قسمت شانزدهم
آزاد، ولی دست و
گریبان با دردهای ناشناخته و پنهانی
کرزی صاحب در ارگ به من جا داد و همانجا جابجا شدم. بعد در
وزیراکبرخان برایم خانه گرفت. به یادم نمیآید، سرک سیزده یا چهارده
وزیراکبرخان مینه بود. حالا مردم مختلف میآمدند و میرفتند و با هم
میدیدیم.
این آمدن و رفتن مردم دوام داشت؛ مگر من هنوز از خانوادۀ
کوچک خود جدا یودم. من منتظر اخذ ویزای امریکا بودم.
با وصف آنکه من گرین کارت داشتم، اما اینکه دو سال و دو
ماه به امریکا نه رفته بودم و این همه زمان را در بند بودم. بناً براساس
قوانین امریکا، گرین کارتم حالا کار نمیداد و من باید انتظار رسیدن ویزا
را میکشیدم.
بعد ویزا آمد. رفتیم. من همراه خسر و خشویم یکجا به امریکا
رفتیم و نزد خانواده رسیدیم.
یک، یک نیم ماه در امریکا ماندم. اولادها و دوستان را
دیدم. تداوی شدم، ولی من حالا خوب نبودم.
اصلاً مرض من معلوم نبود. سر داکترها انقدر بالای علت و
ریشۀ مرضم خلاص نمیشد. مشکل بزرگ من ناراحتی عصبی و روانی بود. من فکر
میکردم که تکلیف قلبی دارم. به سختی نفس میکشیدم. دلم قید میشد. هیچ چیز
به من لذت نداشت. هیچ کس را خوش نداشتم. بس خاموش، سرد و از دست این وضعیت
خود به جان رسیده بودم.
چُرتم سخت خراب بود. با هیچکس دلم آرام نمیشد. خانواده هم
برایم خفه بود. بخصوص خانمم زرمینه، بسیار برایم غصه میکرد. او از حال و
روز من خوب خبر داشت. میدانست که چه حال و روز دارم.
حال
خود را به کسی نمیگفتم
هر لحظه در دلم میگشت که میمیرم. بس این
سودا مرا لحظهیی آرام نمیماند. گاه گاه با خانمم حال خود را میگفتم. او
برایم بسیار پریشان بود. وقتی با دیدن دوامدار حالت بد من، زیاد ناآرام و
وارخطا میشد، باز برایم میگفت:
«چرا چُرتت اینقدر خراب است؟»
او مرا ناز و نوازش میداد. مرا به پارک
میبرد؛ اما هیچ چیز خوشم نمیآمد. نه گپ زدن خوشم میآمد و نه حوصلۀ گوش
دادن به حرفهای دیگران را داشتم. نه دلم میشد که جایی بروم و نه دلم
میخواست کسی به دیدن من بیاید.
اصلاً زمین به من هیچ جای نمیداد. علاقۀ من تمام شده بود؛
گفتن این حال و روزم به زرمینه هم لازم نبود.
گریهام میگرفت؛ مگر اشک نداشتم. اشکهایم خشکیده بود.
دلهای سنگ شدۀ انسانها-برادرانم و خواهرانم- اشکهای مرا خشکانده بودند.
هیچ کس از آتشی که در درونم شعلهور بود، آگاهی نداشت. خودم بودم و تماشای
این آتش بیشکل و بیصورت که در پنهانی ترین گوشههای وجودم شعله میکشید و
آه آن از من میبرآمد.
چیغ و فغان من در درون بلند بود. این صدای بیصدا را هیچ
کس نمیشنید. حس نمیکرد. متوجه نمیشد و من از این جهان کر و کور و لال به
تنگ بودم. اما زرمینه هم حال و هوای مرا داشت. او به نوعی درد مرا حس
میکرد.
زرمینه هم خانم من بود، هم رفیق و هم غمشریک...او در غم و
شادی ام با من شریک بود. در بین ما چیز پنهان وجود ندارد. او به همه کارها
میفهمد و از عهده هر کار میآید. هم جرات دارد و هم فهم و دانش. او در
عرصۀ زنده گی، معاون من است؛ ولی حالم از گفتن نبود. حتا از زرمینه این غم
خود را پنهان میکردم.
