قسمت
هفتم
پروگرم جهانی سپاهیان عرب
اینطور معلوم میشد که اینها پروگرام کلان جهانی را
دارند. اینها هیچ علاقۀ به دوباره آمدن طالبها را به قدرت نداشتند. هدف
بزرگ آنها امریکا و منافع امریکا بود، ولو اگر این منافع در هر گوشهیی از
دنیا باشد. آنها در همین تلاش بودند که این منافع و اهداف را-چه در
افغانستان باشد، چه در پاکستان- مورد حمله قرار دهند. تمام
فوکس آنها بالای امریکا، انگلستان و کشورهای
غربی بود.
برای من اینطور معلوم میشد که این جنگجوهای عرب و
سایر کشورها- که تحت امر عربها تریننگ (تمرین) دیده و مصروف فعالیت جنگ و
جهاد میشدند- فقط برای مرگ و شهادت براساس فلسفۀ جهادی آمده اند. وسیله
جنگ و مقابلۀ آنها، تن خودشان بود. آنها به قیمت زنده گی شان میجنگیدند
و با تمام جان و دل برای این جنگ -تباهی تن خودشان- به صورت کامل آماده
بودند. توان مقابله این جنگ را هیچ کس ندارد. آنها از نگاۀ اسلحه و
تجهیزات وضعیت خوب نداشتند و نمیشود آنها را با جانب مقابل شان مقایسه
کرد، ولی آموزش و تجربه کامل مسلکی داشتند. آنها خود شانرا برای پروگرام
کلان آماده کرده بودند و معلوم میشد که به هیچ کاری بند نیستند.
انسانها انواع اسلحه را میسازند که توسط آنها
خودشانرا محفوظ سازند؛ مگر آنها تن خود شانرا اسلحه ساخته بودند.
آنها به مثل طالبهای سادۀ وطن ما نبودند. نه پول جلو
شانرا گرفته میتوانست، نه مقام، نه چوکی و نه هم یک امارت کوچک-جغرافیایی
به اندازۀ افغانستان. پولی را هم که در معامله تبادله اسیران میگرفتند، در
پروگرامهای بزرگ جهانی شان به مصرف میرساندند.
من با این مدت اسارت خود نزد آنها، حدس میزدم که اینها
در عین وقت هم مصروف پلان سازی اند و هم دست به عمل میزنند. اینها مردان
عمل بودند. هیچ چیز برایشان مهم نبود. نه جان شان، نه پدر و مادرشان، نه زن
و اولادهایشان، نه قوم و کشورهایشان...هیچ کدام به اصطلاح دو توت ارزش
نداشت. آنها با چنان مفکوره و عقیده جنگی مجهز بودند که هیچ نوع شرایط
زمانی و مکانی جلو آن را گرفته نمیتوانست. آنها عساکر سخت، زشت و خشک
مزاجی بودند که برای فتح، گرفتن و ویران ساختن تمام دنیای مخالف شان، تا
لحظۀ مرگ ایستاده بودند.
آنجا من یاد گرفتم که هر گاه یک فکر و مفکوره بالای
انسان حاکم شد، باز نه دریاهای آب را میبیند و نه آتش را. باز نه چیزی را
میبیند، نه چیز اضافی میگوید، نه چیز مخالف را میشنود، نه چیزی دیگر را
اگاهی اش قبول مینماید، نه به چیز دیگری گوش میدهد و نه به زنده گی دو
توت ارزش قایل میشود.
این سی چهل سال آخر به ما یاد داد، که ایدیالوژی حتا
یکبار هم نه برای مردم آزادی را داده است و نه کدام کشوری را به شکل واقعی
آن آزاد ساخته است و در آینده هم به مردم، به یک کشور و به یک جامعۀ
انسانی، آزادی واقعی را به آرمغان آورده نخواهد توانست.
به هر صورت، خداوند متعال آن روز را نصیب ما سازد، که هر
فرد جامعۀ ما، آماده پذیرفتن دیگران باشیم و هر کس را به خدای خودش بمانیم،
خداوند میداند و حساب و کتاب هر کس.
رحمان بابا، عارف و شاعر مورد احترام پشتونها و همچنان
پیر کلان تصوف بود؛ ولی قبر او را هم با بم پراندند. رحمان بابا میفرماید:
«ښه ده، ښه ده دا دنیا/ چی توښه ده د عقبا
په دنیا کی بدي نشته/ که بدي نه وي له تا...»
ترجمه:
«خوب است خوب است این دنیا/ که توشهیی است برای عقبا
در دنیا بدی نیست/ اگر نباشد بدی از جانب تو...»
