۴
آه بر من، چرا خانۀ مرا بر سر راهی که ببازار
میرود، آباد کردند؟
آنها کشتیهای خود را نزدیک درختان میگذارند، میایند و میروند، طوریکه دل
شان میخواهد.
من نشسته و به آنها نگاه میکنم. وقت من میرود و نمیتوانم آن را باز گردانم.
روزهای من میگذرند. شب و روز آواز پای آنها نزدیک درب خانۀ من شنیده میشود.
بیهوده فریاد میکنم، شما را نمیشناسم.
برخی به انگشتان من آشنا هستند، دیگران را به بو میشناسم. برخی از آنها را
خونی که در رگهای من است، میشناسد. گروهی را در خواب دیده ام.
نمیتوانم ایشان را باز گردانم. نعره میزنم و به ایشان میگویم هر که میخواهد
بخانه من بیاید، بیاید سحر که ناقوس در معبد فریاد میکند.
سبدها را بدست گرفته میآیند.
پاهایشان چون گل سرخ است. پرتو سپیده دم بر چهرۀ شان افتیده است. نمیتوانم
آنها را باز گردانم. نعره میزنم و میگویم: بیایید و در باغ من گل بچینید.
اینجا، اینجا بیایید.
نمیروز، ناقوس دروازۀ کاخ بصدا درمیآید. نمیدانم چرا کارهای شان را ترک
کرده و در سایۀ درختان من میآسایند؟ گلهای را که در موهای شان گذاشته
بودند، بیرنگ و پژمان گشته و نغمه در نی های شان نوان* و بیجان میشود.
نمیتوانم آنها را بازگردانم. نعره میزنم و میگویم: سایۀ درختان من سرد است،
ای دوستان بیایید.
شب، چرچرکها در جنگل فریاد میکنند. کیست اینکه آهسته درب خانۀ مرا میکوبد؟
نمیتوانم روی او را روشن ببینم. سخن نمیگوید. خموشی آسمان آفاق را فرا
گرفته است. نمیتوانم مهمان خموش و ساکت خود را بازگردانم.
در میان تاریکی به آن روی ناشناس مینگرم و لحظات خواب فرار میکنند.
*نَوان: صفت فاعلی از نَویدن، خرامان، لرزان،
نالان، خسته، خمیده
۵
بی آرام هستم. تشنه و خواهندۀ چیزهایی هستم که بسیار دور
هستند. جان من برون میرود تا دامن فواصل دوری را که در سایۀ مسافه های بعید
خطوط آن خیلی خیره است لمس کند.
ای ماورا، ای آنکه و آنچه از همه چیز به آن طرف هستی و ای صدای بلند و آواز
تیز نی، ترا میگویم!
من فراموش میکنم و برای ابد فراموش میکنم که من بالی ندارم که با آن بپرم و
در اینجا جاودان خواهم ماند.
من خواهنده و بیدارم. در سرزمین بیگانهای مسافر هستم. نفس تو بمن میرسد و
به آهستگی پیام یک امید بجانرسیدنی را در گوش من میخواند. دل من زبان ترا
چون زبان خود میشناسد.
ای آنکه و آنچه خیلی دور باید ترا جستجو کرد، ای آواز دوررس نی ترا میگویم!
من فراموش میکنم و برای همیشه از یاد میکشم که راه رسیدن بتو را نمیدانم.
آن لگام و آن اسپ بالداری که میتواند مرا بتو برساند در دست من نیست. نیروی
زندگی ندارم. در دل خویش آواره و سرگردانم. منظر وسیع خیال تو در تندی
آفتاب و دقایق بیتابی در آسمان نیلگون چه صورتی بخود میگیرد؟
ای انجام دور و ای آواز بلند نی! ترا میگویم. من فراموش و برای همیشه
فراموش میکنم که درهای خانۀ که من در آن زندگی میکنم از هر سو بسته اند.
۶ مرغ اسیر
در قفس و مرغ آزاد در جنگل بود. روزگاری با هم روبرو شدند. چنین مقدر بود.
مرغ آزاد: (به آواز بلند) دوست من بیا به جنگل پرواز کنیم.
مرغ اسیر: (به سرگوشی) بیا اینجا درین قفس با هم زندگی کنیم.
مرغ آزاد: در بین سیمهای آهنین قفس، جایی که برای پر زدن و بال کشودن جایی
نیست؟
مرغ اسیر: افسوس! من نخواهم دانست که در آسمان کجا میتوان جا گرفت.
مرغ آزاد: عزیزکم! سرودهای جنگل را بسرای.
مرغ اسیر: پهلوی من بنشین. من گفتار دانشمندان را بتو خواهم آموخت.
مرغ آزاد: (به آواز بلند) نه آه نه سرود چیزی نیست که آموخته شود.
مرغ اسیر: افسوس! من سرودهای آزادی و نغمات جنگل را بیاد ندارم.
آتش آنها را شوق دامن میزند ولی هرگز نمیتوانند یکجا بال ببال با هم پرواز
کنند. نگاه آنها از بین سیمهای قفس عبور میکند و بچشم یکدیگر شان میرسد ولی
آنچه برای همدیگر میخواهند بیهوده است. بالهای شان را ناله کنان بهم میزنند
و میسرایند: نزدیکتر بیا دوست من، نزدیکتر.
مرغ آزاد: (به آواز بلند) من نمیتوانم بیایم. من ازین درهای بسته قفس بدم
میآید و هراس دارم.
مرغ اسیر: (به آواز پست) افسوس! من بالهای من کمزور و ناتوان اند، بالهای
من مرده اند.
۷ ای مادر،
شهزادۀ جوان از بر خانۀ ما میگذرد. امروز چگونه به کارهای خود بپردازم؟
بمن بگو که موهایم را چسان بیارایم و خود را به چه کالا بپیرایم؟
ای مادر، چرا با شگفت در من مینگری؟
خوب میدانم که او به غرفۀ که من ایستاده و چشم براه اویم، نگاه نخواهد کرد.
میدانم که به یک چشم زدن از بر من میگذرد و از دیدۀ من میرود. تنها صدای
نی، صدایی که آهسته آهسته میمیرد، از دور بگوش من خواهد رسید. باز هم
شهزادۀ جوان از بر خانۀ ما میگذرد و من بهترین جامۀ خود را ببر خواهم کرد.
*
ای مادر، شهزادۀ جوان از بر خانۀ ما گذشت. خورشید بامدادان از عراده او
میدرخشید.
من نقاب را از روی خویش برداشتم. لعلهای را که در گردنم بود بر سرراه او
انداختم.
ای مادر! چرا به حسرت در من نگاه میکنی؟
نیک میدانم که او گردنبند را از زمین بلند نکرد. لعلهای من در زیر عراده
شکست و غبار سرخی از آن بروی خاک رهگذر ماند. هیچکس ندانست که تحفۀ من چه و
برای که بود.
چون شهزادۀ جوان از بر خانۀ ما عبور کرد و من جواهری را که روی سینۀ خویش
جا داده بودم در راه او نثار کردم.
|