به من می‌گفت: باید کارها را خلاص نمایم.

صبحانه خورده شد. داخل تشناب شدم. غسل گرفتم. دریشی رسمی را پوشیدم. از خانه برآمدم. دریور من خالد، بکس سند‌های مرا داخل موتر برد. 

بلی، خالد...خالد انسان بی مانند بود. از خانواده خوب بود. او هم در خانه و هم در دفتر با من بود. او کار هر دو جا را می‌کرد. همکار خوب من بود. تا ناوقت‌های شب در خانه می‌ماند. صبح بکس و تفنگچۀ مرا در موتر می‌ماند.

موتر لندکروزِ من زره نداشت. من در سیت عقب موتر می‌نشستم و خالد موتر را می‌راند و تفنگچه را پهلوی دست خود می‌ماند.

 

بیرق موتر را فراموش نموده بودیم

موتر در حرکت بود. قونسلگری افغانستان در مال رود موقعیت داشت. ما در راه بودیم. متوجه شدم که بیرق افغانستان بالای پوز موتر دیده نمی‌شود. در گذشته همیشه این بیرق بالای پوز موتر نصب می‌بود. به خالد گفتم، بیرق را چرا نزدی؟

گفت: حاجی صاحب حالات خراب است. در اسلام آباد بالای هوتل مریوت حمله شده. این‌جا هم حالات خوب نیست، بیرق را نصب نه کردم؛ که دشمن ما را نشناسد!

گفتم: کسی که بخواهد حمله کند، او به قصه نصب کردن و یا نصب نه کردن بیرق نیست...موتر را ایستاد کن و بیرق بزن!

دریور گفت: حالا در راه هستیم. این‌جا هم بازار است، که از این جا گذشتیم باز...

از ساحه بازار برآمدیم، داخل قونسلگری شدیم. از موتر پیاده شدم و داخل دفتر خود رفتم.

بعد پشت سر هم کار ها بود. من دیگر ناتوان و مانده شده و از اضافه کار کردن نبودم...حرف راست که شود، دیگر به هیچ کار دلم نمی‌شد. یک حالت خاص روانی پیش آمده بود. به این حالت خود خوب نمی‌فهمیدم. برآمدم. به طرف خانه می‌رفتم؛ ولی با خود گفتم بیا یکبار به دفتر ظاهر بابری سر بزنم.[1]

اما پیش از آن که از دفتر برایم، دو سه تیلفون آمد، یکبار خانمم بود. دفعه دیگر خسرم، انجنیر ضیاء مجددی بود. به هر دوی آن‌ها گفتم که اگریمان من به عنوان سفیر در اسلام آباد رسیده است. آن‌ها گفتند احتیاط کن، وضعیت خوب نیست.

چند نفر به قنسلگری هم آمده بودند، آن‌ها گفتند که پولیس باز هم مهاجرین را گرفتار نموده است.

بخاطر اطمینان ‌آن‌ها، به مجنون گلاب، شارژدافیر افغانستان در اسلام آباد زنگ زدم. از او پرسیدم که آنجا هم مهاجرین گرفتار شده اند؟ او گفت نه. من هدایت دادم، که اگر مهاجرین گرفتار می‌شدند، به من اطلاع بدهد. بعد از این صحبت تیلفونی، با گورنر سوبه سرحد صحبت نمودم.  

 

مهمان بابري

راستی، من به این نیت از دفتر کار خود برآمده بودم، که با ظاهر بابری بنشینم و فکر خود را به دیگر طرف مصروف کنم، اگر راست را بگویم؛ در آن لحظه‎ها وضعیت خوبی نداشتم. شاید تاثیر خوابی بود که شب قبل دیده بودم. حالا من به طرف دفتر بابری روان بودم. او همکار دوست داشتنی من بود. او به عنوان اتشه فرهنگی در قونسلگری کار می‌کرد... من به سوی دفتر کار او در حرکت بودم که خودش دم رویم آمد. گفتم بیا در دفتر تو بنشینیم، او گفت بیا بیا، من یک مهمان هم دارم.

با شینیدن این حرف، من از پلان خود گذشتم و از قونسلگری برآمدم، خبر نه که این آخرین برآمدنم از قونسلگری خواهد بود!

