دوستی و عشق
۱
من قلبم را دوست می دارم و نمی توانم آن را به کسی بخشم.
قلب من پنجره ای است که من از آن به جهان می نگرم.
می دانم تو نیز پنجره ای داری و آن را دوست می داری.
من نمی خواهم آن را به من ببخشی.
من می خواهم پنجره خود را به مقابل پنجره ام بگشایی تا به تماشای هم بنشینیم.
۲
دستان ترا در دست می گیرم و احساس خوشبختی بی پایان می کنم.
تو دوستی، این را می دانم.
این را دستان تو به دستانم می گویند، من دوستم!
۳
اگر برایم بگویی دوستم می داری، به گریه خواهم افتاد.
من ترا دوباره با زندگی آشتی دادم تا دوباره دوست بداری.
حال از وحشت آنکه "آن دوباره" من هستم و من مجبورم ترا دوباره مایوس سازم، بر خویش می لرزم.
۴
مرا ببخش.
خود را در برابرت گاه گاه مقصر احساس می کنم.
می دانستم دلت شکسته و برای آن به تو مهربان نشدم که با شکسته های دلت بازی کنم.
من به تو مهربان گشتم تا آیینهء دلت را شکسته بند گردم و هرگز در فکرم نمی گذشت که در آن آیینه تصویر من نقش خواهد بست.
من این را نمی خواستم.
۵
من با تو آن کردم که دوست با دوست تواند کرد.
من دست تو گرفتم، پیش از سقوط در چاه و راه تو شدم.
کنون که دست تو رها کرده ام، بدان که راه همین است، ورنه من خود چاه تو خواهم شد.
۶
اسیر من!
آزادت کرده ام.
همچون سنگی که سینه می شگافد تا چشمه از درزش بجوشد، من نیز دلم را شکسته ام تا تو دریا شوی.
۷
افتیده بود، دستش گرفتم.
سرگشته بود، راهش نمودم.
گویی هر آن زنجیر که از پای او گرفتم بر بند دل خویش نهادم که اکنون چون گمکرده راهی بر زمین افتاده، گریانم!
۸
خود عهد بستم و خود قانون ساختم: دل به دوست نباید سپرد.
کنون خود در بند قانون خویش اسیرم.
من عهد شکن نیستم، لیکن نمی دانستم عشق قانون نمی شناسد.
۹
می گویند:
از تو چنین انتظار نداشتیم.
گناه شان نیست، من نیز چنین چیزی را منتظر نبودم.
در زندگی نه تنها باید هر چیزی را از انسان انتظار داشت، بلکه هر چیزی را برای او منتظر بود!
۱۰
مانند دختری کوچک با تو دست می دهم. مانند دختری کوچک با تو خنده می کنم.
چون می ترسم تو بدانی من دختری جوانم با عواطفی عمیق.
چون می ترسم تو بدانی...
ولی آیا من آنقدر در نقش خود ماهرم که تو نگاه های عمیق و لرزش دستانم را متوجه نشوی؟
۱۱
معشوق من دوست گشت. آیا دوست من معشوق من نتواند شد؟
اوه چشمانم ابری اند، می بارند.
اگر آسمان چون چشمان من ابری بود، زمین را آب می گرفت.
۱۲
آن هنگام که بیمار بود و تب داشت، دستان من که به او دارو می خوراند، نبضان بی قرار قلبش را می شمرد و عرق از جبینش می سترد، برایش دو بال فرشته بود.
اکنون که صحتیاب گردیده، این دو دست درمانگر جز آنکه خاطرهء تلخ بیماری را برایش زنده سازد، دیگر چه سود دارد!؟
۱۳
برایم نامه می نوشت.
بار بار می خواندم، بسیار می اندیشیدم ولی جواب نمی نوشتم.
می دانستم به من وابسته است و وظیفهء دوستی همان است که رشته ها را اندک اندک از او دور کنم و از نفوذ خود در او بکاهم... تا احساس آزادی کند و در تنهایی خود عمیق بیندیشد، تا بار دیگر گمراه نگردد و احساسات کاذب را صادق نپندارد.
"چه یک مرد تنها در خموشی و تنهایی است که می تواند دریابد، آرزوی راستین او چیست!"
... کنون می بینم از من گسسته و هر آن دورتر می گریزد.
گویی من آرزوی راستین او نبودم!
۱۴
نامه ات را بار دیگر خواندم و همه شعرهایم رنگ باخت.
نمی دانم چه تاثیری در لابلای سطرهای ساده و دلپذیر تو بود که مرا از خود شرمنده ساخت.
