۲۱
نمیدانم این جوان آواره چرا خواست آوان سپیده دم به درب خانۀ من بیاید؟
وقتی داخل میشوم و هنگامیکه برون میروم، هروقت چشم من به روی او میافتد.
نمیدانم با او سخن بگویم یا اینکه خموش باشم؟
چرا درب خانۀ مرا انتخاب کرد؟
شبهای سرطان ابرآلود و تاریک اند. آسمان پائیز رنگ نیلگون لطیفی دارد.
روزهای بهاران را بادهای جنوب نارام میسازد.
هماره سرودهای این جوان تازه و آهنگهای لطیف او هماره نو است.
از کار خویش باز میگردم. چشمهای مرا غبار پر میکند. چرا درب خانۀ مرا
انتخاب کرد؟
۲۲
هنگامیکه با قدمهای تند از پهلوی من گذشت، کنار دامن او به من خورد.
ناگه از جزیرۀ مجهول قلبی، انفاس بهاری برون آمد. یک تماس خفیف و آنهم
مانند گلبرگی که جدا شده بدست نسیم بیفتد، ناپدید شد.
این تماس من مانند سرگوشی دل او و آهی که از نهاد او جسته باشد، به دلم
رسید.
۲۳
چرا آنجا نشسته ای و بیهوده دستبندهایت را میلرزانی و به صدا می آری؟
کوزه ات را پر کن. وقت آن است که باید به خانه بروی. چرا دستهایت را به آب
میزنی و با آب بازی میکنی؟ به سوی راه نگاه میافگنی، بیهوده دیده به راه
کسی هستی. کوزه ات را پر کن و به خانه بیا!
بامدادان میگذرد. آبهای تاریک روان هستند. امواج میخندند و بیهوده با هم
سرگوشی میکنند.
ابرهای سرگردان آنجا، بر فراز آن زمین بلند در کنار آسمان گرد آمده اند.
آنها نیز به روی تو مینگرند و بیهوده تبسم میکنند.
کوزه ات را پر کن و به خانه بیا.
۲۴
دوست من راز دلت را نزد خود مگذار. آن را به من بگو. تنها به من بگو.
طوریکه هیچکس آن را نداند.
تو که میتوانی آنقدر به ملایمت و آرامی تبسم کنی، آهسته سرگوشی کن، طوریکه
قلب من آگاه شود و گوشهای من نشنود.
دل شب است. در خانه جز خموشی و در آشیانه پرندگان جز خواب و آرامش چیزی
نیست.
به من سخن بگو. رازت را به من بگو. میان اشکهایی که در ریختن و نریختن تردد
دارد، میان تبسمهایی که چون امواج اضطراب و خستگی لرزنده است، در بین حیا و
درد راز دلت را به من بگو.
۲۵
- بیا ای جوان! راست بگو چرا در چشمان تو جنون دیده میشود؟
- نمیدانم شیرۀ کدامین کوکنار وحشی را سرکشیده ام که شرارۀ جنون از چشمان
من برون میجهد.
- آه! شرم است!
- خوب بخشی از مردم هوشیار و برخی احمق هستند. برخی محتاط، دیگران بیپروا
هستند. چشمانی هستند که از خود خوشی و تبسم آشکار میکنند، چشمانی هستند که
میگریند. چشمهای من از آن چشمهایی است که از آن جنون و دیوانگی میبارد.
- ای جوان! چرا در سایۀ آن درخت چنان آرام و بیحرکت ایستاده ای؟
- پاهای من از گرانی قلب من خسته شده اند. در سایۀ درخت ایستاده ام و
نمیتوانم حرکت کنم.
- آه! شرم است!
- خوب! بخشی از مردم راه میپیمایند، برخی دم میگیرند. دیگران پایهای آزاد
دارند و برخی پای در زنجیر هستند. پاهای من هم از آن پاهاست که در زیر بار
گران دل من خسته اند.
|