خانۀ من در فیز تری حیات آباد موقعیت داشت.[2] ما در راه خانه بودیم، که تیلفون آمد. کسی پرسان کار را می‌کرد...قبل از آنکه موتر ما داخل فیز تری شود، من مصروف گپ زدن در تیلفون بودم...ناگهان، یک موتر پرادو به رنگ سبز تیره، به سرعت به طرف ما نزدیک شد و با موتر ما جنگید. من با صدای بلند به دریور گفتم: خالد، چه می‌کنی! احتیاط کن!

او گفت مه ملامت نیستم، او اشترنگ زد.

صحبت من هنوز خلاص نه شده بود، که این بار، آن‌ها موتر شانرا به سختی با موتر ما جنگاندند. با این برخورد شدید، تایرهای پیشروی موتر ما با یک خیز از بالای جدول‌های سمنتی گلدان بین دو سرک بلند شد و موتر همانجا گیر ماند.

در آن لحظه گمان من این بود، که یک اکسیدنت عادی است؛ ولی در همین لحظ دیدم که راکبین موتر پرادو با لباس منظم فوج از موتر پیاده شدند. من گفتم برو این‌ها عساکر تعلیم دیده‌یی هستند، هیچ گپ نخواهد شد.    

دریور پایین شد. آن‌ها به سرعت بالایش حمله کردند، در این حال یکی از آن‌ها به همقطاران خود گفت، که این جنرال قونسل نیست. او در سیت دوم نشسته است.

در این وقت من دانستم که این‌ها مردم دیگری هستند. آن‌ها ماسک‌های سیاه سیاه را  بالای سر و روی شان کش نموده بودند. دیدم ماشیندارهای سیاه رنگ در دستان شان است، این‌ها کلاشینکوف و یا تفنگچه‌های عادی نبود. با خود گفتم، این‌ها اختطاف‌چی و آدم‌ربا هستند.

دست خود را دراز نمودم که تفنگچه خود را بگیرم؛ مگر تفنگچه در جایش قرار نداشت. طی این هشت سال این اولین بار بود که خالد تفنگچه را در خانه فراموش کرده بود...می‌دانم که این هم حکمت خداوند متعال بود، اگر تفنگچه در موتر می‌بود، پس من با هفت هشت مرمی چه کرده می‌توانستم؟ همۀ آن‌ها ماشیندارهای سیاه سیاه را با خود داشتند.

در این موقع آن‌ها حمله کردند. از نیکتایی من گرفتند و از موتر به پایین کشیدند...آن‌ها پنج نفر بودند. همۀ شان یونفورم فوجی و ماسک‌های سیاه به چهره داشتند.

انسان هم مخلوق عجیبی است. در این طور لحظه‌ها هیچ چیزی از نظر پنهان نمی‌ماند. ذهن و حافظۀ آدم در اینطور لحظه‌ها به طور عجیبی فعال شده و همه چیز را به خاطر می‌سپارد. حالا که از آن حادثه چهار پنج‌سال می‌گذرد، ولی این لحظه تمام جزئیات آن حادثه را در خاطرم زنده دارم.  

حینکه آن‌ها  مرا با خود شان می‌کشیدند، عابرین و مسافرین موتر‌ها خاموشانه ما را تماشا می‌کردند. این طرف در دست ما، همه موترها جابجا توقف نموده بود، سواری موترها با حیرت طرف ما تماشا می‌کردند. [3]

 

خونسردی عجیب تماشا گران

تا که چشمم کار می‌کرد، در عقب ما موترها ایستاده بودند؛ یک نفر پیش نمی‌آمد. در این وقت خالد بالای آن‌ها دست انداخت، بعد دور شد، با وارخطایی از جیبش تیلفون را کشید...بعد از این او را نه دیدم...این آخرین دیدار ما بود. فوجی‌های ماسک پوش مرا مانند یک بخچه بلند نموده داخل موتر خود شان انداختند. در یک چشم زدن نیکتایی را از گردنم کشیده و دستانم را با آن بستند. حالا دیگر بالایم نوبت نبود. یکی جیب‌هایم را می‌پالید، یکی ساعت را از دستم می‌کشید و کسی هم بالای بدنم دست می‌کشید که اگر چیزی مانده باشد، آن را هم بگیرد...