بعد داکتر عقلی و عصبی حالت مرا خوب معاینه کرد. او از
وضعیتم خوب خود را آگاه ساخت و بعد گفت که این حملههای عصبی- روانی است.
آهسته آهسته از بین میرود.
من تکلیف کمر هم دارم. طرف راست بغلم درد نامعلوم دارد.
تکلیف دیسک هم بود. این تکلیف من در دورۀ زندان بیشتر شد. بیخوابی هم
داشتم؛ ولی خوابها میدیدم.
در جریان دوره زندان و اسارت، وقتی خواب میدیدم، صبح آن
را با خود تکرار میکردم. صحنهها، مناظر و چیزهای خواب را به یاد میآوردم
و به همین کار روز را تیر میکردم.
حالا از بند رها شدهام. آنجا صد در صد مرگ پیشرویم قرار
داشت؛ مرا خداوند و کرزی صاحب خلاص کرد و حالا کاملاً آزاد استم و دوباره
با خانوادۀ خود یکجا زنده گی دارم.
یک مشکل وجود دارد. اینجا احساس کردن امن مشکل است بخصوص
برای چهرههای سرشناس. آنها هر جا آزاد گشته نمیتوانند.
سابق خطر معلوم بود. آدمهایی که خطر پیشمی آورد، آنها
هم معلوم بودند. من در اختیار آنها بودم. آنها مرا میدیدند و من هم
آنها را در نزدیکی خود حس میکردم، ولی حالا، تو نمیتوانستی، آدمهاییکه
سراسر خطر هستند، آنها را ببینی، بشناسی و حساب را یک طرفه بسازی. حالا تو
در یک امنیت مبهم و گُنگ اسیر استی. اسارت امنیت هم مشکل کلان است. تا
انسان خودش تجربه نه کرده باشد، آسان به نظر میآید، مگر وقتی خودت در این
وضعیت واقع شدی، باز به مراتب درد میکشی و این نوع بودن، واقعاً چیزی است
مثل دوزخ.
ببین! وقتی در یک کشور، یک شهر و یک محله زنده گی
مینماییم که قانون بالایش حاکم است. پولیس، امنیت و اردو، زنده گی و مال
همه را محافظت میکند، قضا هر نوع تخطی از قانون را مجازات مینماید، باز
هم یک اندیشه، یک فکر، یک ایدیالوژی و باور در ذهن یک نفر جا گرفته و او
ترا بد میداند. تو به نظر او ناروا و دشمن هستی و او ایمان داشته باشد که
این دشمنی او بخاطر الله است و بخاطر حکم قرآن است و روش او ادامۀ طریقۀ
فرستادۀ الله است. در این صورت امنیت از کجا شد؟
احساس این حالت، با احساس بودن امنیت را در من بیشتر
میکُشت.
آخر من به کی بد رسانده بودم؟ پرسیده میتوانید، مردم زنده
اند...اینجا، در فراه، در پاکستان، در کویته و پیشاور...در همه افغانستان
اگر یک نفر پیدا شد که من به او بدی کرده باشم، باز من ملامت هستم، باز
گردن مرا بزند!
دیدن این حالت و شنیدن خبرها، مرا بسیار خفه میساخت.
بسیار بالایم تاثیر میگذاشت. حیران شدم که انسانها چقدر چهرههایشان را
تغییر داده میتوانند. شعار و کار من خو کمک به مردم بود؛ اما چطور از عقب
به خنجر زده شدم؟
خوب همین حال است...چه بگویم! خود و همه را به خدا
میسپارم. بالای زنده گی بی آن چندان باور به کار نیست. این را هم فراموش
میکنیم. ببینیم که دیگر چه واقع میشود!
برای من خدمت مردم مهم است. از خود، خانواده، دوستان گرفته
تا برای همۀ مردم، میخواهم خدمت همه را بکنم و یک خدمتگار راستین و
بیمدعا باشم.
این طبیعت من است. انسانها، ایدیالها، قلوب...همه چیز
متفاوت است. این حالت طبیعی من است. از این حالت لذت میبرم. اگر قدرت
داشته باشم- چه مادی باشد یا سیاسی، اجتماعی- کمک میکنم و همه چیزم را با
مردم شریک میسازم. خداوند متعال در این راه کمکم نماید!
