۸۳
آن زن در دامن تپه، در کنار کشتزار جواری، نزدیک چشمه ایکه آبهای خندان
آن در سایه های آرام درختان سالخورده روان است، زندگی میکرد.
زنان برای پرکردن کوزه های خویش بدانجا می آمدند. رهگذران آنجا دم
میگرفتند و صحبت میکردند. آن زن هرروز آنجا کار میکرد و با آهنگ آن
چشمۀ خروشنده با رویاهای خود محشور بود.
شامگاهی، مسافری، از فراز بلندی ایکه با ابر پوشیده بود، فرود آمد.
موهایش چون مارهای خمارآلود بهم پیچیده و آویخته بودند.
به حیرت پرسیدیم: تو کیستی؟
خموشانه د رکنار آن چشمل خروشان نشست و به کلبه ایکه آن زن در آن
میزیست با سکوت نگاه کرد. دلهای ما از هراس پر شد. چون شب شد به خانه
برگشتیم.
بامداد، چون زنان به آن چشمه، نزدیک درختان "دیودر" برای آب گرفتن
رفتند، درهای کلبۀ آن زن را فراز یافتند اما آواز او شنیده نمیشد. آن
روی خندان او را چه شده بود؟
کوزۀ او تهی روی زمین دیده میشد. چراغ او سوخته بود.
هیچکس نمیدانست، پیش از انکه بامداد فرا رسد، به کجا فرار کرده بود؟ آن
مسافر نیز رفته بود.
در آغاز تابستان آفتاب گرمتر شد. برفها آب شدند. ما در کنار چشمه نشسته
گریستیم. در اندیشه های خویش میگفتیم: آیا در سرزمینی که وی به آنجا
رفته است، چشمه ای خواهد بود که درین روزهای گرم و تشنه، کوزۀ خویش را
از آن پرآب کند؟
به نومیدی از یکدیگر میپرسیدیم: آیا در ورای این تپه ها سرزمینی است؟
شب تابستان بود. نسیم از جنوب میوزید. من در کلبۀ وی، جاییکه چراغ خموش
او دیگر روشن نشده بود، نشسته بودم.
ناگهان تپه ها از منظر من ناپدید شد، چنانکه پرده ای را به یکسو زده
باشند. "آه اینکه می آید اوست. فرزند من چطور هستی؟ شاد هستی؟ در زیر
آسمان پناهگاه تو کجاست؟ و افسوس! چشمۀ ما دیگر اینجا نیست که تشنگی
ترا فرو نشاند."
گفت: "این همان آسمان است. تنها آن تپه ها دیگردر میان دیوار نمیکشند.
این همان نهریست که اکنون دریاست. این همان زمین که اکنون میدانی
پهناور است."
من آه کشیدم: "همه چیز اینجاست، تنها ما نیستیم."
با تبسم اندوهناکی گفت: "تو در دل من هستی."
بیدار شدم. خروش نهر و آواز برگهای "دیودر" را در دل شب شنودم.
۸۴
ابرهای پاییز بر سایه های کشتزارهای سبز و زرد شالی سیر میکند. آفتاب
در پشت آنها میشتابد.
زنبورها مکیدن شهد را فراموش میکنند. بیهوشانه سیر و زمزمه دارند. از
بادۀ روشنایی مدهوشند.
مرغ های آبی در جزایر دریا به هیچ شادند و نشاط دارند.
برادران! بیایید، امروز درین سحرگاه، به خانه های خود نرویم و بکارهای
خویش نپردازیم.
بیایید آسمان نیلگون را به توفان در آریم و طوری بشتابیم که فواصل را
تاراج کنیم.
خنده در فضا چنان سیر میکند که کف دریا روی سیلاب میشتابد.
برادران! بیایید، بامداد خود را به سرودها و نغمه ها بسپاریم.
۸۵
ای
خواننده ایکه پس از صدسال شعرهای مرا میخوانی، تو کیستی؟ من حتی
نمیتوانم حتی یک گل ازین بهار غنی و یک خط آتشین و زرین ابرهای دور را
به تو بفرستم.
درت را فراز و بیرون را نگاه کن! از باغ پرشگوفۀ خویش خاطرات معطر
گلهای را که صدسال پیش پژمان شده و از بین رفته اند، گرد آور.
آن سرور زنده و خویش جاویدی را که در یکی از بامدادهای بهاری سروده شده
است و صدای سرود آن صدسال سیر کرده است در سرورهای قلبی خویش حس خواهی
کرد