استاد اولمیر باز میخواند:
«وطن جنت نشان دی/ ګلان په کی کرمه...»
حالا بگو، که مومنی بزرگتر از رحمان بابا پیدا خواهد شد؟ و
یا وطندوستی بزرگتر از استاد اولمیر کی خواهد بود؟
حالا میآیم به بقیه قصه:
خوب بود در اینجا در اتاق تنها بودم. خوابم هم آرام
بود.
ولی گاه گاهی مرا با روشنی بسیار تیز چراغ اذیت
میکردند. در قسمت بالایی دروازه اتاق، یک سوراخ کوچک بود. روشنی تیز این
چراغ را از همین سوراخ، مستقماً بالای چشمها و صورت من میانداختند. و با
این کار شان ذهنم، حواسم و روانم تکه تکه میشد و کنترول خود را از دست
میدادم.
حالا هوا سرد شده بود. فضای اتاق با هوای تیز و بران
چلۀ بزرگ پُر شده بود. بیرون از اتاق برف میبارید. کوهها را برف پوشانده
بود و باد خشک میوزید.
من با خود فکر میکردم، که حالا خو آنچه برایت پیش
آمده، خلاصی نداری. راه گریز هم نیست. کسی از غمت هم نمیمیرد و غم هم نه
به گریه و مویه خلاص میشود، پس چرا به غم راه میدهی. بیا خود را خوش
نگهدار. خود را به چیزی مصروف بساز!
من خاطرات خوش و خوب خود را دوباره به یاد میآوردم.
ضمناً دیکشنری انگلیسی و گشتن در اتاق، پروگرامهای شخصی من بودند.
در اتاق، قدم میزدم و در جریان این قدم زدنها،
لغتها و عبارات انگلیسی را با خود تکرار نموده، ضبط مینمودم.
وقت زیاد را به عبادت میدادم. آیات قران شریف را زیر
زبان تکرار مینمودم. تفاسیر را میخواندم. باز بخشهای مختلف آن را با هم
مقایسه میکردم. چُرت میزدم و در جستجوی چیزهای نامعلوم و نامفهوم برای
خود بودم.
در حالت نشستن، ناآرامی من بیشتر میشد. غمم بیشتر
میشد و من طاقت را از دست میدادم. دوباره ایستاد میشدم و ساعتها داخل
اتاق قدم میزدم. در این حالت فشار بالای اعصابم کمتر میشد. خود را به
خداوند میسپردم که آرام شوم.
با خود میگفتم، که حالا خو پیش آمده! هیچ کاری از
دستت بر نمیآید! پس بیا خاطر خود را داشته باش! بیا خود را آرام بگیر، که
حمله قلبی و یا مغزی بالایت نیاید!
سه چیز به من فایده میرساند:
یک، گشتن و تسبیح انداختن،
دو، مرور خاطرات قدیم،
سه، حفظ کردن کلمات و جملهها از لابلای دیکشنری و
قرآن شریف.
تسبیح را این همه وقت با
خود محکم نګهداشته بودم. عربها هم کاری به تسبیح
من نداشتند. آنها نمیدانستند که اگر تسبیح را از نزد من بگیرند، من چقدر
تنها و بیچاره خواهم شد. لطف خدا تسبیح نزدم بود.
بعد که آزاد شدم، در وقتهای اول، بسیار تکلیف داشتم.
حملات دماغی سرم میآمد. فشارم بلند میرفت. قلبم تکان داشت. اوقاتم تلخ
بود و حالت انسان در حال نزع را داشتم.
بعد نزد آشنای قدیم ما، داکتر متین حلیم که متخصص اعصاب
بود، رفتم. او گفت که این حملات عصبی است و به مرور زمان کم خواهد شد. او
توصیه کرد و گفت:
«خود را خوش نگهدار!»
ولی من مدت زیادی خوب نبودم. بعد در امریکا نزد داکتر قلب
رفتم. او هم نفهمید و مرا به داکتر اعصاب و روانشناسی معرفی کرد.
باز داکتر روانشناس برایم گفت: «تو چطور به این همه
شکنجه تاب آوردهای؟» خو هنوز قصه اسارت است- این بحث بعداً خواهد آمد.
امریکا و منافع آن، هرجا که
باشد
این عرب، یا القاعده، یا هر نامی که سرش میمانید، اینها
دیگر قسم آدمها بودند. این بگیر و بزن، تحقیق کن و حکم بالایش صادر کن،
این کارها را برای گرفتن قدرت و حکومت کردن نبود، که انجام میدادند.
