قسمت
هفدهم
درسنامۀ بزرگ برای من
اگر انسان به آزادی و حقوق دیگران احترم
میداشت و اگر هر انسان به این گردن مینهاد که هر کس حق این را دارد که
خداوند متعال را براساس سطح آگاهی و وضعیت آگاهی فردی اش، یاد، ستایش،
نیایش و عبادت کند و همگام با این کار، این را به صورت کامل بپذیرد که هر
فرد آزاد باشد که فکر و ایدیالوژی و طرز زنده گی و اخلاق خود را با آزادی
فردی تمام و مسئوولیت پذیری همۀ عواقب آن، داشته باشد و در نتیجه، همۀ
انسانها بتوانند طبق نیازهای درونی و بیرونی شان، هر نوعی که خواسته
باشند، زنده گی نمایند. پس چنین جامعۀ، آرامترین، روشنفکرترین،
سعادتمندترین و حتا معنویترین جامعه روی زمین خواهد بود.
اگر حقوق و آزادی انسان در عمل مراعات شود، باز انسانیت به
بلوغ گام میگذارد. باز زحمتی در دنیا نیست. باز نیازی نیست که پولیس، قضاء
و حکومت وجود داشته باشد.
مقصد انسانها، بدست آوردن بزرگترین پیروزی است و
بزرگترین پیروزی بوجود آمده نمیتواند؛ مگر اینکه انسانها آزادی یک دیگر
شانرا بپذیرند و به مسؤولیتهای شان به صورت کامل عمل نمایند.
اگر ما اولاد خود را از خوردی، این طور تربیه نماییم که
آزاد باشند؛ مگر با مسؤولیت! باز ما در تاریخ بشریت عصر جدیدی را پایه
گذاری نمودهایم. عصری که هنوز تاریخ نوشته شده، خاطرهیی از آن را به
حافظه ندارد.
حیران هستم، وقتی یک انسان فطرتاً آزاد خلق شده است، پس
چرا فکرها، باورها و جهانبینیهای موجود، قبر دیگران را میکند؟
میگویند به یک گل بهار نمیشود؛ من با این مفکوره موافق
نیستم! بخاطریکه هر فرد یک گل است. پس اگر این یک گل، خود را آزادی دوست و
مسؤولیتشناس تربیه نماید؛ باز همه گلها-انسانها- آزاد و مسؤولیت شناس
خواهند بود. باز وطن جنت روی زمین خواهد شد.
مشکل ما این است که هر یک ما چشم به دیگر دوخته، هر کدام
ما میخواهد اول دیگر را اصلاح نماید.
اگر همینطور- به شیوۀ گذشتهگان- به این انتظار ادامه
دهیم؛ به هیچ کار دست نزنیم؛ همه کارها را در انتظار یک منجی به حالت تعلیق
درآریم، باز تا روز قیامت محبوس وضعیت آگاهی سنگ شدۀ خود خواهیم بود و کار
همیشگی ما اصلاح-بستن، زدن، کشتن- دیگران خواهد بود و زمین سفید، مسلخ
ایجاد شده بدست انسانهای بت شده خواهد شد.
اما اگر اول من اصلاح شوم. هر فرد آزاد که مرا اصلاح
ببیند، باز خودش به اصلاح خود میپردازد. انسانها آزاد و مسؤولیت شناس
خواهند بود و خداوند متعال هر کدام را براساس خودآگاهی و خداآگاهی شان، در
اقیانوس عشق و رحمت خود سیرآب خواهد ساخت.
افسوس که ما نعمت آزادی فردی را در فساد طغیان نفسانیات
ذهنی خود به چوبه دار کشیده ایم.
وقتی آزادی نباشد، زنده گی از کجا خواهد شد؟ وقتی انسان
خود را مامور برتر اعلان کند و آزادی دیگران را هدف قرار دهد. برای خفه
ساختن آزادی دیگران، اندیشه هایش را به مکتب و ایدیالوژی تبدیل نموده و آن
را به مجموعهیی از باوری مبدل بسازد؛ در این حال زمین دوزخی میگردد که
شیاطین در چهرۀ انسان در آن حکم میرانند.
خداوندا! آزاد مان بساز از اندیشه، فکر، ایدیالوژی و باوری
که آزادی و زنده گی دیگران را هدف قرار میدهد.
