خاک کف دست
لحظه ها لرزان اند.
معلوم نیست تا فردا هستیم یا نیستیم. و اگر هستیم چگونه خواهیم بود و در کجا و آیا آن بودن ما بهتر از نبودن ما خواهد بود؟
در چنین حالتی اندیشیدن به هر چیز دیگر جز تو دیوانه گی بود.
سوی تو شتافتم. هر آنچه که مرا از تو مانع می شد - هر چند کم نبود- از سر راه برداشتم. قهرمان نبودم اما عشق مضطرب من حماسه می آفرید.
سوی تو آمدم تا برایت بگویم که با تو هستم. اگر ترا دیگر ببینم یا نه، اگر اینجا باشم یا به جای بسیار دور بروم، اگر زنده بمانم و یا بمیرم، در کنار تو هستم.
... ولی در آندم که من جان خود را در قدم های تو می گذاشتم و از هر نفس در کنار تو بودن جان تازه می گرفتم، تو در میان اتاق درهم ریخته در اندیشهء نجات قلم ها، کاغذها و چند تخته چوب بودی و به من توجهی بیشتر از گرد و خاکی که بر کف دستانت نشسته بود، نداشتی.
... نه ترا ملامت نمی کنم. بر خود گریهء ملامت دارم که چرا برای خود بیشتر از خاک کف دست های تو ارزش قایل بودم!
بهار ١٣٧١- کابل
وطن من
وطن من هر چه باشد، حتی زندانی از سنگ، پنجره هایش از شیشه است. من از این پنجره ها می توانم به جهان ببینم.
اما هر آنجا که وطن من نیست، با همه خوبی هایش به زندانی از شیشه می ماند که پنجره هایش سنگ شده باشد. از چنین پنجره ها نه تنها نخواهم توانست با دنیا ارتباط قایم کنم، بلکه هر دم در دیوارهایش اسارت و بیگانگی خود را منعکس خواهم یافت.
۱۳۷۱/۲/۱۵ کابل
نمایشگاه
پارسال در این تاریخ همه محو تماشای تصاویر تو بودند و من نیز در آن جمع قدرت هنری ترا در آیینهء تصویرهایت می دیدم.
امسال در همان تاریخ بر خاکستر تصویرهایت اشک می ریزم و قدرت روح صبور، مهربان و آزردهء ترا در آیینه های شکستهء تصاویر پاره پاره ات روشنتر می نگرم.
۱۳۷۱/۲/۱۴ کابل
سکوت شب
شب با سکوت خود پس از سروصدای مهیب و اعصاب شکن جنگ در طول روز، حیرتزده می نماید.
عطر یخ باران با بوی تند سبزه های تازه درو شده درهم آمیخته است.
به درهم آمیزی اشک های شور و خون های تازه درهم ریخته می ماند.
ریزش باران... عطر سبزه... چقدر اشک و خون امروز ریخته باشد؟ رشته های کشیدهء شده اعصابم تیر می کشد.
۱۳۷۱/۲/۱۵ کابل
داستان های فانی
امروز خبر شدم اوراق داستان هایم که قرار بود چاپ شود، سوخته اند. نه تنها آنها بلکه ماشین های چاپ "لینوتایپ" مطبعه همه سوخته اند.
نمی دانم علت سوختن داستان هایم را شادی و غرور آغاز کار چاپ کتابم بدانم و توزیع کتاب در عالم خیال برای دوستان؟ یا شک و ناامیدی به اتمام رسیدن چاپ کتابم در ادامهء کار؟
به هر حال غرور و ناسپاسی دست به دست هم داد و زحمات شب های بیداری و کار کردن پیهم مرا از بین برد.
به یاد دارم دو انگشت شهادت دست هایم از شدت تایپ نمودن یک انگشته سرخ و متورم شده بود. یکبار دیگر متوجه شدم تلاش انسان چقدر فانی است. با اینهمه این باعث نخواهد شد تا بار دیگر نکوشم.
اگر داستان ها سوخته اند، نویسنده اش که نسوخته است!
و شاید این به خیرم بود... نمی دانم... هنوز که دود کاغذهایم در هوا است، به درستی نمی توانم چاره ای بیندیشم.
٨ ثور ١٣٧١ - کابل
تصویرهای باقی
همان لحظه که از اصابت راکت ها به مطبعه و سوختن کتابم برایم گفتی، توام با اشک به چشمانم، این جمله به نوک زبانم آمد که بپرسم: آیا تصویرهایی که برای داستان هایم ترسیم نموده بودی، هم؟
اما تو خود حدس زدی و گفتی: تصویرها باقی اند.
نفسی به راحت کشیدم. تصویرها باقی مانده اند. تو هستی. من نیز دوباره سربلند خواهم کرد!
|