۷۷
در یکی از ولایات غربی یک کارگر و همسرش مشغول کندن زمین هستند تا برای
کوره خشت بریزند.
دختر کوچک شان به کنار دریا میرود. آنجا کار پاک کردن و ریگمال ظرف هایی که
به وی سپرده شده است، پایان ندارد.
برادر خورد او، با سر تراشیده و گندم رنگ، تن برهنه و گل آلوده در پی وی
روان است و روی زمین مرتفع، در کنار دریا، فرمایش او را انتظار میکشد.
دخترک با کوزۀ پری که بر سر گذاشته است و ظرف برنجی درخشنده ایکه در دست چپ
خویش دارد، برادرش را در آغوش گرفته سر از راه خانه میگیرد. این دختر، این
خدمتگار کوچک و شیرین مادرش، از گرانی کارهای خانه که بدوش او گذاشته اند،
چهرۀ متین و سیمای سالخورده بخود گرفته است.
روزی من این پسر برهنه را دیدم که پاهایش را دراز کرده است. خواهرش در میان
آب مشتی از خاک را گرفته و یکی از ظروف آبنوس را پاک میکرد و دور میداد.
نزدیک آنها برۀ کوچکی با موهای نرم در سبزه های کنار دریا میچرید. بره
نزدیک پسر آمد و آواز کشید. پسر از جا جنبید و فریاد زد.
خواهرش ظرف را گذاشت و دوید. برادر را به یک دست و بره را بدست دیگر از
همدیگر جدا کرد و نوازش خود را در بین این دو نسل حیوان که بیک رشتۀ محبت
با هم مربوط بودند، بخش نمود.
۷۸
آغاز تابستان بود. چاشت گرم چنان مینمود که پایان نخواهد یافت. زمین خشک از
قشنگی و حرارت نفس میکشید.
از کنار دریا صدایی به گوش میرسید: "بیا، عزیز من! بیا"
کتاب را بستم. غرفه را باز کردم و برون نگریستم. دیدم گاومیش بزرگ و گل
آلودی با چشمهای قانع و صبور، متحمل و حلیم بر کنار دریا ایستاده. پسر
جوانی که تا زانو در آب فرورفته بود، او را به آبتنی دعوت میکرد.
تبسم کردم و مسرور شدم. یک احساس لطافت و نوازش در قلب خود حس کردم.
۷۹
اکثر به حیرت دچار میگردم که سرحد معرفت بین انسان و حیوان، مخلوقی که او
را زبانی نیست، در کجا خواهد بود؟
راه ساده ایکه در سپیده دم خلقت، قلب این دو مخلوق در آن با همدیگر روبرو
شد، از کدامین فردوس برین میگذشت؟
هرچند رشتۀ نزدیکی این دو مخلوق از مدتی است فراموش شده، باز هم، اثر آن
قدم هایی که درین راه برداشته اند، هنوز زدوده نشده است.
هنوز گاهی، ناگهانی، در خلال موسیقی که عوالم آن مجهول است، این خاطرۀ خفی
و خیره بیدار میشود و حیوان بروی انسان نگاه میکند. یک اعتماد ظریف و دقیق
در نگاه او موجود است. انسان به چشمان حیوان مینگرد، سرور محبت در نگاه او
دیده میشود.
چنان مینماید که این دو دوست هر دو بروی خود نقاب افگنده و با هم روبرو
میشوند، بطور نهانی یکدیگر را از خلال اینهمه تبلیس میشناسند.
۸۰
ای زن زیبا!
به یک نگاه میتوانی گنج های بزرگ و شایگان سرودها و نغماتی را که رباب شاعر
پرورده است، تاراج کنی و به یغما ببری، ولی برای شنیدن آنها گوش نداری.
ازینرو من برای ستایش تو آمدم.
تو میتوانی مغرورترین سرهای دنیا را در پایت به فروتنی فرود آوری. آری! مگر
تنها محبوبان تو که شهرت ایشان مجهول است کسانی هستند که تو آنها را برای
پرستش خود میگزینی. ازینرو من ترا میپرستم.
هنگامیکه دستهای تو بهم میرسند، شکوه و عظمت شاهان به این نزدیک شدن دستهای
تو بیشتر و بزرگتر میگردد.
ولی تو این دستها را برای روفتن خاک کلبۀ محقرت بکار می اندازی، ازین در
حیرتم.
۸۱
ای مرگ، ای مرگ من! چرا چنین آهسته با من سرگوشی میکنی؟
هنگامیکه گلها به رسیدن تاریکی شامگاهان پژمرده میشوند و حیوانات به خانه
های خود برمیگردند، تو دزدانه پهلوی من می آیی و کلماتی میگویی که در نزد
من مجهول هستند و از آن به هیچ پی نمیبرم.
ای مرگ، ای مرگ من! آیا این همان شیوه ایست که باید با زمزمه های آهسته و
بوسه های سرد مرا خواستار شوی، بربایی، به عشق دعوت کنی و دل مرا ببری؟
*
ای مرگ!
آیا بزم مجللتر و آرایش با شکوهتری برای عروسی ما نخواهد بود؟
آیا تو موهای پرشکن و سیاهت را به حمایلی از گلها نخواهی آراست؟
آیا هیچکس نخواهد بود که پرچم ترا بردارد و پیش روی تو ببرد؟
آیا دامان شب از مشعل های فروزان تو آتشین و روشن نخواهد شد، ای مرگ من!؟
*
بیا و بگذار صدفهای تو در سکوت این شبی که خواب در آن معدوم است، صدا کنند.
بیا و مرا با شال قرمزی بپوشان. دست مرا به فشار محکم بگیر و مرا بستان.
بگذار عرادۀ تو در درب خانۀ من آماده باشد و اسپان تو با مزاخ در انتظار من
شیهه کنند.
نقاب را از روی من بردار و با غرور بروی من نگاه کن. ای مرگ، ای مرگ من
۸۲
امشب باید بازی مرگ را با هم بازی کنیم. من و عروس من.
شب سیاه و ابرها متلون هستند. امواج بحر دیوانه و خروشان اند. ما بستر
رویاها و خوابهای خود را ترک کرده ایم، در را باز گذاشته و برون آمده ایم:
من و عروس من.
روی غوز قرار میگیریم. بادهای توفانی با حرکتی وحشیانه و جنون آمیز ما را
حرکت میدهند.
عروس من با ترس و سرور تکان میخورد و خود را به سینۀ من نزدیک میکند.
عمریست که من به نوازش وی پرداخته ام. برای او بستری از گل درست کردم. غرفه
ها را و در را بستم تا روشنایی های تیز چشمان او را آزار نکند.
به مهر و آرامش او را بوسیدم. بوسۀ من بر لبهای او بود. آهسته به او سرگوشی
کردم تا از خنده اندکی ناتوان شد. در غبار مبهم شیرینی و مهر مستور شده
بود.
او را لمس کردم، این حرکت مرا جوابی نداد. برای او سرودم، نغمات من نتوانست
او را بیدار کند.
امشب از بین وحشت، صدای توفان به ما رسیده است.
عروس من بخود لرزیده و جابجا بپا ایستاده است. دست مرا گرفته و بیرون آمده
است.
موهای او در نسیم بازی میکند. نقاب او به لرزه درآمده است. گلهای او روی
سینه اش حرکت میکند. صدای خفیفی از آن شنیده میشود که از حرکت برگها و
گلبرگها پیدا میگردد.
مرگ او را جنبانیده به حیات افگنده است. من و او روبرو شده ایم. قلبهای ما
با هم مواجه شده اند. |