کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱-۳

 

 

 

۴ - ۷

 

 

۸-۱۱

 

 

۱۲ـ۲۰

 

 

۲۱-۲۵

 

 

 

۲۶

 

 

۲۷ـ۳۰

 

 

۳۱-۳۳

 

 

۳۴-۳۵

 

 

۳۷ـ۴۰

 

۴۱

 

۴۲

 

۴۳ـ۵۲

 

 

۵۳ ـ۵۵

 

 

 

۵۵-۵۹

 
 

   

 

    

 
باغبان
اثر رابندرنات تاگور
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
نقاشی اسراییل رویا

 

 رابندر نات تاگور            عبدالرحمان پژواک

 


۶۰
ای جمالی که نقش تو در سنگ نگاشته شده است، در گیرودار و هیاهوی زندگی ساکت و صامت، با خود تنها، گوشه گرفته ای.
زمان با همه عظمت و ابهتی که دارد در پای تو شیفته است و زمزمه میکند:
"حرف بزن محبوبۀ من، لب بگشا، با من حرف بزن ای عروس من!"
ولی گفتار تو در سنگ بسته شده است، ای جمالی که هیچ چیز نمیتواند ترا حرکت بدهد.

 

 

 ۶۱

ای دل آرام شو. بگذار لحظۀ جدایی شیرین باشد.
روا مدار که این دم دم مرگ شود. بگذار بجای مرگ لحظۀ کمال باشد.
بگذار عشق آب شود و یک خاطره بسازد، درد به سرور بدل گردد.
بگذار پرواز در آسمانها به جمع کردن بالها بر فراز آشیانه پایان یابد.
بگذار آخرین لمس دست ظریف تو چون لمس گلهای شبینه باشد.
آرام باش ای عاقبت و انجام زیبا. یک لحظه آرام شو و کلمات آخرینت را در خموشی به من هدیه کن.
من در برابر تو خم میشوم و چراغم را میبردارم تا راه ترا روشن سازد.

 

۶۲
باری در راه غبارآلود رویا براه افتادم تا محبوبه ای را که در روزگار گذشته از آن من بود، جستجو کنم.
خانۀ او درانجام کویی بود، کناره و تنها که کمتر کسی از آن راه میگذشت.
هنگامیکه نسیم شامگاهان میوزید، طاووس دست پروردۀ او روی چوبی که برای او بود، نشسته و خواب آلود مینمود. کبوترهای زیبای او در گوشۀ دیگری خاموش بودند.
چراغش را پهلوی در گذاشت و پیش روی من ایستاد.
چشمان قشنگ و بزرگش را بروی من برداشت و بخموشی پرسید: "عزیز من خوب هستی؟"
من کوشیدم به او پاسخ بدهم. ولی گفتار را فراموش کرده بودیم.
هرچند اندیشیدیم نتوانستیم نامهای یکدیگر مانرا بیاد آریم.
قطرات اشک در چشم او درخشید. دست راستش را به من دراز کرد. من آن را گرفتم و خموش ایستادم.
نسیم شامگاهی شعله چراغ ما را به لرزه درآورد و آن را کُشت.

 

