کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱-۳

 

 

 

۴ - ۷

 

 

 
 

   

 

    

 
باغبان
اثر رابندرنات تاگور
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
نقاشی اسراییل رویا
 


    رابندر نات تاگور        عبدالرحمان پژواک

 

۸

هنگامیکه شمع بر بالین من خاموش شد با مرغان سحر یکجا بیدار شدم.
دریچۀ من باز بود. نزدیک آن نشستم. حلقۀ از گلهای تازه روی زلفان پریشانم افتاده بود.
مسافر جوان آمد. در غبار سرخ بامدادان راه میپیمود.
زنجیری از مروارید در گردن او بود. پرتو مهر بر تاج او افتیده بود. به دروازۀ خانۀ من ایستاد و با لهجۀ مشتاقی پرسید: کجاست؟
از حیا نتوانستم بگویم: ای مسافر جوان زنی را که میجوئی منم! من هستم.
تاریک بود. چراغ روشن نشده بود.
بیآنکه امیدی داشته باشم، موهایم را میآراستم.
مسافر جوان بر عرادۀ خود در آخرین روشنی خورشید رسید.
دهن اسپان او کف آلود بود. گرد بر قبای او نشسته بود. به درب خانۀ من فرود آمد و به آواز خسته گفت: کجاست او؟
حیا نگذاشت به او بگویم: ای مسافر خسته! زنی را که میجوئی، منم... من هستم.
*
یکی از شامهای بهار است. چراغ در اتاق من میسوزد.
نسیم ملایمی از غرب میوزد. طوطی در قفس خویش به خواب رفته است.
سینه بند من به رنگ گردن طاووس است. شال من چون رنگ سبزه های نورسته و جوان سبز است.
نزدیک غرفه نشسته و به کوی خاموش و تنها نگاه میکنم.
در ظلمت شب آهسته میسرایم: ای مسافر نومید! زنی را که میجوئی، منم... من هستم.

 

۹

شب هنگام چون به تنهائی سوی معیاد عشق خود براه میافتم، پرنده ها خموش، باد آرام و خانه ها بر دو طرف جاده بیصدا میباشند.
تنها پایهای خود منست که به هر گام آواز آنها بلندتر میشود و من شرمگین میشوم.
هنگامیکه در مهتابی خود خموش نشسته و به آواز قدمهای محبوب گوش میدهم، برگ درختان بهم نمیخورد. آبهای دریا مانند شمشیر پهره داری که به خواب رفته باشد، بیحرکت است. تنها دل خود من است که وحشیانه میتپد و من نمیدانم چگونه آن را رام بسازم.
هنگامیکه معشوق من میآید و پهلوی من مینشیند، در پیکر من لرزه میافتد. مژگان من خسته میشوند. شب تاریک میگردد. باد چراغ را خاموش میکند و ابر بر روی ستارگان نقاب میکشد.
تنها همان گوهر تابنده میماند که در سینۀ خود آویخته ام. میدرخشد و میتابد... نمیدانم چگونه آن را پنهان کنم.

 

۱۰

ای عروس، بگذار کارت بماند. گوش بدهد مهمان آمده است.
آیا میشنوی؟ زنجیر در را آهسته میزند.
نکو بنگر که آواز پای تو بلند نشود و چون او را میپذیری، قدمهای تو شتابنده نباشد.
ای عروس، کارت را بگذار. مهمان هنگام شام آمده است.
*
ای عروس مترس! آواز دروازه از باد تُند و دیوانه نیست.
یکی از شبهای بهار است و ماه میدرخشد. سایه ها در حیاط زرد هستند. آسمان صاف و روشن است.
اگر میترسی چراغ را با خود ببر و اگر میخواستی چادرت را برویت فرود آر!
نه ای عروس مترس! این آواز دروازه از باد تُند و دیوانه نیست. اگر محجوب میشوی هیچ حرفی با او در میان مگذار. وقتی با او روبرو شدی، در کنار در بایست.
اگر از تو سوال کند، اگر خواسته باشی خموشانه چشمهایت را به زمین بدوز و مژگانت را پائین افگن.
نکو بنگر هنگامیکه او را رهنمائی میکنی و چراغ در دست تست، آواز دستبندهایت بلند نشود.
اگر محجوب میشوی با او سخن مگو.
ای عروس! مهمان آمده است. آیا کارت را تمام نکرده ای؟
چراغ را نیفروخته ای؟
برای نذر شامگاهان سبد گُل را حاضر نکرده ای؟
آیا رنگ سرخ خجسته را بر سرت، آنجا که موهایت را از هم جدا کرده ای، نزده ای؟
آرایش شب تو به کجا رسیده است؟
ای عروس میشنوی؟ مهمان آمده است. کارت را کنار بگذار.

 ۱۱

بیا! چنانکه هستی بیا! مگذار وقت به آرایش بگذرد.
اگر موهای آراستۀ تو درهم شده باشند، اگر خط میان فرق تو راست نباشد، اگر بندهای سینه بند تو باز هستند، باک مدار!
بیا! طوریکه هستی بیا! روا مدار آرایش وقت را تلف کند. با قدمهای شتابنده روی سبزه ها بیا!
اگر رنگ سرخ التا را که با آن پاهایت را آراسته ای، شبنم بزداید، اگر حلقه ای از پازیب تو جدا شود، اگر مرواریدها از گردبند تو فرو ریزد، باک مدار.
بیا! با قدمهای شتابنده بر روی سبزه ها بیا!
میبینی که ابرها آسمان را پوشیدند، خیل های کُلنگ از کنار دریا پرواز میکنند و باد تُند در بین بته ها میشتابد. رمه ها پریشان به خانه های خود در ده پناه میجویند.
میبینی که ابر آسمانها را پیچید؟
بیهوده چراغ آرایش را می افروزی. شعاع آن به لرزه درآمده و باد آن را خموش میکند.
که میداند که مژگان های تو به سرمه آشنا نشده اند، چشمان تو تاریکتر از ابرهای بارانی است؟
چراغ آرایشت را بیهوده روشن میکنی... خاموش میشود.
بیا! چنان که هستی بیا! وقت را به آرایش مگذران. اگر گردبند گلهای تو درست نشده است، چه باک دارد؟ اگر بستن دستبند تو پایان نیافته، آن را بگذار!
آسمان را ابر گرفت، دیر است. بیا چنان که هستی، بیا. روا مدار که آرایش فرصت را برباید!

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۳۳                       سال دهم                          دلو          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی          اول فبوری      ۲۰۱۵