موتر را به سرعت حرکت دادند. اما چون موتر با سختی جنگیده بود، به شکل درست حرکت کرده نمی‌توانست. شیشه‌های موتر سیاه بود و دیگر من چیزی را دیده نمی‌توانستم. احساسم می‌گفت که شیشۀ عقبی موتر را پایین نموده است. یکی از ایشان به رفیق دیگر خود صدا زد، به موتر تعقیبی بگو که بیاید. نفر نشسته بالای اشترن، جواب داد که نی، نی رفته می‌توانیم.

فیر شد. من فکر کردم، که فیرهای هوایی بود. خبر نی که آن‌ها بالای دریور من فیر کردند. به این قصه بعداً بر می‌گردم/ حالا آن‌ها مرا از منطقه می‌کشیدند.[4]

از فیز تری حیات آباد تا برآمدن به رینگ رود چشم‌های من باز بود. همین که موتر داخل پل شد، دیدم که آنجا هشت یا ده پولیس ایستاد هسنند. متوجه شدم که افسر پولیس که پشتش را به موتر زرهی تکیه داده است، طرف ما می‌بیند. 

گروگانگیر‌های داخل موتر گیت‌های سلاح‌هایشان را کشیدند و مصروف خواندن کلمه شدند. همه ایشان پشتون بودند. خوب است بگویم همۀ شان به پشتو صحبت می‌کردند. آن‌ها به سرعت با یک دستمال چشم‌های مرا بستند. با این کار دنیایم شب سیاه شد. نه این‌ها را دیده می‌توانستم و نه پولیس‌های بالای پل را.

مرا در وسط سیت عقبی انداخته بودند. هر دو طرفم یک یک اختطافگر ملبس به یونفورم فوجی نشسته بود.

بعد احساسم این بود که موتر را از قسمتی که موتر زرهی و پولیس ایستاد بودند، عبور داده است. در همین وقت مرا از دست‌ها و پاهایم گرفتند و مانند یک بخچه در داله (ترنک) موتر انداختند. به تعقیب این کار، مرا زیر کنداغ ماشیندار گرفتند و گفتند که صدایت بلند نشود! و با همین حرف دروازه عقبی موتر را بر روی من قفل نمودند. 

موتر از ساحه پولیس‌ها گذشت. حالا موتر شیشه سیاه با سرعت بالای رینگ رود، در حال حرکت است. من افگار هستم. آن‌ها با کنداغ سلاح شان مرا زده بودند و حالا به سوی سرنوشت نامعلوم انتقالم می‌دادند! فکر می‌کردم که به دو سرکه‌یی که طرف «پشتخره» و «کمپ شمشتو» دور خورد بود، رسیده‌ایم.

من سخت وارخطا هستم. آن‌ها برایم نه گفته بودند که چه می‌خواهند. مرا به کجا و چرا می‌برند و دیگر چه خواهد شد؟

حالا من داخل دالۀ موتر پرادو قرار دارم. این حالت برایم مانند بودن در یک قبر کوچک و تنگ بود. خدا می‌داند، شاید ده دوازده دقیقه گذشته بود که موتر توقف کرد. از عقب یک تویتای کوچک رسید. مرا مانند بوجی دوخته شده گرفتند، سرم را به زیر سیت پیشروی آن موتر کرده و بالایم چیغ زدند که صدایت را نکشی. می‌دانستم که این‌ها مزاح نمی‌کنند. همو بود که هیچ عکس العمل از خود نشان نمی‌دادم.

تویتا به سویِ نامعلوم به سرعت در حرکت بود. با خود می‌گویم، موتر پرادو عوارض پیدا کرده بود. دیگر قادر به سفر نبود، از این خاطر این‌ها مرا در این موتر انداختند. شاید آن موتر، بخاطر جنگاندن با موتر دفتری من،  تخریب شده بود.

آن‌ها هم با من در این تویتای کوچک نشسته بودند؛ ولی یک حرف از زبان شان خارج نمی‌شد. نه زنگ مبائل می‌آمد و نه این‌ها یک حرف از دهن بیرون می‌کردند. حدس می‌زدم که این‌ها پشتون‌های دره آدم خیل هستند.[5]

 نه می‌دانم، پانزده یا بیست دقیقه گذشته بود که موتر را داخل یک ساختمان ساختند. شاید مسجد یا مدرسه بوده باشد. مرا گرفتند و داخل یک خانه بردند. دروازه را بستند و باز مرا زیر کداغ ماشیندار سیاه گرفتند: «بچی کرزی، تو تا حالا از کرزی دفاع می‌کنی!؟»

 یکی از آن‌ها، که لهجه مردم ما را داشت، بالای شان نعره زد: «حق زدنش را ندارید!»