آغوش پر محبت خانواده
من به زنده گی و ستایل زنده گی اهمیت
میدادم. یک انسان خوشحال بودم. یک لحظه را هم به غم سپری نمیکردم.
همانطور که گفتم من دو پسر و سه دختر دارم. آنها برای
من مانند صرفاً اولاد نیستند. انسانهای بسیار دارای ذهن باز هستند. با من
مانند رفیقها هستند. همرایم مزاح میکردند.
موازین و دسپلین خانواده گی، معلوم است.
تا جاییکه من میدانم، هزارها چیز و خاطره دارم که به برکت
شان من خوش هستم. من خود را خوشحال نگهداشتهام. یگانه چیزیکه انسان را
سالم و بیشتر جوان نگهمیدارد، خود را خوشحال نگهداشتن است.
این کارِ آسانی هم نیست؛ هر قدر که
ممکن باشد، غمها و جار و جنجالها را از ذهن میکشم. من یک آدم خیالپرداز
بودم. خود را شاه میساختم، به چیزی که خوشحال میشدم، همان را انجام
میدادم.
من آدم رفاقت و اندیوالی بودم. اشناییها
بسیار خوشم میآمد و آن را ادامه میدادم؛ اما این حادثه مرا از زنده گی
کردن کشید. یکی زنده گی کردن است و یکی زنده گی را گذران است. کاش من زنده
گی بکنم. گذراندن زنده گی وضعیت یک زندانی است. زندانی مالکیت وقتی را که
باید زنده گی کند از دست داده، لذا وقت را-در حقیقت زنده گی را- میگذراند.
آن حادثه مرا گوشهگیر ساخت. حالا هم آشناییهای خود را
ادامه میدهم. دلم میخواهد با آنها باشم، قصه کنم.
این سردار میوند همینطور است، صابر خروتی هم همینطور
است...این طور دیگر آشناها هم دارم.
خسرم انجنیر ضیاء مجددی باز انسان و موجود جداگانهیی است
و بسیار انسان آزاد خیال است. اگر راست گفته شود، او در قصۀ دنیا و قدرت و
شهرت دنیا نیست.
او با خانواده اش هم همینطور است. آنها همۀ شان انسانهای
دارای فکر باز و خوش طبع هستند و من با آنها بسیار راحت و خوش میباشم.
انسان برادرها میداشته باشد، شاید اینقدر با آنها آزاد نباشد، مثلیکه من
با خسر و خانوادههای ما آزاد و راحت هستم.
آن جای بسیار سخت بود. کاش مثل حکومتها یک جای و محبس
معیاری میبود. هر لحظه اش مرگ بود و باز چه قسم مرگ؟ خداوند انسان را از
آن نگهدارد! گرفتن، بستن، به بند کشیدن، حلال نمودن... و چه و چه...آدم
کدام یک از سختیهایش را بگوید؟
نه محل برایت معلوم، نه به این خبر هستی که ترا گرفته و
چرا گرفته؟ به این هم خبر نمیبودی که با تو چه شده و چه همرایت خواهد شد؟
اینطور یک هفته در یک جا، هفته یا ماه یا چندین ماه در
سیاهچال دیگر. باز هم نه از وقت اطلاع داری، نه از محل و مکان محل نگهداری
ات؟
نمیدانستم چرا اینطور به شکل تدریجی مرا میکشتند؟ این هم
برایم معلوم نبود که چه وقت و در کجا، به چه طریقه مرا خواهند کشت؟ با مرده
و جسم بیجان من چه خواهد شد؟ خانواده و اقاربم چطور اطلاع خواهند یافت؟
فقط خداوند به این دردها و زخمهای پنهان من آگاه بود و
دیگر هیچ انسانی، هیچ جانداری نبود که مرا ببیند، دلسوزی نماید و رنجهای
مرا حس کند.
من خاموش بودم. همه عمرم را در سکوت میگذشتاندم؛ چون
میدانستم خداوند بهتر از من از دلم آگاه است. پس نیاز برای زاری، یا دعا،
یا استغاثه نبود. میدانستم که خداوند همه نیازها، احتیاجها و ضرورتهای
مرا بهتر از من میداند. پس به هیچ صدا کشیدن نیاز نبود. خاموشی بهترین،
سادهترین و مستقیمترین زبان بود که بین من و خداوند در حال گفتگو بود و
از این بهتر نمیشد.
