کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱-۳

 

 

 

۴ - ۷

 

 

۸-۱۱

 

 

۱۲ـ۲۰

 

 

۲۱-۲۵

 

 

 

۲۶

 

 

۲۷ـ۳۰

 

 

۳۱-۳۳

 

 

۳۴-۳۵

 

 

۳۷ـ۴۰

 

۴۱

 

۴۲

 

 

 
 

   

 

    

 
باغبان
اثر رابندرنات تاگور
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
نقاشی اسراییل رویا

 


    رابندر نات تاگور        عبدالرحمان پژواک

 

 

 

 

 ۴۳

نه دوستان من! شما هرچه به من میگویید، بگویید، من دیگر هرگز نمیتوانم یک راهب باشم.
اگر محبوبه با من یکجا پیمان رهبانیت نبندد، دیگر هرگز راهب نخواهم بود.
عزم من خیلی محکم است. اگر نتوانم یک بناگاه سایه دار و یک دوست که بتواند در آلام، توبه و پشیمانی من با من شریک شود، بیابم، هرگز راهب نخواهم شد.
نه دوستان من! من خانۀ خود را ترک نخواهم کرد و به تنهایی جنگل نخواهم، جز آنکه در سایه های آن صدای خنده های سرور و شادی منعکس گردد و نسیم گوشۀ شال زعفرانی دلدار را در آنجا به حرکت آورد و خموشی جنگل با سرگوشی ملایمی عمیقتر از سکوت گردد. جز آن من هرگز راهب نخواهم شد.

 

 

 

 ۴۴

ای روحانی مقدس! برین جفت گناهکار ببخشای. امروز بادهای بهاری در گردابهای وحشی سیر میکنند و گردها و برگهای مرده را یکسو میزنند. درسهای تو نیز با آن از بین میروند.
ای پدر مگوی که زندگی فانیست، زیرا که ما با مرگ متارکه کرده و از او مهلت گرفته ایم و چند ساعت گرامی خویشتن را جاوید ساخته ایم.
اگر قشون شاهی بر ما فرو ریزد، سر خود را به حزن حرکت خواهیم داد و خواهیم گفت: برادران میخواهید ما را آزاد کنید. اگر براستی نمیتوانید ازین بازی خطرناک روگردان شوید، بروید و سلاح تان را جای دیگر بکار اندازید، زیرا تنها برای چند لمحۀ زودگذر به مرگ تسلیم نمیشویم. خویشتن را جاوید ساخته ایم.
اگر هجومی از مردمان که از راه دوستی آمده اند بر ما فرو ریزد و اطراف ما را گیرد، به ایشان تعظیم خواهیم کرد و خواهیم گفت: این خوشبختی فراوان برای ما پریشانی و اضطرار است. در آسمان بیکرانی که ما زندگی میکنیم جای تنگ است. در بهاران گلها زیاد میشوند و بالهای زنبوران عسل بهم میخورند. آسمان ما، جایی که تنها ما دو کس جاوید زندگی میکنیم، خیلی تنگ است.

 

 

 

 ۴۵

مهمانانی را که باید بروند، به خدا بسپارید و نقش پای شان را بزدایید.
آنچه را ساده، سهل و نزدیک است با تبسم بر سینۀ خویش جا دهید. امروز موقع سرور اشباحیست که نمیدانند چه وقت میمیرند.
بگذارید خنده های شما سرور مجهول و غیرمفهومی باشد، طوریکه روشنی روی امواج کوچک و سریع آب میدرخشد. بگذارید زندگی شما روی کنارۀ زمان برقصد، طوریکه شبنم در حاشیۀ برگی قرار دارد.
روی بربط خویش آن تارهایی را به حرکت آورید که به شما نغمه های آنی هدیه میکنند.

 

 

 

 ۴۶

مرا گذاشتی و راه خویش را پیش گرفتی.
گفتم در دوری تو مویه کنم و ماتم بگیرم. صورت تنهای ترا در یک سرود زرین بنگارم و در قلب خویش جا دهم. آه که از بخت بد من وقت اندک است.
جوانی هرسال از دست میرود. روزهای بهار فرار میکنند. گلهای زیبا برای هیچ میمرند و مرد دانا مرا آگاه میسازد زندگی قطرۀ شبنمی است که روی گلبرگی افتیده.
من باید از همه این چیزها بگذرم و نگاهم را به کسی وقف نمایم که به من پشت کرده و از نزد من رفته است!
این خیلی سخت و دیوانگی است. بیهوده است، زیرا وقت اندک است.
ای شبهای بارانی من! با قدمهای من تند و کوتاه بیایید.
ای پائیز زرین من، تبسم کن! ای بهار بیپروا بیا و بهرسو بوسه ببار!
تو... و تو... و تو... همه بیایید!
ای محبوب های من! میدانید که فانی هستیم. آیا شکستن یک قلب برای قلب کسی که او دلش را ستانیده است، کار هوشیاران است؟ وقت اندک است.
چقدر خوب است که انسان در کنجی نشسته و به نگاشتن سرودی شاد باشد، که صدای آن بگوید: تو دنیای منی.
اینکه انسان غمها را در آغوش بکشد و عزم کند که تسلی نپذیرد، پهلوانی پرافتخاریست.
ولی یک چهرۀ باطراوت از دروازه سر بیرون کشیده و چشمانش را به سوی چشمان من میپردازد.
جز اینکه اشک خود را پاک کنم و نغمه ام را تغییر بدهم چیزی از من ساخته نیست. زیرا وقت اندک است.