هدف آنها روشن بود: امریکا و منافع آن؛ هر جا که باشد.
تا جاییکه من آنها را شناختم، حکومت کردن در پاکستان یا
افغانستان، انقدر برایشان مهم نبود. آنها هر نوع اسلحه و وسیلهیی را که
بدست میآورند، در قدم اول علیه امریکا استعمال مینمایند. اما نمیدانستم
که چرا اینها در بارۀ بم اتومی پاکستان اینقدر زیاد سوال میکنند؛ اما این
واضح بود که در تصمیم گرفتن و عمل کردن قاطع بودند و ملاحظۀ هیچ کار و
هیچکس را نمیکردند. آنها فقط در تعقیب اهداف جنگی شان بودند. اهداف شان
مشخص بود؛ مگر فقط خودشان از آن اگاه بودند. راز آنها را دانستن، کار
ناممکن بود. خطر اساسی همین است. آنها کاملاً مخفیانه برنامه ریزی میکنند
و بدون افشای نقشۀ شان، ناگهان و به شکل قاطع دست به عمل میزنند.
برای کسانی که دشمن خود را دشمن الله میدانند، پس از بین
بردن این دشمن- ولو به ماین کنار جاده باشد یا بم هستهیی- کار روا و به
جاست. ممکن اگر به سلاح هستهیی دسترسی پیدا کنند، دست زیر الاشه ننشینند!
تمام توجه آنها برای این بود که به هر وسیله و ذریعهیی
شود، دشمن را نیست و نابود کنند.
مقابله با این نوع جنگجوها کاری بسیار دشوار است. آنها نه
پروای زنده گی و مال و هستی خود را دارد و نه از دیگران را. هدف آنها فقط
اخرت است، بهشت است، حور است و غلمان!
خدا میداند پاکستان به چه مقصدی هزاران مدرسۀ دینی را
اجازه فعالیت داد. حالا از پیشاور گرفته تا لاهور، پنجاب، کراچی و هر نقطۀ
دیگر، سلسلۀ بزرگی از این مراکز فعال است و همۀ شان پُر است از هزاران هزار
کودک و نوجوان که پدران و مادران بیبضاعت شان آنها را بنام آموختن دین و
ملا و حافظ شدن شان از خود دور ساخته اند.
نمیدانم، ولی به نظر من این سهو بزرگ پاکستان بود و است
که جلو این افراد را نمیگیرد. یا شاید هم نمیتواند بگیرد. اگاهانه یا
نااگاهانه پاکستان این سرنوشت را برای خود بوجود آورده است. حالا این
ایجنسیها، یک سره، به اندیشه انتحار آغوشته شده اند. این طرز فکر و باور
همۀ منطقه را در تسلط خود گرفته است.
حالا هر طرف حرف و قصۀ همین انتحار است. همین مصروفیت و
کار جوانان و نوجوانان مناطق قبایلی شده است و این فکر اکنون سخت در منطقه
ریشه دوانیده است.
آنها این را عمل اسلامی میدانند. پس کی میتواند به
مقابله اش برآید!
ولی به نظر من در اسلام، انتحار نیست. کسی که خود را
میکشد، از او بنام مرتد یاد میشود. این اگر به اسلحه باشد، یا زهر یا هر
عمل دیگری، خودکشی حرام است. مگر در ایجنسیها، وضعیت به شکل دیگری است.
بیسوادی زیاد است. جوانان خون گرم و بزرگان ساده دل و جان و دل باخته به
اسلام! قبایل مردمی پاک دل و ساده نهادی هستند، آنها با شنیدن نام اسلام،
از همه چیز خود تیر هستند.
با چنین مردمی کسی تاب مقابله و مقاومت را ندارد. به این
خاطر است که تکراراً میگویم، پاکستان سهو کلان نموده است!
این مردم، مغزهای جوانان و نوجوانان مناطق قبایلی را شستشو
دادند و حالا آنها بند و واز هیچ چیز نیستند و ایندۀ اینها را هیچ کس
پیشبینی کرده نمیتواند.
من فکر میکنم، که افغانستان روزی از این جنگها خلاص
خواهد شد، ولی پاکستان برای سالها در آن گرفتار خواهد ماند و علتش این سه
چیز است:
1.
منطقه سراسر بیسواد است،
2.
مردم غریب اند، اقتصاد شان ضعیف است و کار و روزگار
در منطقه نیست،
3.
از عاقبت وخیم آن اگاهی ندارند و سرانجام اینکه در
وقت دراز برای شان بسیار گران تمام خواهد شد.