۶۳
ای مسافر آیا باید بروی؟
شب هنوز تاریک است. هنوز جنگل حجلۀ ظلمت های مخفی است.
چراغ های خانۀ مهتابی ما روشن هستند. گلها تازه و چشم های پر از جوانی هنوز بیدارند.
آیا وقت آن دررسیده که تو باید از ما جدا شوی؟ ای مسافر آیا باید خواهی نخواهی بروی؟
ما پاهای ترا با بازویهای که آغوش ما را بر روی تو باز کرده است، نه بسته ایم.
درها به روی تو باز هستند. اسپ تو آراسته و آماده پهلوی در ایستاده است.
چیزی که ما برای بازداشتن تو کرده ایم و خواسته ایم به آن شیوه ترا نگذاریم بروی، سرودهای ما بیش نیستند.
اگر ما کوشیده ایم ترا از رفتن باز داریم، اینکار را جز با نگاه های خود نکرده ایم.
ای مسافر ما توان آنرا نداریم که ترا نزد خود نگهداریم. ما را جز چند قطره اشک چیزی نیست.
این چه آتش خاموش ناشدنی است که در چشمان تو میدرخشد؟
این چه تب و تاب است که در خون گرم تو سیر میکند؟
این چه صدایی است که از دل ظلمت برمیخیزد و ترا میخواند که بروی؟
این چه سحر خوفناکی است که تو خطوط مجهول آن را در بین ستارگان آسمان میخوانی؟ شب با چه پیام نهانی و راز مخفی به سکوت و حیرت در قلب تو داخل شد؟
اگرتو بزم سرور را دوست نداری و بدان نمیپردازی، اگر میخواهی قلب های خسته آرام شوند، چراغ ها و بربط های خود را خاموش خواهیم کرد.
در ظلمت و در میان صدای برگها ساکت و صامت خواهیم نشست. ماهی که خسته شده است، پرتو کهربایی خود را بر غرفه های ما خواهد افشاند.
ای مسافر کدام روح بیخواب و مضطرب بر تو سایه انداخته و در دل ظلمت های نیم شب ترا لمس کرده است؟

 

 

 ۶۴

روز را در گردهای سوزنده و گرم شاهراه گذرانیدم.
اکنون در سردی شامگاهان در کاروانسرا را میکوبم، سرایی که ویران و غیرمسکون است.
درخت باعظمت "اشات" ریشه های گسترده و محکمش را در درزهای دیوار فرو برده است.
روزگاری بود که رهگذران میآمدند و پاهای ماندۀ شان را درینجا میشستند. بوریاهای شان را در پرتو کمرنگ هلال در حیاط این سرا میگستردند، مینشستند و از سرزمینهای دور افسانه میگفتند.
سحرگاهان توان شان باز میگشت: به سرور برمیخاستند، مرغها برایشان سرودهای سرورانگیز میخواند، گلها سرهای زیبای شان را در کنار راه به پیشباز آمدنها حرکت میداد.
وقتی من به اینجا رسیدم چراغ روشنی منتظر من نبود.
داغهای سیاهی که دودهای گذشته باقی گذارده و از چراغهای شامگاهی روزگاران گذشته باز میگفت، مانند چشمهای کور روی دیوارها دیده میشد.
کرمکهای شبتاب در بین بته ها، نزدیک حوض خشکیده میدرخشد، شاخهای بانس بر سر راهی که از سبزه پوشیده است، سایه می اندازد.
من شام امروز را مهمان هیچکس نیستم.
شب با تمام درازی پیش روی من است و من خیلی خسته ام.

 

 ۶۵

آیا باز صدای تست که مرا میخوانی؟
شام فرا رسیده است. خستگی طوری مرا فرا گرفته است که آغوش باز محبت و عشق کسی را در بر گیرد.
آیا باز مرا میخوانی؟
ای دوشیزۀ ستمگر من روز را همه برای تو سپردم، اکنون میخواهی شب مرا نیز از من بستانی؟
هرچیز در جایی انجام مییابد و جز تنهایی شب چیزی به کس وفا نمیکند. اما صدای تو از آنهم باید بگذرد و آن تنهایی را درهم بشکند.
آیا شام هرگز موسیقی خواب را در خانۀ تو نمی نوازد؟
آیا هرگز این ستاره های که بالهای آنها بیصدا است، بر فراز کنگرۀ خانۀ تو، کنگره ایکه در فضای آن رحم دیده نمیشود، پرواز نمیکنند؟
آیا گلها هرگز به مرگ پرسکونی بر خاکهای باغ تو نمی افتند؟
آیا باید تو مرا بخوانی، تو ای دوشیزۀ پریشان؟
بگذار چشمهای اندوهگین عشق بیهوده باز بمانند و اشک بریزند.
بگذار چراغ درین خانه پر از تنهایی بسوزد.
بگذار کشتی مزدوران خسته را به خانه هایشان ببرد.
من تمام خوابها و رویاهای خود را میگذارم و به صدای تو میشتابم.

