کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱-۳

 

 

 

۴ - ۷

 

 

۸-۱۱

 

 

۱۲ـ۲۰

 

 

۲۱-۲۵

 

 

 

۲۶

 
 

   

 

    

 

باغبان
اثر رابندرنات تاگور
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
نقاشی اسراییل رویا

 


    رابندر نات تاگور        عبدالرحمان پژواک

  

۲۷

- به عشق اعتماد کن. هرچند ترا اندوهگین بسازد، دریچۀ قلب را مبند.
- آه نه، دوست من! سخنان تو تاریکند. من نمیتوانم از آن چیزی بدانم.
- دل برای آنست که اشکی و نغمه ای اهدا کند.
- آه نه، دوست من! سخنان تو تاریکند. من نمیتوانم از آن چیزی بدانم.
- خوشی چون قطرۀ شبنم ناتوان و زودگذر است. همینکه میخندد، میمرد. ولی غم قوی و جاوید است. بگذار عشق غمناک در چشمهای تو بیدار شود.
- آه نه، دوست من! سخنان تو تاریکند. من نمیتوانم از آن چیزی بدانم.
- نیلوفر پیش چشم آفتاب میشگفد و آنچه از زیبایی دارد از دست میدهد. نمیتوان آن را در غبار سرد زمستان جاوید، یک غنچۀ باطراوت و ناشگفته نگهداشت.
- آه نه، دوست من! سخنان تو تاریکند. من نمیتوانم از آن چیزی بدانم.

 

 ۲۸

چشمان جویندۀ تو حزین اند. میجویند که مرا بشناسند و هستی مرا بدانند. چنانکه ماهتاب اوقیانوس را میپیماید.
من در قبال تو پرده از زندگی خود برداشته ام. هیچ چیزی پوشیده نمانده است. من از آغاز تا انجام چیزی را دریغ نکرده ام. از همین است که تو مرا نمیشناسی.
اگر گوهر میبود، آن را از هم میشکستم و میسفتم، آنگاه زنجیرۀ آن را به گردن تو اهدا میکردم.
لاکن ای محبوبۀ من! این دل است! که میداند که تۀ این دریای ژرف کجا و کنارۀ آن کجاست؟ تو حدود این کشور را نمیدانی، مگر باز هم تو ملکۀ آن هستی.
اگر تنها یک لحظه فرحت و خوشی میبود، به تبسم ساده و سهلی میشگفت و تو میتوانستی آن را بشناسی.
اگر تنها یک درد میبود، آب میگشت و سرشک زلال میشد، آنگاه آخرین و بزرگترین رازهای خود را خاموشانه و بدون حرف میگفت و فاش میکرد.
ولی عزیز من! این عشق است.
درد و فرحت آن را کرانه نیست. توانگری و بینوایی آن پایان ندارد.
مانند زندگی و جان به تو نزدیک است، مگر باز هم هرگز نمیتوانی آن را درست و کامل بشناسی و بدانی که حقیقت و کمال آن چیست.

 

 

 

 ۲۹

محبوبۀ عزیز من، سخن بگو! آنچه را سرودی با کلمات دلاویز به من بگو! شب تاریک است. ستاره ها در ابرها نهان شده اند. باد در خلال برگ درختان آه میکشد.
موهای خود را پریشان خواهم کرد. قبای نیلی خود را به دور خود خواهم گذاشت، تا مانند شب مرا بپوشد. دست ترا بر سینۀ خود خواهم گذاشت. در تنهایی شیرین در قلب تو زمزمه ای ایجاد خواهد شد. چشمانم را بسته و گوش خواهم داد و به روی تو نخواهم نگریست. وقتی حرف تو تمام شد، آنگاه آرام و خموش خواهیم نشست. تنها درختان در تاریکی شب سرگوشی خواهند کرد.
شب خواهد گذشت. سپیدۀ صبح خواهد دمید. به چشم یکدیگر خواهیم نگریست و هر یکی راهی را پیش خواهیم گرفت.
محبوبۀ عزیز من، سخن بگو! آنچه را سرودی به کلمات دلاویزت به من بگو!

 

 

۳۰

تو ابر شامگاهانی که در آسمان خوابهای من میرقصی.
من ترا به رنگ شوق و عشق خویش میآرایم و میسازم. تو از منی، از آن من هستی، درخواب های بیپایان من جا داری.
پاهای تو از آرزوهای قلبی من رنگ حنا گرفته اند.
ای آنکه در کشتزار سرودهای شامگاهی من خوشه میچینی، لبان شیرین تو از بادۀ درد من با تلخی آمیخته اند.
تو از منی، از آن من هستی، در خوابهای تنهایی من جا داری.
من با سایۀ جذبات خود چشمان ترا سیاه و تاریک ساخته ام. ای آنکه در ژرفای نگاۀ من فرو میروی.
من ترا گرفته و در چنبر موزیک پیچیده و پوشیده ام. تو از منی، از آن من هستی، در خوابهای جاودان من جا داری.

ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۸                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل/ثـــــور         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         ۱۶ اپریل     ۲۰۱۵