مدارس و تربیه نمودن انتحاری
این مدارسِ کراچی، لاهور و دیگر مناطقی که یاد کردیم،
القاعده و عربها در آن شدیداً نفوذ دارند. پس حالا که جوانی و نوجوانی از
آن فارغ میشود، او به جای ملا و قاضی عادی، یک سپاهی مذهبی است که به قیمت
مرگش، میخواهد به جنگ همه برود. او فکراً یک انتحاری است. او جنجگویی است
در برابر همه! و این عمل را شهادت در راه فرمان الله میداند.
زمانیکه ملا و امام به انتحار باور داشته باشد، پس در این
وضعیت جوانان و نوجوانان قریهجات کجا خلاصی دارند؟
نام و عزت قریه، مسجد است. مسجد قریه را رهبری میکند.
مردم، خوب و بد شانرا از مسجد میشنوند و میپذیرند. مردم بالای هر فیصلۀ
ملا، سر و مال شانرا میگذارند. پس حالا که ملا به این مقام و درجه رسیده
است، قریه به کدام سو حرکت خواهد داشت؟ جوانان و نوجوانان قریه آمادۀ کدام
کار خواهند بود؟
قریههای پشتونها، واحدهای مستقل و فعال مناسبات و
تعاملات اقتصادی، اجتماعی و کلتوری بودند. پشتونها طی قرنها، در قریهها
جمع شده بودند. قریه برای یک قوم و قبیله، سنگر و مرکز هویت شان بود.
خدا خیر
پاکستان
را پیش کند
حالا زنده گی قومی و قبیلوی بسیار تغییر کرده است. رهبران
و افراد بارسوخ قومی یا از بین رفته اند و یا اگر زنده هم مانده باشند، حفظ
سر و عزت باقی ماندۀ شانرا هدف قرار داده و دیگر مانند سابق با شملۀ بلند
در قریه گشت و گزار کرده نمیتوانند. آنها آب را پف کرده و با ادای احترام
نسبت به ملا و مفتی صاحب جوان، روزگار میگذرانند.
حال حرف از مسجد زده میشود و در منبر هم چنان امام به
مسند نشسته که یک سره جوانان و نوجوانان را به جنگ، انتحار و سربازی تشویق
و ترغیب میکند. به این خاطر است که میگویم، خدا خیر پاکستان را پیش کند،
جنگ سختی پیش رو دارد!
مشکل
پاکستان
مشکل در پاکستان رو به زیاد شدن است. این را همه روزه
میشنوی، که گروه جنگی شیعه، سنیها را آماج قرار داده! یا گروه جهادی سنی
شیعهها را مورد حمله قرار داده اند. اینها روز تا روز بیشتر میشوند و
اینها نارامی کلان را بوجود آورده میتوانند. بخاطریکه جنگ با یک مذهب و
با یک عقیده خاتمه ندارد. این به توان هیچ کس نیست و پاکستان خودش خود را
در این وضعیت انداخته است!
حالا آتش اینجا روشن است. ما بسیار ناآرام هستیم. مگر
شاید آنقدر ما را تاوانی نسازد، که پاکستان را تاوانی خواهد ساخت. این
تاوان طولانی مدت خواهد بود. حالا برای حل این مشکل ضرور است تا دولتها و
حکومتهای افغانستان، پاکستان و مردمان این دو کشور، سرهایشان را در گریبان
ببرند و ابعاد نامعلوم این خطر را ببینند و باز مشکل را مشترکاً حل نمایند.
اگر سیاستمداران و قوماندانان نظامی، در این منافع شخصی
شان را میبینند، پس باید حالا بیدار شوند. منطقه در محاصرۀ خطر کلان گیر
مانده است.
من طی تمام مدت زندان خود، این خطر را لحظه به لحظه بیشتر
احساس نمودم و روز تا روز بیشتر به این معتقد شدم که چقدر خطر بزرگ در
منطقه پنهان است. حالا هم میگویم که اگر یک بار این آتش پنهانی از کنترول
برآمد، همه را در شعلههای مهار ناشدنی خواهد بلعید.
این
انقلابیهای چپی یا راستی، که همۀ شان مکتب خواندهها هستند، در
بارۀ تمام جهان میفهمند و درباره آزادی و استقلال، بطور اشکار و
پنهان نشریهها و کتابها نشر نمودهاند، ولی تجارب دوران حاکمیت
دکتاتورانه شان نشان داد، که نه به مردم آزادیهای فردی شانرا
آوردند و نه خودشان مزۀ آزادی را چشیدند.
