نه آغاز نه پایان
من به پوقانه ها و گدی ها
به کشتی های کوچک کاغذی که بر آب می راند
به دو نامی که روی تنهء درخت رشد می کرد
به گل های قاصد
به شعر به تصاویر رویایی
به اسپ های سپید
به سیب های سرخ
به کودکان
و به پرتاب شادمانهء توپ ها و فیته ها و گل گلی ها
اندیشیده بودم...
گمان کرده بودم خیالات من خیالات تو نیز خواهد بود.
محبت خود را چون آیینه به دریای دیده گان تو سپرده بودم
گمان کرده بودم همانگونه که تصویر آب در آیینه جریان دارد
انعکاس پرتو درخشان آیینه بر آب نیز حقیقت است
گناه آغاز این داستان را از تو نمی دانستم
و آن را هدیهء سرنوشتی می پنداشتم
که گناه نمی شناسد و پایانی ندارد
تا آغازی داشته باشد!
اما تو آیینهء احساس مرا
با رنگ مسوولیت آغاز ماجرا
با تصور شرم
با سنگ گناه
از انعکاس هر آنچه تصویر عشق است
سیاه کردی!
۱۳۷۱/۲/۲۹ کابل
|