آزادی فطرت زنده گی است و زنده گی پُر است از نعرۀ خداوند
متعال! وقتی خدا هست، پس هر زبانداری، هر جنبندهیی، هر موجودی، جز نامه
خدا چه چیز را زمزمه خواهد کرد؟
جز نام خداوند، ذکر خداوند، ترانۀ عاشقانۀ خداوند هیچ چیز
نیست که ارزش به زبان آوردن را داشته باشد.
کاش همینطور بیدار و هوشیار شویم. تا هر نفس کشیدن ما خدمت
زنده گی، خدمت دیگران و خدمت خداوند متعال باشد.
هی هی! چقدر ساده است که همه زنده گی را به نیایش و عبادت
تبدیل نماییم؛ فقط باید بگذاریم دیگران خودشان باشند و آزادی، در قلب، ذهن،
حواس و وجود هر کس در پرواز باشد.
در زبان پشتو چه متل زیبایی داریم: «خپل
عیب د ولو منځ دی او د بل عیب د کلي منځ» یعنی عیب
خود همیشه از چشمها و حواس فزیکی آدم دور میماند و عیبهای دیگران همیشه
در محراق توجه است! «منیت» یا «ایگو» در همین حالت ظهور مییابد. در این
وضعیت آگاهی، برای انسان همۀ انسانها، اقوام، احزاب، گروپها، جوامع،
معیوب معلوم میشود؛ در حالیکه شاید یگانه معیوب و اولین معیوب خود او
باشد.
دنیا و جهان ما براساس آرادۀ خداوند برقرار است.
ارادۀ خداوند مبارک، مقدس و کاملاً عاری از عیب است. پس من
چرا سرپیچی نمایم؟ من چرا دیگران را به چشم عیب بینم؟
ما در قرن بیست یک میلادی زنده گی مینماییم. انسان دنیا
را تسخیر کرده است! امروز همۀ طبیعت در زیر کنترول و استفادۀ انسان قرار
دارد. پس چرا هنوز هم زندان وجود دارد؟ چرا قتل میشود؟ چرا به دارزدن، از
تیغ کشیدن، سوختاندن و اشکال بسیار پیشرفتهیی از کشتار و از بین بردن
انسان و زندهگی وجود دارد؟
بدون شک عیب در نفسانیات سرکش ذهنی ماست. نفسانیات سرکش
ذهنی آگاهی ما را تسخیر کرده است. انسان تسخیر شده توسط عقل انسانی، یکسره
علیه دیگران فعال است. او برای این کار خود بهانههای مختلف میسازد و
بزرگترین و قویترین بهانه اش، «ناروا» و «حرام» دانستن دیگران است.
زنده گی میدان آموزش است. زمین مدرسۀ بزرگ الهی است. ما
همه شاگردهای حقیقت هستیم. تنها چهرههای ما متفاوت است؛ فرق دیگر نداریم.
این آموزش شخصی و فردی است که انسان آن را با تجربه شخصی و
فردی بدستآورده میتواند.
غم خودم به من بسیار چیزها را یاد داد. حالا میدانم-وباید
بدانم- که غم هم میتواند معلم خوب برای انسان باشد. حکم تجارب زنده گی
برای من این است که با همۀ انسانها، بنام خداوند متعال در فضای صلح، آزادی
و مسؤولیت پذیری زنده گی و کار نماییم و فلسفۀ اصلی خدمت را جامۀ عمل
بپوشانیم.
انسانها همه یکی هستند. اگر امریکایی باشد یا روس، یا
افریقایی...همه انسان نامیده میشود و هر انسان برابر دیگر انسانها آزادی
و حقوق شخصی و فردی دارد. حقوق و ازادی شخصی و فردی اساس کار است. وقتی
انسان ازادی فردی نداشته باشد، هیچ چیز ندارد و انسان بی هیچ نمیتواند،
جامعه را، کشور را و دنیا را آزاد بسازد.
حالا اگر یک کس روح را به خواهشات ذهنی-نفسانی آلوده
میسازد و کس دیگر آگاهی خود را به سوی گشایش معنوی سوق میدهد؛ هر دو با
خود میکنند. لذا من به خود حق قضاوت و حساب و کتاب کردن دربارۀ دیگران را
نمیدهم و باید هم ندهم!