از انقلاب سرخ خلقیها
گرفته، تا شورشها، خانه جنگیها و از بین رفتن نظام و ساختارها،
همهاش به امر و قوماندۀ ایدیالوژی سیاسی شده است. ما قربانیان
ایدیالوژیهای یک جانبه و مستبدانه هستیم.
میگویند کل آن است که
موهای سرش رفته باشد؛ نه آنکه مغز نداشته باشد.
کور یک بار عصا را گم
میکند.
ما دو ملیون برادر،
عزیز و افغانهای خود را روانه گورهای فردی و دسته جمعی ساختیم،
نه کسی آزادی را دید، نه خنده و نه روز کامیابی را؛ مگر ما هنوز هم
د خون همدیگر لت میخوریم! نه میدانیم، چه وقت از این نوع اسارت
فکری آزاد خواهیم شد؟ و چه وقت هم برای خود و هم برای دیگران به
آزادیهای طبیعی، فطری و خدایی شان-آزادی فردی- قایل خواهیم شد!؟
حیران
هستم که ما چرا به معنی این چنین ترانههای ملی توجه و دقت
نمینماییم! چرا به حق خدا داد هر فرد، که آزادی شخصی و زنده گی
فردی اش است- احترام قایل نیستیم؟ آیا سرکشی بزرگتر از این هم است،
که حق خدا داد یک فرد را از او بگیریم! چرا ما دشمن آزادی و شرافت
یکدیگر هستیم؟ چرا زنده گی را احترام نمیکنیم؟ چرا مخلوقات خداوند
متعال را براساس خواهش و ذوق شخصی خود، نیست و نابود میکنیم؟
هرکس و گور و گردنش.
قاضی بزرگتر از خداوند متعال کی خواهد بود؟ ما آدمها با این فهم
ناقص و عقل انسانی خود کی میتوانیم عدالتی را که در ذات خداوند
متعال است، در حق انسانها و معاشرات انسانی پیاده بسازیم.
شرم است که با قضاوت
خود، از دیگران زنده گی، آزادی و حیثیت او را بگیریم!
چرا اینقدر دشمن زنده
گی شده ایم، که کودکان زیبا صورت و زیبا قلب را از آغوش پدران شان
میگیریم و کشتن آنها را مسلک خود میگردانیم!
چرا مادران را در غم
سیاه مینشانیم؟
چرا زمین را- که مدرسۀ
آموزش خودشناسی و خدا شناسی است، به مسلخ خون آدمهای با طرز دید و
فکر متفاوت، مبدل میسازیم؟ چرا زمین را که هر انسان آن، هر پرنده
و هر حیوان آن، هر گل و هر گیاه آن، نام خدا را و شکر خدا را با
صدای مخصوص خودشان میسرایند، گورستان ساخته ایم؟
تمام زنده جانها به
ذکر خداوند مشغول اند.
هر موجود، خداوند را با
زبان خاص خودش یاد میکند و همۀ زنده گی مقدس است؛ چون آفرینندۀ آن
پاک و مقدس است.
آن افسانۀ بهلول بزرگ
به خاطرم گشت: (خوانندۀ گرامی! اگرچه این قصه ساخته و پرداخته ذهن
انسان است، اما شنیدنش در واقع درسنامهیی میتواند باشد.)
میگویند، که سلطان
محمود پادشاه، به همۀ نوکران و چاکران دربارش اعلان کرد، که هر کس
خندۀ بهلول را دید، به او انعام میدهد.
بعد از این اعلان، همۀ
درباریان و ناظران، به تعقیب بهلول صاحب افتادند، که هر چه زودتر
خندۀ بهلول صاحب را ببیند و انعام پادشاهی را از آن خود سازد.
هله هله...روزی، یکی از
نوکران خوش طالع، بهلول صاحب را میبیند که پیش دکان قصابی ایستاده
است و با خود میخندد.
نوکر این خوش خبری را
به پادشاه رساند و انعام را گرفت.
پادشاه، بهلول را به
دربار خواست و از او پرسید که تو خو در زنده گی لب به خنده نه
گشوده بودی، امروز چطور پیش روی یک دکان قصابی ترا خنده گرفت؟ علت
خنده ات چه بود؟
بهلول گفت: «من اینطور
فکر میکردم که برادرم سلطان است. او لشکرکشی میکند، کشورها و
سرزمینها را با زور شمشیر فتح و تصرف میکند...مردمان زیاد کشته
میشود. خون زیاد ریخته میشود، کسی بی پدر، کسی بی فرزند و کسی بی
دوست و اقارب میشود. مردم و کشورها دارایی و ثروت شانرا از دست
میدهند و من شریک این جرم خواهم بود!
