هراس
محبت همواره به من نیرو می داد اما در این روزها مرا ناتوان ساخته است.
هر آنچه زیبایی و خوبی است در تو می بینم.
از این نگرش گله مند نیستم، اما خدایا... چرا هر آنچه زشتی و بدی است در خود باز می یابم؟
از اینکه مرا زیبا و مهربان می پنداری، شرمنده ام و قبل از آنکه حقیقت اندرون و بیرون مرا دریابی، می خواهم سر به نیست گردم!
۱۳۷۱/۶/۸
سرحد
سرحد را بند ساخته اند و می خواهند عشق را اجازه عبور ندهند.
آنها نمی دانند تا اکنون کسی نتوانسته است، از ورود بهار به زمین جلوگیری کند!
۱۳۷۱
زنده به گور
دختران را در شرق هنوز هم زنده به گور می کنند.
سابق در نوزادی و زیر خاک، اکنون در جوانی و در درون خویشتنش.
برای مرگ قانونی، بی سروصدا و مخفی از این بهتر راهی نیست!
۳/۳/۱۳۷۱
روزهء پس از عید
آمد و بر قفل های بسته خندید.
به نیزه های آتشین و پاسبانان لب در ندید.
شجاعانه سلام داد و با جرئت سخن گفت.
می لرزیدم و با تحسین به او می دیدم.
از بی احتیاطی او عصبانی شده بودم و از جسارت او خوشم آمده بود!
هر چند آن روز عید کردیم، اما روزهء ما از آن پس آغاز شد.
روز دوم عید ۱۳۷۰
عید در رمضان
چه خوشبختی!
در برابرم نشسته بودی.
هر چند روزه بودم، ولی عید بر دلم نشسته بود.
همین دیروز بود که در نوازش ریزش باران و اشک های خود دیدار ترا آرزو می کردم.
با خود می گفتم اگر همین الان در باز شود و تو بیایی، حاضرم نیم عمر خویش را بدهم.
امروز آمدی و همهء عمر خود را هم هدیه یی ناچیز یافتم، ورنه بر قدم های تو می گذاشتم.
۱۳۷۱/۲/۱۳
|