کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

 

    

 
باغبان
اثر رابندرنات تاگور
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
نقاشی اسراییل رویا
 

 


    رابندر نات تاگور        عبدالرحمان پژواک


۱
نوکر: ای ملکه، بر من رحم کن!
ملکه: مجلس ختم شده است و خدمتگاران من همه رفته اند. تو چرا بیوقت و بعد از وقت آمده ای؟
نوکر: نوبت من وقتی فرا میرسد که دیگران رفته باشند. من آمده ام برای آنکه بپرسم با این خدمتگار آخرینت چه خواهی کرد؟
ملکه: درین وقتیکه گذشته است چه میخواهی از من داشته باشی؟
نوکر: مرا باغبان گلستان خویش بساز.
ملکه: این چه ابلهی است؟
نوکر: من شغل دیگرم را خواهم گذاشت. شمشیرها و نیزههای خود را بخاک میافگنم. مرا به دربارهای دور مفرست. دیگر بمن کار فتوحات را مسپار. مرا در گلستان خویش باغبان بساز.
ملکه: درآنجا کار تو چه خواهد بود؟
نوکر: بندگی روزهای بیکاری تو! من سبزههای راهی را که تو صبحگاه از آن میگذری، جایی را که گلهای میرنده قدمهای ترا نیایش میکنند، تروتازه خواهم داشت. من ترا در غوزی که در میان شاخههای درختا سپتانا آویخته است، غوز خواهم داد. جایی که پرتو ماه شامگاهی برای بوسیدن دامن تو با برگ درختان درمیآویزد...
چراغی را که پهلوی بستر تو میسوزد با روغن معطر پر خواهم کرد. من پای تخت ترا با نقشهای عجیب خمیرۀ صندل و زعفران خواهم آراست.
ملکه: انعام تو چه خواهد بود؟
نوکر: که بمن اجازه بدهی تا دست مشت شده و کوچک ترا که مانند پندکهای نیلوفر است در دست بگیرم، زنجیرهای گل را در دست تو ببندم، کف پایت را با شیرۀ گلبرگ درخت اشوکا رنگ کنم و داغ غباری را اگر اتفاق آنجا احداث کند، ببوسم.
ملکه: دعاهای تو مستجاب اند. نوکر من، تو باغبان گلستان من خواهی بود.


۲

آه شاعر، شام نزدیک و فضا تیره میشود. موهای تو سپید میگردند.
آیا در تنهایی و تخیلات دقیق شاعرانه ات پیام آینده و سرانجام جهان را میشنوی؟
شاعر گفت: شام است و من گوش داده ام. شاید کسی از دهکده آواز کند. هر چند وقت گذشته است.
من گوش داده ام و نگران هستم که اگر دو قلب مستمند و آواره با هم روبرو شوند و چشمان خواهنده و پر از شوق شیفتگان به نغمه نیازمند باشند، خموشی آنها را درهم شکسته و برای آنها بسرایم و صدایی بلند کنم.
اگر من بر ساحل حیات نشسته و در عوالم مرگ و ماورای مرگ سیروسگال کنم و روحم را به آن جایهای دور بفرستم، سرودهای عاشقانه و نواهای پر از جذبات آنها را کدام کس بهم درخواهد آمیخت؟
ستارگان شامگاهان ناپدید میشوند. ستاره ایکه در آغاز شام طلوع کرده بود، روشنی آتشی که جسد مرده ای آن را افروخته بود در کنار دریای خاموش و آرام آهسته آهسته میمیرد. شغالها بیک صدا در حیاط ویرانه در پرتو ماه رنگباخته ای فریاد میکنند.
اگر من درب خانه ام را بسته و بکوشم که خویشتن را از علایق دنیا و زنجیرهای فانی آزاد بسازم و آنگاه اگر مسافری بیاید و با گردن خمیده ای درینجا بزمزمۀ ظلمت گوش بدهد، کیست که راز زندگی را آهسته در گوش او فرا خواند؟
اینکه موهای من سپید میشوند امریست خرد و ناچیز. من هماره مانند جوانترین جوانان و پیرترین سالخوردگان این ده جوان و پیر بوده ام.
برخی، لبخندهای شیرین و ساده دارند و برخی، در چشمان شان مکر و حیله دیده میشود. بخشی، اشکهای شان در روشنی روز است و دیگران سرشک شان در ظلمت شبها نهان است.
اینها همه نیازمند من اند و من وقت ندارم که به آینده فکر کنم و خود را به آن مشغول دارم.
من با همه کس همسایه هستم. اگر موهای من سپید میشوند، بگذار سپید بشوند!

 

 

 ۳

بامدادان نور خود را به آب افگندم. از اعماق تاریک و تیرۀ دریا چیزهایی بیرون آوردم که جلوههای شگفت و جمالهای غریبی در آنها دیده میشد. بخشی چون تبسم میدرخشیدند. پارهای مانند قطرات اشک برق میزدند. برخی چون رخسار زیبای عروس رنگین و روشن بودند. هنگامیکه بار کارهای روز را بدوش برداشته و بسوی خانه رفتم دیدم محبوبۀ من در باغ نشسته گلبرگها را پاره میکند و با این بازی وقتش را میگذراند.
لحظهای درنگ کردم. آنچه را از بحر برون آورده بودم چون گرامیترین گوهر در پای او نثار کردم و خموش ایستادم.
به آنها نگریست و گفت: چه چیزهای شِگفت؟ به چه کار میآیند؟
سرم را بشرم فرود آوردم و خیال کردم که من برای این چیزها نه جنگیده ام. من در مقابل آنها چیزی صرف نکرده ام. این تحفهها شایان نیند که به دوست ارمغان شوند.
شب همه شب یگان یگان آنها را به کوی افگندم. سحرگاهان مسافران آمدند، آنها را از رهگذر یک به یک چیدند، برداشتند و به سرزمینهای دور بردند.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۳۱                           سال دهم                          جدی          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی          اول جنوری      ۲۰۱۵