 

 

 ۶۶

مردی دیوانه و آواره در جستجوی سنگ فارس سرگردان بود.
موهای او بافته، کهربایی و غبارآلود، پیکرش چون سایه ای و لبهای او چون درهای بستۀ قلبش فرو رفته بود. چشمان آتشین و شعله ور وی مانند چراغ کرمک شبتابی بود که رفیق خود را جستجو کند.
دریای بیکران در جلو او میخروشید. موجهای خروشنده پیوسته صدا میکشیدند و از گوهرهای نهان حرف میزدند و به بیخبری کسی که به سخن آنها پی نمیبرد، خندۀ استهزا میفرستادند.
شاید دیگر ناامید شده بود، ولی بازهم آرام نمینشست، زیرا جستجو زندگی او بود.
چنانکه بحر دستهایش را همیشه برای گوهری که بدست نمی آید، بسوی آسمان بلند میکند...
چنانکه ستارگان میگردند و منزلی را جستجو میکنند که از رسیدن دور است...
همچنان دیوانه با موهای کهربایی و غبارآلود خویش بر ساحل تنها گردش میکرد و سنگ فارس میجست.
روزی روستایی پسری آمد و پرسید: بگو این زنجیر زرین را که در میان تو بسته است، از کجا دریافتی؟
دیوانه نگاه کرد. زنجیری که آهنین بود، زرین شده بود. در رویا نبود، خواب نمیدید، ولی نمیدانست در چه هنگامی آهن وی زر شده است.
با وحشت بر سر خویش زد و گفت آه چه هنگامی به آرزوی خود رسیده است. بی آنکه بداند خو کرده بود که هر سنگ را گرفته و به زنجیر خود بزند و آنگاه بی آنکه باز نگرد که آیا زنجیر زرین شده است یا نه، آن سنگ را دور بیندازد.
دیوانه سنگ فارس را یافته و باز گم کرده بود.
آفتاب مینشست، آسمان زرین شده بود.
دیوانه قدمهایش را از سرگرفت تا گمشده ای را که یافته بود، جستجو کند. توان او از میان رفت. پیکر وی خمیده و قلبش در گردوخاک پوشیده شده بود، چون درختی که آن را از ریشه کشیده باشند.

 

۶۷

هرچند شام با قدمهای شمرده و آهسته فرا میرسد و اشاره کرده است که همه نغمه ها خموش شوند،
هرچند همرهان تو رفته اند آرام کنند و تو خسته هستی،
هرچند ترس و هول در ظلمت و تاریکی حکمفرماست و روی آسمان نقاب کشیده شده است،
باز هم ای مرغک، ای مرغک من، به من گوش بده و بالهایت را بسته مکن!
*
این ظلمت، برگ درختان جنگل نیست، بحر است که سینۀ آن مانند مار سیاه و تاریکی بالا می آید.
این شاخه های پرگل، یاسمن نیست که میرقصد، کف هایست که از دهن اوقیانوس ژرف برخاسته است.
آه، آن ساحل آفتابی و سرسبز در کجاست؟ تو در کجا آشیان بسته ای؟
ای مرغک، ای مرغک محبوب من، گوش بده و بالهایت را بسته مکن.
شب تنها بر سر راه تو افتاده است. سپیده دم در ورای تپه های تاریک و سایه دار بخواب است.
ستاره ها نفس شان را میگیرند و ساعات را میشمرند. ماه ناتوان در بحر عمیق شب میرقصد.
ای مرغک، ای مرغک محبوب من، به من گوش بده و بالهایت را بسته مکن.

 

 

 