ولی امروز در دکان
قصاب دیدم که «بز از پای خود و گوسفند از پای خود» اویزان است! پس
معلوم شد، که من مسؤول افکار و اعمال خود استم و سلطان مسؤول افکار
و کارکردهای خودش است. با دیدن این صحنه، ذهنم روشن شد و دانستم
که «بز از پای خود و گوسفند از پای خود» اویزان میشود و با این
کار دلم سبک شد و در زنده گی ام خوب خنده کردم.
افسانۀ بهلول صاحب را
در جای خودش میمانیم: من برای خود میگویم که وقتی یک شخص دیگر به
نظرم در راه غلط روان است. عقیدۀ خوب ندارد و فکرش نجس است، پس من
به او چه کار دارم؟ او میداند و حساب کارهایش!
بلی! وقتی مسؤولیت فردی
است. وقتی هر کس کشت خود را درو میکند. باز من چرا دست به قضاوت
بزنم! باز من چرا یک فرد را محکوم نمایم؟ من چرا کسی را بخاطر
افکار و باور شان به زندان بیاندازم؟ و یا هم کسی را به دار بزنم و
یا هم او را از وطنش فراری نمایم؟
زنده گی توحید است.
عبادت و خدا پرستی در
طول زنده گی میشود.
مرده چه خواهد کرد؟
مرده نه قدرت شناختن خود را دارد و نه توان خداشناس شدن را دارد.
زنده گی معلم کلان است.
طبعیت هم معلم کلان است. این موجودات زنده، پرندهها، حیوانها و
انسانهای مختلف و متفاوت برای ما مدرسۀ رنگین و بزرگ خودشناسی و
خدا شناسی را بوجود آورده است.
وقتی قلب ما بیدار شد،
باز همه چیز را حکمت الهی میبیند. هر چیز برایش نشانههای الهی
میشود. باز نه جای برای کفر میماند، نه نفاق و نه هم بت- بنده
پرستی!
کی میداند، آن عده
انسانهاییکه همین لحظه، از دید و نظر من، بیگانه از خدا معلوم
میشوند، به راستی هم از خداوند متعال دور و بیگانه باشند.
چرا به انسانها این حق
را نمیدهیم که زنده بمانند، تا لحظهیی زنده گی نمایند که خداوند
برایش منظور داشته است.
من از دانشی که در
حافظۀ خود ذخیره کردهام، حرف میزنم و نمایندهگی مینمایم. در
حالیکه پرندهها، حیوانات، درختها، بتهها، گلها، ستارهها،
دریاها، رودخانهها...همۀ شان نامی از نامهای آن ذات یگانه را بر
زبان دارند.
خداوندا! دلم را آنقدر
بیدار بساز که از هر صدا نام و ذکر ترا بشنوم!
برای من، زنده گی کردن
و خوب زنده گی کردن، عبادت به حساب میآید.
انسانهای شاکر، اول
نمرههای عبادت آن متعال هستند.
شما فکر کنید،
برای یک انسان اگر این زنده گی بیارزش باشد. آزادی خودش را دوست
نداشته باشد، آزادی دیگران هم برایش حرام معلوم شود، پس او پروای
چه چیز را خواهد کرد؟ اینطور انسان آماده است که همه جهان را به
تباهی بکشاند.
طی این دو سال و دو ماه
که من اسیر آنها بودم، مرا از یک جا به جای دیگر انتقال میدادند
و فرصت کوچکترین رابطه با بیرون از ماحول خود را به من
نمیدادند، ولی با همۀ اینها، من دانستم که آنها به زنده گی و
دنیا پشت کرده و فقط فدائیان عقیده و باور شان هستند. هیچ گونه
روابط انسانی، عاطفی، خون شریکی، قومی وغیره مانع آنها شده
نمیتوانست. آنها به تمام تمدن و بشریت دو روپیه ارزش قایل
نبودند. آنها فقط یک ارزش داشتند و آن عقیده و طرز دید شان در
بارۀ خدا بود.
کار آنها این
بود، که ساختار کهنه این هفت هشت ایجنسی را منهدم سازند. رهبران با
رسوخ قومی و همۀ آنهاییکه فکر ملی و بزرگ را دارند، بخصوص افراد
تعلیم یافته را از بین ببرند.