تو از من بودی، قلب تو در اختیار من بود و نمی دانستم.
چقدر ترا آزرده ام، چقدر... آنقدر که دیر می نماید.
۱۵
می خواهم ترا بار دیگر ببینم. برای خود فرصتی دوباره می خواهم تا خود را گریه کنان در آغوشت بیفگنم و بگویم:
هر بدی که ازمن دیده ای از برای آن بود که دوستت می داشتم و از این پس جز خوبی از من نخواهی دید، چه باز هم دوستت می دارم.
۱۶
تا دوستش بودم، عاشقم بود.
چون عشق او را پذیرفتم، نه تنها عشق خود را از یاد برد، بلکه همان دوستی هم نماند!
۱۷
دوستی توام با عشق می تواند باشد.
اما عشق توام با دوستی... مثلی که میسر نیست!
۱۸
رفتار سرد ترا به چه توجیه کنم؟
آیا زشت می کنی تا از تو بگریزم و یا اینکه می خواهی با شناخت کاملتر نزد تو برگردم!؟
این رفتار برای بریدن است یا پیوستن؟
۱۹
از نان لذت نمی برم و از خواب نیز.
نه گذشته را بیاد می آورم و نه آینده را تصور می توانم.
از کار روزگار مانده ام.
من باید بدانم مرا دوست نداری یا داری و من ترا دوست دارم یا ندارم...
و تا ندانم، زندگی نتوانم!
۲۰
باید در من بیاوزی تا در تو بیاوزم.
من هم گل پیچک و هم ستون هستم.
باید دوست بدارم و باید دوستم بداری.
۲۱
ای دوستی به قربانت!
چه نیک زمانی بود که از دردهای همدیگر می پرسیدیم و بر آن مرهم می گذاشتیم.
اکنون احساس آزادی بین ما نیست و شرم ما می آید از پرسش احوال همدیگر، از ترس درک غلط!
۲۲
ترا با دیگران دیدم و حسد کردم.
از آنکه حسادت را نشانهء عشق می پندارند، خوشحال شدم.
ولی از اینکه خود را دل چرکین یافتم، محزون گشتم و از دوستی به دور.
دوستی و عشق را دل پاک باید.
۲۳
دست های ما بی اختیار سوی هم دراز می شود.
پای های ما بی اختیار می خواهد در یک راه قدم زند.
چشم های ما چیزهای دیگر می گوید.
ولی بر لبان ما به اجبار لفظ خداحافظ جاری می شود.
۲۴
جز نام تو نامی در دلم نیست.
با اینهمه نام تو بر زبانم جاری نمی گردد.
چون گاهی از تو می پرسند، سرگردان می شوم.
برای آنها سوال نمودن چه آسان است و برای من جواب گفتن چه مشکل!
۲۵
تا ترا می بینم، چون دزدی که پر بر سر دارد، پریشان می شوم.
و آنچنان با تو رفتار می کنم که گویی کسی از تو در جهان برایم بی تفاوت تر نیست.
آیا من در نقش خود خیلی ماهرم، یا تو خیلی نادانی؟
۲۶
دست لرزان و داغم را به آهستگی گرفتی و زود رها کردی.
من در این تماس محتاطانه و زودگذر پیامی جدید را احساس کردم.
۲۷
در دلم توفان را به زنجیر کشیده ام و در کاسه های چشمم سیلاب را به بند بسته ام.
تو می دانی که من چون آتشفشانی آمادهء انفلاق تمامی روز و شب تنم از زمین لرزهء نهانی می لرزد...
با آنهم با نگاهی آتشین به من می نگری و سخنان آتشزا می گویی!
تو خود را، مرا و دنیایی را ویران خواهی کرد.
۲۸
بر دل خود بند ندیدن ترا بسته بودم تا سیلاب عشق ترا سد بسته باشم.
... کنون در این فصل بهاری دیدار دوباره، از طغیان آب ها هراسانم!
۲۹
بی پروا آنچه را بر دل داشتیم به هم گفتیم.
صمیمانه در عالم رویا یکی شدیم.
و در زندگی دور از هم تا آنجا که ممکن بود، نزدیک هم نشستیم.
۳۰
وقتی به گذشته می اندیشم و به رفتار "نامناسب" خود...
نمی توانم بشرمم یا احساسات خود را اشتباه بخوانم و پشیمانی را بر گذشته ام چیره سازم.
چه اگر گذشته و آشنایی با تو تکرار می شد،
به یقین باز من همان می کردم که کرده ام!
۱۳۶۵-۱۳۷۳
|