 هنوز رمضان بود. حالم از گفتن نبود. آن‌ها پیراهن و تنبان مستعمل را آوردند و دریشی را از جانم کشیدند.

این لباس را پوشیدم. لباس تازه‌ام کهنه، اما پاک بود. بعد آن‌ها زنجیرهای سنگین را آوردند و در دست‌ها و پاهای من انداخته و آن را قفل زدند و مرا همین طور بسته رها کردند.

زنجیرها مانند مارهای سنگین وزن، بالای دست‌ها و پاهای من تاب و پیچ خورده بودند. به نظرت می‌آمد که این آهن‌های به زنجیر تبدیل شده، زنده اند و به مانند مارهای روز قهر و غضب، هم آدم را می‌ترسانند، هم می‌جورانند و هم گوشت، عضله و استخوان ناتوان بدن را به نیش‌های شان می‌گزند.

حالم لحظه به لحظه خراب می‌شد. رمضان هم بود. بی‌کسی، ناتوانی، کمزوری، بیماری، ناخبری و ناآشنایی با این مردم و این محیط ناشناس، بالای روح و تنم فشار می‌آورد. فقط من می‌دانستم و خدایم که چه اتشی مرا می‌سوزاند.

یک گیلاس آب آورد، آب را نوشیدم- خدا می‌داند حالت من و سر و وضعم چطور برای آن‌ها معلوم می‌شد- باز به رویم آب پاشاند.

سه روزم این‌جا گذشت. جز هجوم صدای ملاها، ملابچه‌ها و درس‌های مدرسه و آذان‌ها، صدای دیگر نه می‌آمد.

آن‌ها بالای جیب‌های من حمله ور شدند. شاید هفت صد دالر و مقداری کلدار با من بود، همۀ آن را گرفتند. لایسنس دریوری، کارت، ویزیت کارت‌ها و چیزهای دیگری که نزدم بود، همه اش را گرفتند.

مبائیل، ساعت و بعضی چیزهای دیگر را همان‌جا در حیات آباد از من گرفته بودند.

همۀ آن‌ها جوان بودند. عمر شان به سنین بیست و بیست پنج سال می‌رسید. این‌ها پشتون‌های محلی بودند، ولی از حرکات و برخورد شان معلوم بود که خوب تربیه شده اند. مانند عساکر کوماندو چابک و تیز بودند. طرف آدم این طور می‌دیدند که قلب آدم ایستاد می‌شد. سختی بدتر از این نبود، یا من این طور بودم![6]

من سرگردانی‌ها، مشکلات و بی‌وطنی‌های زیادی را گذشتانده بودم، اما هیچ کدام از آن روزها را با این شرایط مقایسه کرده نمی‌توانستم.

من به کرات از چنگال مرگ خلاص شده ام. به دفعات، حالات و شرایط بالایم تلخ و سخت شده بودند. بارها ناچار شده ام، مگر چنین حالت را در زنده گی ام نه دیده‌ و از کسی دیگر نیز نه شنیده‌ام.

این حالت و روزهای سختی را که روس‌ها و همکاران فکری افغانی شان آورده بود، فراموش من می‌ساخت.  

این طور نبود که از مرگ بترسم. زنده گی و مرگ خو بدست خدای متعال است و از ارادۀ خداوند گریزی نیست؛ مگر این چیز دیگری بود! این‌ها مردم دیگر و شرایط دیگر بود. هر لحظه این طور چیزها پیش می‌آمد که کسی در خواب هم نمی‌دید!