 ۶۸

ای برادر! هیچکس هماره زنده نمیماند، هیچ چیز جاوید نیست، این را بخاطر بسپار و شادی کن!
زندگی ما آن بار دیرینه و راه ما آن سفر دراز نیست.
تنها شاعر است که نمیتواند یک نغمۀ دیرین و کهن را بسراید.
گل پژمان میشود و میمیرد. کسی که آن را برای زیبایی خود بکار برده، در دوری آن جاودان ناله و مویه نمیکند.
ای برادر این را بخاطر بسپار و شادی کن.
ناگزیر یک وقفۀ کامل باید فرا رسد که آهنگ تکامل را با موسیقی بنوازد.
حیات بسوی مغرب خویش میشتابد تا آنجا در بین سایه ها و صور رنگینی غرق و ناپدید گردد.
عشق باید از بازی خود صلا زده شود، تا بیاید و شراب غم را بر سر کشد و به آسمان اشک بالا رود.
ای برادر این را بخاطر بسپار و شادی کن.
ما میشتابیم تا گلهای خود را بچینیم. مبادا تندبادهای گذرنده آنها را به یغما برند.
خون ما تیز میشود. چشمان ما میدرخشند تا آن بوسه های را که اگر نشتابیم، از میان میروند، برباییم.
زندگی ما پر از شوق و آرزوهای ما تند هستند. زمان جرس وداع را به حرکت درمی آورد.
ای برادر این را بخاطر بسپار و شادی کن.
ما وقت نداریم چیزی را به کف بگیریم، آن را بهم زنیم و بر خاک سیاه اندازیم.
ساعات و دقایق از جلو ما فرار میکنند و رویاها و خوابهای شان را در دامن شان نهان میسازند.
زندگی ما کوتاه است. تنها چند روزی برای عشق ورزیدن به ما داده میتواند و میدهد.
اگر این چند روز را برای کار و رنج به ما داده میشد، خیلی دراز و بی پایان میبود.
ای برادر این را بخاطر بسپار و شادی کن.
زیبایی شیرین و گرامی است، زیرا رقص او با آهنگ زندگی گذران ما هماهنگ است.
دانش گرانبهاست زیرا ما هرگز وقت کافی نداریم که همه آن را کامل بسازیم.
تمام چیزها در بهشت جاودان انجام می یابند.
ولی گلهای فریبندۀ خاکدان دنیا هماره دور از نسیم مرگ تازه و با طراوت میمانند.
ای برادر این را بخاطر بسپار و شادی کن.

 

 

۶۹

من آن گوزن زرین را میجویم و در پی او در تلاش هستم.
دوستان من! شما تبسم خواهید کرد، مگر من شبحی را که نظر مرا فریب میدهد در پی می افتم.
روی تپه میان وادی ها سیر میکنم و میشتابم. در زمین های بینام آواره میگردم. آن گوزن زرین را میجویم.
شما به بازار می آیید، میخرید و با آن به خانه های تان باز میگردید. ولی مرا طلسم بادهایی که خانه ندارند افسون کرده است. نمیدانم این سحر چه وقت و در کجا بر من فرود آمد.
باکی در دل خود ندارم. هستی خود و آنچه دارم، همه را پشت پا زده و فرو گذاشته ام.
روی تپه ها و میان وادی ها سیر میکنم. در سرزمین های بینام آواره میگردم، آن گوزن زرین را میجویم.

 

 

۷۰

بیاد دارم که زمان کودکی کشتی کاغذی خود را در آب انداختم.
یکی از روزهای تابستان بود. من در بازی خود تنها و شادمان بودم. کشتی کاغذی خود را در آب رها کردم.
ناگهان ابرهای توفانی تیره شدند. بادهای تند برخاستند. باران فراوان فرود آمد.
از آبهای گل آلود جویها جاری شدند. جویی را که کشتی من در آن میرقصید، مست ساختند. کشتی من غرق شد.
پندار سختی دل و خیال مرا فشار داد. پنداشتم توفان برای غرق کردن کشتی سرور من نازل شده است و کینۀ سخت آن تنها برای من است.
امروز روز تابستان خیلی دراز است. من به آن بازی هایی که آن را باخته بودم، سرگرم هستم و زمان را طی میکنم.
بخت خود را از کاینات و بازی های که با من میکرد، ملامت میکردم که ناگهان آن کشتی کاغذی من بیادم آمد.

