۵۳
چرا به نگاه خود خجل میسازی؟
من به گدایی نزد تو نیامده ام. من گدا نیستم.
آمدم و برای لمحۀ ... بیرون حیاط در گوشۀ باغ تو ایستادم.
چرا مرا به نگاه خود خجل میسازی؟
نه گلی از باغ تو و نه میوه ای از درخت تو چیده ام.
با تواضع بر سرراهی در گوشه ای ایستاده ام، جایی که هر رهگذر و مسافر
میآیند.
گلی نچیده ام.
آری خسته شدم. باران هم به شدت فرود آمد.
باد در میان شاخه های بانس فریاد میکرد. شاخه ها اینسو و آنسو خم میشدند.
ابرها در آسمان میشتافتند، چنانکه شکست دیده و فرار میکنند.
پای من از رفتار مانده بود.
نمیدانم تو چه پنداشتی و دم در چشم براه کی بودی؟
روشنی برق آسمان، چشمان پاسبان منتظر ترا خیره میساخت.
چطور میتوانستم بدانم که میتوانی مرا درین تاریکی ببینی؟ نمیدانم تو چه
پنداشتی؟
روز بپایان رسیده است. باران چند بار ایستاد.
من سایۀ این درختی را که در گوشۀ باغ تست، میگذارم. اینجا را ترک میکنم.
دیگر روی سبزه ها نمینشینم.
تاریک شده است. درت را ببند. من سر از راه خویش میگیرم.
روز به پایان رسیده است.
۵۴
درین شام تاریک، کجا میشتابی؟ بازار باز نیست.
درین نابهنگامی، سبدت را برداشته کجا میخواهی بروی؟
همه با بار و متاع خویش به خانه رفته اند. ماه از بین درختان دهکده سر
بیرون کرده است.
انعکاس صداهایی که رهگذر را جستجو میکنند از آبهای تاریک برخاسته و به
دریاچۀ دوری که مرغان آبی در آن به خواب میروند، سیر میکند.
درین نابهنگامی که بازار بسته شده است، با سبد خویش کجا میشتابی؟
خواب انگشتانش را بر چشم گیتی نهاده است.
آشیانۀ زاغ ها ساکت و زمزمۀ شاخسار بانس خموش شده است.
کارگران از کشتزار به خانه رفته و بوریاهای شان را در حیاط گسترده اند.
با سبد خویش کجا میروی؟ بازار بسته شده است.
۵۵
هنگامیکه رفتی نیمروز بود.
خورشید با همه نیرو در آسمان میدرخشید.
من کار خود را انجام داده و در خانۀ مهتابی خویش تنها بودم، که تو رفتی.
نسیم گوارا میوزید و نکهت کشتزاری دور از آن شنیده میشد. کبوترها پیوسته در
سایه ها میخروشیدند. یک زنبور عسل به خانۀ من آمد و خبر کشتهای دور را در
زمزمۀ شیرین خویش بر من خواند.
دهکده در گرمای نیمروز به خواب رفته بود. شاهراه چون بیابان بود. هیچ
رهگذری نمیجنبید. ناگهان صدای گلبرگهای خشکیده برخاست و ناگهان خموش شد.
من به آسمان نگاه میکردم و در رنگ نیلی آن به مثال نامی که میشناختم و آشنا
بود چشم دوخته بودم. دهکده در گرمی های نیمروز بخواب رفته بود.
فراموش کرده بودم که زلفانم را بیارایم. نسیم بر روی رخساره های من با آنها
بازی میکرد.
دریا در زیر ساحل سایه دار روان بود. آبها میشتافتند. ابرهای سپید عاطلانه
و آهسته حرکت میکردند.
هنگامیکه تو رفتی نیمروز بود.
خاک شاهراه گرم بود. کشتها نفس میکشیدند. کبوترها در میان برگهای کشن زمزمه
میکردند.
هنگامیکه تو رفتی من در برندۀ خویش تنها نشسته بودم.
|