آن‌ها که لایسنس دریوری مرا دیدند، دفعتاً گفتند: «خوب، تو در منطقۀ آخری امریکا زنده گی داری!» من فهمیدم که به انگلیسی هم می‌فهمند. حدس می‌زدم که مرا از خاطر پول اختطاف نموده اند. سخت دل تنگ بودم که زود به من بگویند چقدر پول می‌خواهند؛ ولی آن‌ها حرف پول را به زبان نمی‌آوردند. اصلاً موضوع پیسه مطرح نبود. موضوع چیزی دیگری بود و من از آن هیچ نمی‌دانستم. این وضعیت سخت مرا عذاب می‌داد.[7]

 


 

[1]خاطرۀ ظاهر بابری:

 28 سپتامبر 2008 روز فراموش ناشدنی

ساعت یازده بچۀ روز بود. در دفتر خود نشسته بودم که آقای فراهی برایم زنگ زد و گفت که یکبار به دفترم بیا! رفتم. بعضی دیپلومات‌های دیگر قونسلگری هم رسیده بودند. آقای فراهی برای ما آن فکس را نشان داد که براساس آن او بحیث سفیر افغانستان در اسلام آباد تعیین شده بود. برای همۀ ما که طی چند سال با او بحیث یک تیم کار کرده بودیم، این خبر خوشی بود!

تاکید او این بود که همکاری و رفاقت خود را در اسلام آباد هم  ادامه دهیم! همۀ ما پیشنهادها و نظریات خود را در باره رفتن او و اینکه در آنجا مراسم چطور برگزار شود، با او شریک ساختیم. حرف‌ها ادامه داشت و آهسته آهسته یک بجه روز شد. آقای فراهی گفت که حالا به خانه می‌روم و شما برای افطاری به خانۀ من بیایید؛ بقیه حرف‌ها را انجا با هم می‌زنیم!

 

[2]  من در وقت جهاد عروسی نمودم. حالا سه دختر و دو پسر دارم. دختر کلانم «لامعه» عروسی نموده، شوهرش مصطفی نام دارد. او صاحب دو دختر است. دختر دومم «عادله» نام دارد و دختر سومم «غزاله» است و هر سه شان مصروف تحصیل در پوهنتون‌های امریکایی می‌باشند. پسر کلانم «سمیل» و پسر دومم «اتل» نام دارد. آن‌ها هم مصروف تحصیل در پوهنتون‌ها هستند.

[3] بلی! در یکی از مناطق بسیار مصئوون پیشاور، آن هم در بین سرک عمومی و باز در بین ازدحام موترها- قسمیکه هر ساعت به صدها موتر از این مسیر می‌گذشت- یک دیپلمات و نمایندۀ سیاسی و بالاخره سفیر افغانستان در اسلام آباد، در روز روشن، از سوی افراد مسلح اختطاف می‌شود و دریورش جابجا به قتل می‌رسد.

خبرنگارها و کمره‌مین‌ها به هر سو کمره‌هایشان را ایستاده کرده بودند و راپور تهیه می‌کردند. یک ساعت نه گذشته بود که خبر این حادثه در گوشه گوشه جهان پخش شد.

مصئوونیت یک دیپلمات، بخصوص یک جنرال قونسل و یک سفیر، از مسؤولیت‌های مهم کشور میزبان می‌باشد، اما چنین جفای کشور میزبان با دیپلمات‌های افغانستان، سخت سوال برانگیز است. به همین اساس رحمان ملک، وزیر امور داخله کشور میزبان، بخاطر اینکه خود را از این مسؤولیت خلاص نشان دهد، در یک مصاحبه با دروغ تمام گفت که ما برای آقای فراهی محافظین تعیین کرده بودیم؛ ولی او آن‌ها را با خود نمی‌گشتاند!

زمانیکه من این مصاحبه را شنیدم، سخت حیران شدم که چرا مانند همیشه، با پالیسی‌های تقلبی و متناقض خود، در چشم مردم خاک می‌اندزند؟ بخاطریکه برای ما معلوم بود که آن‌ها هیچگاه، محافظین امنیتی را که قسم بادیگارد با او بگردد، در اختیار من نه داده بود!

با این اظهارات بیشرمانه، برای ما این سوال پیدا شد که دیپلمات ما که به وسیله موترسایکل سواران حلقه‌های استخباراتی ایشان، از دفتر تا خانه تعقیب و کنترول می‌شد، چرا حین وقوع این حادثه از خود عکس العمل نشان نداد؟ این صحیح است که تعقیب آن‌ها برای حفاظت ما نه، بلکه بخاطر اینست که ما به کجا می‌رویم؟ و چه می‌کنیم؟ ولی به حیث یک مسؤول امنیتی چرا این‌ها، در این حادثه خاموش ماندند؟

 

[4] ظاهر بابری آتشۀ فرهنگی افغانستان در قونسلگری پیشاور می‌نویسد:آقای فراهی طبق معمول از قونسلگری برآمد. ما هنوز در دفتر بودیم. نیم ساعت نه گذشته بود که یکی از دریوران ما زنگ زد و با صدای گرفته و گریان گفت:

«زود بیایید! مردۀ خالد (دریور فراهی) در سرک عمومی فیز فور افتاده و حاجی صاحب را برده اند.»

