کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱-۳

 

 

۴ - ۷

 

 

۸-۱۱

 

 

۱۲ـ۲۰

 

 

۲۱-۲۵

 

 

۲۶

 

 

۲۷ـ۳۰

 

 

۳۱-۳۳

 

 

۳۴-۳۵

 

 

۳۷ـ۴۰

 

 

۴۱

 

۴۲

 

 

۴۳ـ۵۲

 

 

۵۳ ـ۵۵

 

 

۵۵-۵۹

 

 

۶۰-۷۲

 

 

 

 

 

 

 

 
 

   

 

    

 
باغبان
اثر رابندرنات تاگور
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
نقاشی اسراییل رویا

 



 رابندر نات تاگور            عبدالرحمان پژواک

 

 ۷۶

بازار پیش روی معبد بود. از آغاز صبح باران میبارید، تا روز به پایان رسید. از هر روشنی سرور که در آن انبوه بزرگ دیده میشد، روشنایی تبسم دخترکی روشنتر بود که به دادن یک پسیز، یک شپیلی را که از برگ ساخته شده بود، خریده بود.
آواز بلند و پر از سرور آن خیلی از همه صداها و غوغاها و خنده ها بلندتر بود.
مردم گروه گروه می آمدند و با هم می آمیختند. راه پر از گل بود. دریا به توفان برخاسته بود. باران پیوسته و فراوان میبارید. کشتها زیر آب رفته بود.
در میان انبوه مردمان رنج یک پسر کوچک بیشتر بود. این پسر یک پشیز نداشت که با آن یک چوب رنگین بخرد.
نگاه پر از التماس او که به دکان دوخته شده بود، همۀ آن انجمن را حقیر و قابل رحم ساخته بود.

 

 

 ۷۵

عابدی نیم شب گفت:
"کنون وقت آنست که خانۀ خود را ترک کنم و به جستجوی ایزد بپردازم. کیست اینکه مرا تا کنون به فریب در اینجا نگهداشته است؟"
جواب ایزد آمد که: "من"
ولی گوشهای زاهد بسته بود.
دید زنش کودک او را به سینۀ خود نزدیک گرفته و در یک گوشۀ بستر به خواب آرامی فرورفته است.
زاهد فریاد کرد: "تو کیستی که تا کنون مرا احمق ساخته ای؟"
آواز دوباره جواب داد: "ایزد ایشانند."
ولی زاهد نشنید.
کودک در جواب فریاد کرد و گریست و خود را به سینۀ مادرش نزدیکتر ساخت.
ایزد امر کرد: "همینجا توقف کن، ای احمق خانه ات را مگذار!"
ولی او نشنید.
ایزد گفت: "چرا بنده ام برای جستجوی من و برای خاطر من خود را آواره میسازد؟

 

 ۷۴

در بارگاۀ دنیا برگ سادۀ سبز به همان فرشی مینشیند که شعاع خورشید و ستاره های نیمشبی بر آن مینشیند.
همینطور است که سرودها و نغمه های من، در قلب جهان، همنشین موسیقی ابرها و جنگلها است.
ولی ای مرد توانگر، ثروت در پیشگاۀ عظمت و شکوۀ اشعۀ زرین و فرحت انگیز مهر و پرتو گوارا و افسونگر ماه مقامی ندارد.
هنگامیکه مرگ نمودار میشود، رنگ خود را میبازد، پژمان میشود و در خاک سیاه می افتد.

 

۷۳
ای مادر صبور، ای خاک تیره! ثروت و غنای بیکران از آن تو نیست.
تو رنج میکشی تا دهان فرزندانت را پر کنی ولی خوردنی نایاب است.
آن تحفۀ خوشی که تو برای ما داری هرگز کامل نیست.
بازیچه هایی که تو برای فرزندانت میسازی شکننده هستند.
تو نمیتوانی تمام آرزوهای گرسنه ات را سیر کنی، آیا من باید ترا برای این کار ترک کنم؟
تبسم تو که درد بر آن سایه افگنده است در چشم من زیبا و محبوب است. تو از سینۀ خود به من غذای زندگی دادی، ولی سرمدیت و ابدیت نبخشودی. از آن است که چشمانت هماره و پایدار هستند.
قرنها و عصرها تو رنگ و نغمه و سرود، کار میکنی ولی آسمان تو آباد نمیشود. چیزی که ازینهمه رنج ساخته است نقشۀ حزین و دردناک آن است.
من نغمه ها و سرودهای خود را در قلب ساکت و صامت تو خواهم ریخت و عشق خود را با محبت تو خواهم آمیخت.
من با کار و رنج خود پرستار تو خواهم شد.
من چهرۀ زیبای ترا دیده ام. خاک ماتمدار و غمگین ترا دوست دارم. به تو عشق دارم. ای مادر من! ای زمینی که من از تو پیدا شده ام.

 

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۲۵۹           سال  یــــــــــــازدهم                حوت      ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی      اول مارچ   ۲۰۱۶