 

 

 

 ۴۷

اگر تو میخواهی من سرود خود را به پایان میرسانم.
اگر سرود من دل ترا میآزارد، چشمان خود را از روی تو برخواهم داشت.
اگر سرود من ترا در رفتن پریشان میسازد، قدمهای خود را کناره خواهم کرد و راه دیگری را پیش خواهم گرفت.
اگر سرود من ترا هنگام پرورش گلها منقلب میسازد، من از باغ تو پا خواهم گرفت.
اگر سرود من آبها را در خروش و وحشت میآرد، من دیگر کشتی خود را از ساحل تو نخواهم گذشتاند.

 

 

 

 ۴۸

مرا آزاد کن! مرا ازینهمه بندهایکه شیرینی تو بر من گذاشته است، آزاد کن! دیگر این شراب بوسه ها بس است.
این غبار سنگین خوشبویی قلب مرا خفه میکند. این بخارهای معطر بسیار زیادند.
درها را باز کن. بگذار روشنی صبح در خانه بتابد.
من در تو فنا شده و در میان نوازشهای تو گمگشته ام.
مرا آزاد کن! من ازینهمه سحر و افسون آزاد کن! به من آدمیت را باز ده، تا آنگاه قلب آزاد شدۀ خود را به تو هدیه آرم.

 

 

 

 ۴۹

دست محبوبه را میگیرم، او را به سینۀ خویش میفشارم.
میخواهم آغوش خود را با زیبایی او پر کنم. تبسم شیرین او را با بوسه های گرم غارت نمایم. نگاه های سرمه گون و افسونگر او را در ساغر چشمان خویش بریزم و بنوشم.
آه! مگر او کجاست که میتواند رنگ نیلی را از آسمان جدا کند؟
میخواهم زیبایی را به کف آرم. مرا فریب میدهد و تنها پیکر او در آغوشم میماند.
خسته میشوم، رو میگردانم و باز میگردم.
آن گل را که تنها روح باید لمس کند، چسان پیکری میتواند لمس کند؟

 

 

 

۵۰
ای عشق، قلب من شب و روز در پی آن است که با تو روبرو شود، روبروشدنی که مانند مرگ همه چیز را فرو میبرد.
هستی مرا چون طوفان بروب و مرا با خود بردار. آنچه دارم آن را بستان. بر خوابهای من بتاز و رویاهای مرا تاراج کن. مرا از دنیای من و دنیای مرا از من به یغما بستان.
در آنهمه ویرانی و برهنگی مطلق روح بیا در جمال یکی شویم.
آه از آرزوهای ناکام من! خدایا به جز در تو در کجا میتوان امید چنین یگانگی را داشت؟

 

 

 

۵۱
سرود آخرین را به پایان رسان! بیا برویم اینجا را ترک کنیم.
چون شب گذشته است، دیگر امشب را فراموش کن.
که را میخواهم در آغوش گیرم؟
رویا هرگز اسیر نمیشود.
دستهای جویندۀ من خلا و عدم را بر قلب من فشار میدهند. از آن سینۀ من به شور می آید.

 

 

 

۵۲
چراغ چرا مُرد؟
من قبای خود را به دور آن گرفتم تا آنکه تندباد آن را خموش نسازد، از آن بود که چراغ خاموش شد.
گل چرا پژمُرد؟
من آن را با شوق عشق به قلب خویش فشردم، همان بود که پژمُرد.
جویبار چرا خشکید؟
من در راه آن بندی استوار کردم تا بتوانم از آب آن بگیرم و از همان بود که آب جوی خشک شد.
تار بربط چرا شکست؟
من خواستم نغمه ای ایجاد کنم که بالاتر از توان آن بود و از همان بود که تار گُسست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۴۸               سال  یــــــــــــازدهم                    سنبله/میزان        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی      شانزدهم سپتمبر     ۲۰۱۵