این وقتِ لذت بردن از سکوت بود.
وقتی انسان سکوت نماید، خداوند بدون وسیله، بدون ذریعه با قلب آدم-روح-
صحبت دارد و این اوج معنویت و خلوص است.
ای کاش همیشه در سکوت، بیدار بمانیم.
بیداری در سکوت، دستیابی به خرد و آگاهی ناب است.
با احساسی که شیرینی سکوت به قلب و روح
میدهد، تمام تکالیف فراموش میشود. هیچ چیز بهتر از با خدا بودن نیست. اگر
خداوند را میخواهیم، پس باید تنها با خدواند باشیم. اگر تمام خواست ما
خداوند باشد، پس جز خداوند هیچ چیز دیگر را نخواهیم. خواست خداوند، مداوای
هر درد، هر گرسنگی، تشنگی، بیچارهگی و تنهایی است.
خیال چیزِ عجیبی است. خیال تحفۀ خدایی است برای
آدم. در دنیای خیال برای خود
خوشی و جنت را برپا کن، باز زنده گی به آسانی و
به خوشی ادامه پیدا میکند.
خیال رفیق روح است. خیال روح را به خانۀ اصلی
اش میبرد و انسان از طریق خیال به دانندهگی میرسد. خیال نشانۀ
الهی است در انسان. در یک فرد،
بر اساس حرف یک بزرگمرد خدا خیال«
سايهیی
از حقيقت قابل لمس»
است و خیال « فكر روح است.» ولی ما به چشم کم به خیال میبینیم.
خیال کشتی بدون جسمی
است که انسان را به دنیاهای دیده شده و نادیده شده
میبرد و به او فرصت آن را میدهد که چیز نو را کشف کند.
چیز نو را ببیند.
چیز نو یاد بگیرد و خود را به عنوان مخلوق آزاد و یگانۀ خداوند
پیدا و تجربه نماید.
انسانهاییکه
به جوردادن، لت و
کوب، بستن، زنجیر و زولانه ساختن و انواع مختلف عذاب دادن مصروف
هستند، باید قیمت همۀ این ها را بپردازند. توان ما خو بالایشان
نمیرسد، ولی خداوند از همه حساب میگیرد.
خداوند به انسان زنده گی داده.
برای انسان زمین سرسبز را بوجود آورده. زمین را به انواع درختها،
جنگلها و دریاها زیبا و آباد ساخته است. در این زمین ملیونها نوع
موجودات زنده پیدا شده اند و همۀ شان ثنای خداوند متعال را
میگویند.
هر چیز و هر کس با زبان خودش و
آگاهی فردی اش، خداوند متعال را یاد میکند و تمام زمین از این
نغمه پُر است. پس یک انسان خودپسند کی
است که نیت و ارادۀ ردکردن، تغییر دادن، بندی ساختن و نابود کردن
دیگران را بکند؟
زنده گی از طرف خداوند داده
میشود. او برای هریک از ما از رگ گردن نزدیکتر است. پس انسان چرا
فکر و اندیشه و طرز زنده گی دیگران را قضاوت کند؟ انسان چرا خود را
برتر، اصیلتر، معتبرتر و نزدیکتر
از همه به خدا بداند؟ آیا این خودپرستی و بت ساختن خود نیست؟
خداوند متعال دلهای ما را
بیدار بسازد تا به آزادی فرد فرد احترام نماییم.
کارهای خود را با آزادی و مسؤولیت پذیری تام انجام دهیم. این قانونی
است که برای ما صلح و خوشحالی را آورده میتواند.
حیران هستم که انسان چرا دست به
کشتار انسانهای دیگر میزند؟ چرا زندان میسازد؟ چرا بالای گلوی
دیگران پا میگذارد؟ آیا این تجاوز به خلقت نیست؟
به همه حال چه کنم؟ دل به درد
آید، باز آدم به ارزش زنده گی و ارزش تمام خلقت خوب میفهمد.
بسیار آسان است که انسان برای
جنایت و هر کار ناروای خود،
دلیل پیدا کند. قتلها، تباهیها و بربادیهاییکه
در تاریخ بشر صورت گرفته، عاملان آن دلایل قوی ذهنی برای مشروع
دانستن جفاهای بزرگی که علیه زنده گی و آزادی افراد روا داشته اند،
داشته و دارند.
|