۱۸
وقتی که آن دو خواهر برای آوردن آب میروند اینجا آمده و لبخند میزنند.
حتماً باید از کسی که هماره وقتی که ایشان برای گرفتن آب میروند، در پشت
درختان میایستد، آگاه باشند.
هنگامی که آن دو خواهر از اینجا میگذرند، با هم سرگوشی میکنند. حتماً باید
راز کسی را که هروقت ایشان برای گرفتن آب میروند، در پشت درختان انتظار
میکشد، بدانند.
وقتی که به این نقطه میرسند، ظرفهای شان تکان میخورد و آب از آن فرو
میریزد. حتماً باید تپش قلب کسی را که همیشه هنگامیکه ایشان برای گرفتن آب
میروند، در عقب درختان منتظر است، درک کرده باشند.
دو خواهر آوانی که به این نقطه میرسند، بهم نگاه میکنند و لبخند میزنند.
از قدمهای شتابندۀ آنها قهقه ای برمیخیزد که پندار کسی که همه وقت در پشت
درختان انتظار میکشد، از آن پریشان میشود.
۱۹
در کنار دریا راه میپیمودی. کوزۀ تو پر بود و آن را به کمر تکیه داده بودی.
چرا رویت را به من گردانیدی و از بین چادر مواج و لرزنده ات به من نگاه
کردی؟
آن نگاه تابنده از میان تاریکی چون به من رسید، مانند نسیمی بود که آبهای
رقصنده را به لرزه درمیآورد و خویشتن را آهسته در آغوش سایهدار ساحل
میاندازد.
نگاه تو مانند مرغ شام بود که به درون خانه های بیچراغ و تاریک میشتابد، از
یک دریچۀ درون و از دریچۀ دیگری برون میگردد تا در تاریکی شب ناپدید شود.
تو ستاره ای هستی که در عقب کوه پنهان باشد. من رهگذری هستم که میگذرم.
چرا یک لحظه توقف کردی و به روی من نگاه نمودی، هنگامیکه در کنار دریاچه
راه میپیمودی و کوزۀ تو پر بود و آن را به کمر تکیه داده بودی؟ |