آنها انسانهای ماهر و
هوشیار بودند. یکدفعه از بین مردم قبایل، افرادی از قبیل ملاها،
مولویها و تمام آنهاییکه به اندیشههای سیاسی-مذهبی آنها علاقه
نشان میدادند، آنها را علیه رهبران بومی، محلی و قومی به قیام وا
میداشتند. آنها بنام الله و کلام الله، جوانان و نوجوانان کم
اندیشه و کم سواد را، به وعده و وعید آخرت و اجرهایی اخروی-حور
وغلمان- جذب نموده، آمادۀ هر نوع قربانی مینمودند.
زمانیکه عربهای
القاعده از افغانستان عقب نشینی کردند، به مناطق قبایلی پناه
بردند. آنجا هم عرف مهماننوازی از یک سو، جوانان بیکار و بی
روزگار و ضمناً احساساتی از سوی دیگر و سخنان آتشین جنگجوهای عرب و
دیگر مناطق دنیا که با غرور حملۀ برق آسایشان به قلب
امریکا-برجهای دو قلوی جهان- و بغضهای شکست شان در افغانستان، به
انجاها جابجا شده بودند، دست به هم یکی کرده، سرنوشت نو به مناطق
قبایلی رقم زدند.
سپاهیان عرب و القاعده،
دوباره صاحب سرزمین نفوذ و پایگاه سازی شدند. قبایل برای شان خانه
دادند. جایداد دادند. قلعههای خانی شانرا تخلیه نموده، تا مهمانان
عرب در آن مراکز آموزشی و عملیاتی شانرا بسازند.
مساجد و مدارس، حامی و
اندیشهگاه عربها و القاعده شد و هزاران کودک و نوجوان با
اندیشههای جنگ خواهانه، مجهز و به عنوان سنگرداران اسلام سیاسی و
رادیکال، روانۀ افغانستان و سایر کشورها شدند. فرهنگ جنگ با امریکا
و هم پیمانانش در افغانستان و سایر نقاط جهان، با فرهنگ عنعنوی
دلاوری، جنگجویی، مبارزه خواهی و قهرمان سازی این منطقه کوهستانی
ممزوج گردیده، نوع خاصی از حماسه سازی و شهره شدن را با سرعت در
بین مناطق قبایل، مناطق پشتون نشین افغانستان و دیگر جاها ترویج و
تکثیر نمودند.
در گذشته مسجد و مدرسه،
پشتوانۀ خان و ملک منطقه میبود. اما امروز مسجد و مدرسه، بعد از
انقلابی که فکر و قشر روحانیت را کاملاً دگرگون ساخته است، به مرکز
آموزش و تربیۀ نوجوانانی مبدل شده، که هر فارغ آن، هم امام است و
هم قومندان جنگ، هم مفتی است و هم قاضی، هم والی است، هم رییس و
وزیر و بالآخره هرکارۀ دیگر!
قریه به طریقۀ
خاندانی، از سوی خوانین و ملکهای زیرک، هوشیار و نامدار اداره
میشد. خوانین هم سلاحهای خوب و قیمتی وقت شانرا میخریدند و مشری
و عزت شانرا در قریه نگهمیداشتند. همچنین خانها، بهترین و حاصلخیز
ترین زمینها، جنگلها، منابع آب، رمهها و حیوانات را در ملکیت
داشتند. خانها، به طریق عنعنوی تجارت نموده و اموال را انتقال
میدادند. انها کاروانها را میفرستادند. تبادلۀ مالها را در
اختیار داشتند.
قریه، واحد جدا و مستقل
زنده گی، امور، اختیارات و مسایل اجتماعی و کلتوری بود که این
موضوعات مستقماً توسط خان رهبری و اداره میشد. خانهای قریه جات،
نمایندههای تام الاختیار، ولی غیر رسمی پادشاهان بودند، که رهبری
نظامی، جمع آوری و فرستادن جوانان در اوقات جنگ و سفربری، بیگار و
عشر، جزیه گرفتن و جنگ و غزا را پیش میبردند.
قریه جات قوانین
سادهیی داشتند، که قبایل پشتون طی قرنها آنها را به شکل تجربی و
روزمره بوجود آورده و نسل اندر نسل آن را مراعات و احترام
میگذاشتند. هر جنجال و هر مسئاله اقتصادی، اجتماعی و حتا معادلات
کلتوری در حجره خان و ملک فیصله میشد و ملا و امام هم دعای امین
را پشتش میخواند.
جنجالها را مردم بوجود
میآورد و باز این گروه یا دسته را به حجره خان میبردند و فیصله
را خان میکرد، امام هم امین میگفت.
