کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱-۳

 

 

 

۴ - ۷

 

 

۸-۱۱

 

 

۱۲ـ۲۰

 

 

۲۱-۲۵

 

 

 

۲۶

 

 

۲۷ـ۳۰

 

 

۳۱-۳۳

 

 

۳۴-۳۵

 

 

۳۷ـ۴۰

 

۴۱

 

۴۲

 

۴۳ـ۵۲

 

 

۵۳ ـ۵۵

 

 

 

 

 
 

   

 

    

 
باغبان
اثر رابندرنات تاگور
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
نقاشی اسراییل رویا

 

 رابندر نات تاگور            عبدالرحمان پژواک

 

 

۵۶
در میان زنانی که به کارهای خانگی گرفتار بودند و هیچ روزی آن را ترک نمیکردند، یکی من بودم.
چرا مرا تنها ساختی و از پناهگاه حیاتی که با هم در آن بسر میبردیم، مرا بیرون آوردی؟
عشق چون نهان باشد مقدس است و مانند گوهر تابناکی در تاریکی دلهای پنهان میدرخشد، مگر در روشنی روزها چنان تاریک مینماید که باید بر او رحم کرد.
آخ، آنچه قلب مرا میپوشید، آن را درهم شکستی و عشق لرزان و مرتعش مرا بیرون آورده در محل سربازی گذاشتی.
آن گوشۀ سایه داری را که در آن آشیان کرده بود، جاودان ویران ساختی.
زنان دیگر هماره چنان اند که بودند. هیچکس در هستی آنها سر نزده است. خودشان نیز راز خود را نمیدانند: تبسم میکنند، میگریند، کار میکنند، حرف میزنند، روزها به معبد میروند و چراغهای خود را میافروزند. از دریا آب میآورند.
امیدوار بودم که عشق من از شرم لرزانندۀ بی پناهگاهی محفوظ خواهد ماند، ولی تو رویت را از من گردانیدی.
آری راهی که تو میروی برویت باز است، ولی من نمیتوانم باز گردم. مرا در پیشگاه دنیا و چشمان بی مژگان آن برهنه گذاشتی. تو رفتی و این چشمان شب و روز به من دوخته اند.

 

 

 

 

۵۷
ای دنیا من گُل ترا چیدم.
آن را به قلب خود فشردم، خار آن خلید.
هنگامیکه روز به پایان رسید و تاریک شد، دریافتم که گُل پژمرده است ولی درد خار آن باقیست.
ای دنیا! گُلهای دیگری با خوشبویی و غرور به تو خواهند آمد، مگر وقت چیدن من گذشت. درین شب تاریک من گُل خود را نمی یابم، ولی درد خار آن جاویدان است.

 

 

 

 

۵۸
سحرگهی در گلستان دختر کوری آمد تا گردبند گلهایش را که در برگهای نیلوفر پوشیده بود، به من پیش کند. من آن را به گردن خویش آویختم و قطرات اشک در چشمان من گرد آمد. او را بوسیدم: تو نیز مانند این گلها کور هستی، نمیدانی که تحفۀ تو چه زیباست.

 

 

 

۵۹
زن، تو نه تنها صنعت خداوند هستی، مردان که بندگان وی اند نیز هماره با جمال و زیبایی که در قلب شان است به تو جهیز میدهند.
شاعران از رشته های تشبیهات زرین برای تو پرده میبافند، نقاش ها به تو سرمدیت نوینی هدیه میدهند.
اوقیانوس گهرهای خود را، کان زرهای خود را، باغهای بهاری گلهای خود را برای تو میفرستند، تا ترا بپوشند و گرانبهاتر بسازند.
آرزوها و آمال قلب بشر بر جوانی تو شکوه نثار میکنند.
تو نیمه زن و نیمه خواب و رویا هستی.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۵۱               سال  یــــــــــــازدهم                   عقرب       ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی           اول نوامبر     ۲۰۱۵