حالا من دربارۀ دنیا و عقبای هیچ کس تشویش ندارم؛ چون همه
ارواح به سوی او تعالی میروند. پس در این حالت بهترین انسان کسی است که
احترام زنده گی و آزادی دیگران را دارد و حقوق شان را مراعات مینمایند!
این نشانۀ اصلی شرافت برای یک انسان است.
روشن است، که خداوند میتوانست و هر لحظه میتواند که همۀ
انسانها و موجودات را -آن هم صرف یکبار- در یک روز، به یک طریقه، یک روش و
یک مذهب و باور خلق نماید.
پس حالا پرسش اینست که چرا این کار را نه کرده و چرا هنوز
هم به این کار دست نمیزند؟ از این خاطر لازم است که به این حکمت الهی طور
فردی فکر کنیم و دانش اصیل را از قلب خود بیرون بکشیم.
خداوند متعال در همه چیز کامل است. هم خدایی اش کامل است و
هم علمش کامل است و هم اراده اش کامل است! عقل و شعور انسانی باید تسلیم
ارادۀ الهی شود و شکر زنده گی و سرنوشت آزاد را ادا نماید.
صلح، امن و برادری بشری را همین از بین برده که من کوشش
مینمایم تا فکر، نظر و راه خود را بالای همه- به هر شیوه و وسیلهیی که
میشود- قبول نمایم. این روش را فقط فرهنگ تغییر دادن دیگران نامیده
میتوانیم.
وقتی من از کودکی برای تغییر دادن دیگران، آموزش ذهنی،
فکری، حسی، روانی و عقیدوی را از نسل بزرگان کسب مینمایم، پس دیگران هم
در تلاش تغییر دادن من میبرآیند. پس انسان تا لحظهیی که قانع نشود و به
او باور داده نشود که عقیده و روش او برتر، خداییتر و اصیلتر از دیگران
است، علیه دیگران دست به عمل نمیزند.
انسان جنگجو و مامور تغییر دادن دیگران، براساس اندیشه،
فکر، ایدیالوژی و باور بالای دیگران «خدایی» مینماید. اینها مخالف اراۀ
زندۀ خدا اند.
قلب، استاد خوب آدم است. قلب خانۀ خدا ست و خوشا به حال آن
انسانی که قلبش بنام خدا و برای خدا در حرکت است و قلبش چز عشق خدا،
مخلوقات خدا و کلام زندۀ خدا، چیزی دیگر در خود ندارد.
وقتی قلب پُر از هوسهای ذهن و نفس شود، باز من ترا از
گردن میگیرم، تو مرا از گردن کش میکنی و همینطور تا روز قیامت قاتل و
مقتول هم میمانیم.
پس انسانی که بالای آزادی و زنده گی و حق دیگران پا
میماند، متمرد علیه خداست...چنین انسان اگر به خود مسلمان میگوید، یا
هندو میگوید یا هر نام دیگر را سر خود میگذارد، قابل قبول نیست.
بیایید ببینید: «انسان» چقدر کلمه خوب و معنادار است. اگر
کسی آن را درست معنا کند و در آن فکر کند، پس جا برای نصحیت دیگران
نمیماند!
عجیب است که اشرف المخلوقات فرد دیگر را میکُشد، حقش را
میخورد، او را توهین مینماید که تو چرا به طریقه و عقیدۀ دیگر هستی.
آیا این کار خودپرستی است یا خدا پرستی؟ آیا عقل محدود
بشری اینقدر شد تا مخلوقاتی را که به امر و ارادۀ پرودگار یگانه خلق شده
اند، زنده گی دارند و به طریقه و استعداد خودشان خدا را ستایش و نیایش
میکنند، آنها را ناروا اعلان نماید! خداوند متعال چه خواهد گفت که من روح
خود را در این انسان دمیدم، تو باز او را میکُشی! تو بیاحترامی او را
میکنی! و حق او را میخوری! و تو آزادی او را سلب میکنی!
پس عبادت این چنین انسان چه خواهد بود؟ او اگر در روز پنج
نه، پنجهزار وقت عبادت الله را بکند، برای خداوند متعال هیچ است! شاعری هم
سروده است:
اطاعت به جز خدمت نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
|