خانها و ملکها،
همچنان که مردان کارزار رزم و پیکار بودند، در پهلوی آن صاحب دانش
موروثی، مصلحت اندیشی و دور فکری نیز بودند.
اما با وارد شدن
ایدیالوژیهای فلسفی و مذهبی به افغانستان و تداوم جنگهای داخلی
برای سالهای سال، رهبریت موروثی، اجتماعی افغانستان از هم متلاشی
شد. جای آنها به قوماندانان جنگی ماند که از نگاه موقف اجتماعی،
بیشترشان از طبقات میان رتبه، برخاسته بودند و حالا اقتدار نظامی-
سیاسی شان منجر به سلطه شان در عرصۀ مالی و اقتصادی نیز گردیده
است.
حالا، کنترول
قریه از دست خان و ملک خارج شده است. در سابق اگر نام «خان» و
«ملک» نشانۀ شان و شوکت بود، حالا نام «قوماندان» جای آن را گرفته
است، که با شنیدنش، احساس عجیبی از هیجان، غرور و خودباختهگی در
جوانان و نوجوانان ایجاد میشود. دیگر کسی حجرههای خان و ملک را
به رسمیت نمیشناسد. جرگههای عنعنوی قریه جات و اقوام هم نام و
عزت شان را از دست داده اند. حالا قدرت به مسجد انتقال یافته و در
مسجد هم ملاصاحب جوان -قوماندان ملا- نشسته، که وعظهای سیاسی
میکند و در خطبه شان امریکا، اسراییل و حمایتگران محلی آنها را
محکوم میسازند. قوماندان ملا، فتوای جنگ را صادر میکند و جوانان
را به جهاد و جنگ مسلحانه تشویق و تنظیم نموده به محاذ جنگ
میفرستد.
این جوان سفید پوش و
عمامه سفید، کُت و مُت مانند یک ترینر عسکری، آموزش و تریننگ جهاد
نظامی و جنگهای گوریلایی را میدهد و نوجوانان و جوانان را به
ارمان شهادت در راه الله تربیه میکند.
کسی میگوید، در
مناطق قبایلی و پاکستان ده هزار مدرسه فعال میباشد. کسی میگوید،
که نه بیشتر از ان است! هر مدرسه، در هر سال ده ها جوان و نوجوان
را فارغ میسازد. حالا، وقتی که این جوانان کمسواد، بیبضاعت،
جهان نادیده، که از مدارس فارغ شدند، فقط منتظر امر و فتوای کلان
شان استند. چیزیکه ملای کلان گفت، «احمد کافر است!» یا
«حکومت...کافر است» باز همین شعلههای آتش است که منطقه را روز تا
روز بیشتر در آغوش میگیرد. پایان این کار به خدا معلوم!
این مشکل در پاکستان
بوجود آمده، ولی خود پاکستان آن را بوجود آورده و حالا خودش با آن
روبرو است! من آینده این ملک را خوب نمیبینم. این بازی یی که در
ایجنسیها جریان دارد، بسیار ویرانی ببار خواهد آورد! خاتمۀ آن را
کسی پیشبینی کرده نمیتواند! خدا میداند که چه خواهد شد؟
میگویند:
«چاه کن خودش در چاه
است.» باز شاعری
میسراید:
«کر د ګلو کړه، چې
سیمه دې ګلزار شي/ اغزي مه کره، چې پښو کې به دې ولاړ شي.»
من این را درک نمودم که
اگر این خارها برای افگار ساختن پاهای دیگران کشت شده اند، پس روزی
در پاهای خود کشتکار و پرورش دهندۀ خارها خواهد رفت و باز کار از
کار تیر خواهد بود!
مردم میگویند:
در کس را مزن به
انګشت/ که نزند درت را به مشت!»
اگر عقل سلیم را از خود
بسازیم و به جای خارها، گلها را کشت نماییم؛ تمام این منطقۀ مهم و
استراتیژیک، گلستان خواهد شد. مردم آرام و آسوده خواهند شد. فقر و
بیچارهگی از بین خواهد رفت. مردمان هر دو طرف با هم برادر وار
روابط نزدیک و شیرین خواهند داشت. در هر خانه و هر کاشانه، خوشی
خواهد بود و باز همه برنده خواهند بود و با آرامش و ثبات ما، قارۀ
بزرگ آسیا آرامش خواهد یافت. ملتها و کشورها با هم نزدیک خواهند
شد. اقتصاد و تجارت به طور بیسابقه شگوفا خواهد شد و این منطقه به
مرکز بزرگ انکشاف و فعالیت اقتصادی و اجتماعی مبدل خواهد گردید.
|