 

 

 

۷۱
هنوز روز به پایان نرسیده است ولی نمایشگاه بسته شده است.
بازار نمایش که در کنار دریا برپا بود به پایان رسیده است.
من ترسیده بودم که وقت من صرف و آخرین پول من گم شده است.
ولی نه ای برادر! من هنوز م پیش خود چیزی دارم. قسمت مرا چندان فریب نداده و همه چیز را از من نه ربوده است.
*
خریدوفروش به پایان رسیده است.
سودوسودا از هر دوطرف انجام یافته. اکنون وقت آن فرا رسیده است که به خانۀ خود بروم.
ولی تو ای دربان، حق گذر میخواهی؟
خوب است، اندیشه مکن. من هنوز چیزی دارم. قسمت من چندان مرا فریب نداده و همه چیز مرا از من نگرفته است.
*
صدای باد در جنگل مرا به آمدن توفان تهدید میکند. و ابرهایی که در غرب فرود آمده اند، منتظر چیز خوبی نیستند. منتظر بادها هستند.
من میشتابم تا پیش از آنکه شب فرارسد از دریا گذشته باشم.
ای ناوخدا، تو حق خود را میخواهی؟
اندیشه مکن، من هنوز چیزی دارم.
آری برادر من! من هنوز چیزی دارم. قسمت من همه چیز را از من نه ربوده و چندان مرا فریب نداده است.
*
سرراه، در سایۀ درخت، گدایی نشسته است. به روی من نگاه میکند. آرزویی دارد. زهرۀ گفتن آن را ندارد.
میپندارد که من از مزد کار روز توانگر هستم.
آری ای برادر، من هنوز چیزی دارم. قسمت من چندان مرا فریب نداده و همه چیز مرا نگرفته است.
*
شب تاریکتر میشود. راه تنها است. کرمکهای شبتاب در بین برگها میدرخشند.
تو کیستی که با قدم دزدانه در پی من افتاده ای؟
میدانم تو میخواهی که دارایی مرا بدزدی. من ترا ناامید نخواهم ساخت. زیرا من هنوز چیزی دارم. قسمت من همه چیز را از من نستانیده و مرا چندان فریب نداده است.
*
نیم شب به خانه میرسم. دست من تهیست.
تو با چشمان مشتاق در آستان خانه ام انتظار مرا داری. خموش و کمخواب هستی. مانند پرندۀ بیدلی با عشق و جذبه به سینۀ من پرواز میکنی.
آری، آری، خدایا! هوز بسیار چیز نزد من باقیست.
قسمت همه چیز را از من نربوده و مرا چندان فریب نداده است.

 

 

۷۲

با رنج روز معبدی آباد کردم، نه در و نه دریچه داشت. دیوارهای آن با سنگهای بزرگ و صخره های عظیم بلند شدند.
همه چیزهای دیگر را فراموش کردم. همه دنیا را از نظر افگندم و از آن دوری جستم. با نگاهی مجذوب به سوی نقش و صورتی که در جای بلند نگاشته بودم، دیدم.
شبها همه به این معبد به چراغی که از روغن های معطر افروخته میشد، روشن میگردید.
دود بخور پیوسته قلب مرا در پیچ و شکن های سنگین خویش میپیچید. بیخوابانه مثالها و صوری در خطوط درهم و برهم نگاشتم: اسپان بالدار، گل هایی که چهرۀ انسان داشتند، زنانی که پیکر ایشان مانند مار بود.
هیچ چیزی در آن نبود که که در آن نفس مرغان، زمزمۀ برگها و یا سرود روستایان کارگر گنجیده بتواند.
تنها صدایی که در گنبد آن میپیچید، آواز طلسمی بود که من در آن افسون شده بودم.
قلب من مانند شعلۀ تیز و آرامی بود، احساسات من در جذبات مغروق بود.
نمیدانم زمان چگونه سپری میشد، تا آنکه بر این معبد درخش فرود آمد و دردی مانند تپش در قلب من درآمد.
چراغ زرد و شرمنده شد. نگارهای دیوار مانند رویاهای که به زنجیر بسته شده باشند با نگاه های که مفهوم نداشت، در پرتویکه خود را میخواستند در سایۀ آن پنهان کنند، دیده میشدند.
به صورتیکه در جای بلند بود نگاه کردم. دیدم میخندد: به تماس زنده کنندۀ معبودی زنده شده بود.
شبی را که اسیر کرده بودم بال گشود. از نظر پرواز کرد و ناپدید گردید.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۵۷             سال  یــــــــــــازدهم                   دلو      ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی          اول فبوری ۲۰۱۶