 

[5] ظاهر بابری در یادداشت‌های خود نوشته: سر از آن روز ما داخل یک مرحلۀ جدید از ترس و امتحان شدیم. ترس این بود که چطور از خود و خانوادۀ خود محافظت کنیم و امتحان این بود که چطور آقای فراهی را دوباره صحت و سلامت بدست آوریم.

جنرال قونسلگری افغانستان در پیشاور، یکی از آن نماینده‌گی‌های سیاسی است که از نگاه تاریخی و سیاسی بسیار با اهمیت می‌باشد. مسؤولیت‌های این قونسلگری از سال 2002 میلادی به بعد چند برابر ازدیاد یافته است. بخاطریکه در ایالت پشتونخوا ملیون‌ها افغان زنده گی می‌کردند و رفع مشکلات این افغان‌ها و تنظیم نمودن فعالیت‌های تعلیمی و فرهنگی و دیگر ساحات، باید از سوی این قونسلگری پیش می‌رفت. همچنین برای همه معلوم است که مخفی‌گاه‌ها و آموزشگاه‌های دشمنان افغانستان- که برای کشور ما یک خطر بزرگ دانسته می‌شوند- مربوط همین حوزه می‌باشد.

 

 

[6]  انسان آزاد تولد شده و آزادی فطری و خدایی است. اما انسان‌های جدا شده از فطرت و حقیقت، تنها خودشان، فکر و شیوۀ زنده گی خودشان را می‌خواهند. آن‌ها تنها، فکر خود شان، نظر خودشان و روش خود شانرا آزاد می‌گذارند و بالای دیگران خط می‌کشدند.

این انسان‌های نااگاه، آزادی انسان دیگر، فکر دیگر، طرز و سلوک دیگر را قبول ندارند. این طور انسان‌ها از انسانی که فکر دیگر داشته باشد، آزادی اش را می‌گیرند. این حال از سی، چهل سال به این سو در افغانستان و منطقه جریان دارد. 

این حالت از هفت ثور 1357 آغاز شد. کسانی‌که با زور توپ و طیاره قدرت را در قبضه خودشان آوردند، به جان آزادی دیگر انسان‌ها افتادند. آن‌ها با مساوات در خوراک، پوشاک و مسکن فکر می‌کردند، بشریت را بر کرسی عدالت می‌نشاندند، در حالیکه این شیوه، باعث فلاکت معنوی و عقب افتاده‌گی تاریخی و رشد شخصی افراد می‌شد.  

از آن زمان، این روز داغ آغاز شده است. حالا دیگر تحمل وجود ندارد. انسان‌های ایدیالوژیک و تک فکری، انسان‎های خارج از ایدیالوژی و باورشان را هدف قرار داده، آن‌ها را بستند، زدند، به زنجیر و زولانه کشیدند، به زندان انداختند و سربه نیست کردند و همچنان این فرهنگ در قلمرو افراد ایدیالوژیک و تک‌فکری حاکم است.

[7] ظاهر بابری بعد از اطلاع در مورد حادثه چنین روایت می‌کند:« دیگر به خود نفهمیدم! با خارج شدن از دروازۀ قونسلگری، دست خود را بالای هارن گذاشتم! نمی‌دانم که به چه سرعتی خود را به محل حادثه رساندم. صدها موتر در سرک توقف کرده بود و صدها آدم جمع شده بودند و همچنان صدها خبرنگار همراه با کمره‌هایشان، آنجا گرد آمده بودند. موتر آقای فراهی با گلدان سرک برخورد کرده بود. در نزدیکی موتر و در بین سرک، جسد شهید خالد افتاده بود. همه همین را می‌گفتند که سفیر افغانستان از سوی افراد مسلح اختطاف شده و دریورش را کشته اند

 

 

ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۳                   سال  یــــــــــــازدهم                      سرطان         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی        اول جولای     ۲۰۱۵