گمشده
۱
خداوندا،
گمشدهء آسمانی ام تویی و دانم من با یافتن تو خود را خواهم یافت.
گاه می ترسم گمشدهء زمینی ام نیز تو باشی. گمشده ایکه گاه گمان می برم سوار بر اسپ سفید از بالای صخره ها، یا از خرمن گل با عطر گل، یا از جنگل مردم چون بلوطی سبز روزی به سویم باز خواهد آمد.
۲
خدایا مگر به من چند دل دادی که چنین توانم به انسان های متفاوت دل ببندم؟
انسان ها با تک صفت های که مرا مجذوب می کند، هر یک تصویری ناقص بر پاره های دلم می گذارد و من ازین پاره تصویرها، تصویر گمشده ام را تکامل می بخشم.
۳
قلم را بر می دارم.
می خواهم شعری برایت بسرایم، ولی لحظه ها در اندیشه می گذرد و صحفه همچنان سفید باقی می ماند
چشمانم را می بندم.
می خواهم طرحی از تصویر خیال تو بکشم، ولی رنگ ها در دستانم بی رنگ می شود.
لبانم را می گشایم.
می خواهم آوازی برایت بخوانم، ولی تمامی تنم می لرزد و مرا به سکوت فرا می خواند.
سازم را بر می دارم.
می خواهم نغمهء برایت بنوازم، ولی انگشتانم بر تارها بی حرکت می ماند و نغمهء من به گوش نمی رسد.
۴
مرا از تو منع می کنند. مگر می توان پروانه را از طواف شمع منع کرد؟
مرا از آتش عشقت می ترسانند، مگر می توان نسوخت و از آتش ترسید؟
می خواهم میان شعله های آتش برقصم، می خواهم خود شعله یی از شعله های آتش گردم. می خواهم بدانم آتش یعنی چه؟
۵
تا نام ترا شنیدم، دلم فشرده گشت. چون گل از وزش ناگهانی نسیم.
آیا به راستی آن بی نام دلم را نامی پیدا شد؟
۶
با رنگ ها، مویک ها، کاغذها آشفته ام.
ساعتی است کوشیده ام تصویر خیال ترا با رنگها بر کاغذ بریزم، ولی خیال تو تصویر نمی گردد و چون دیده بر هم می نهم، می بینم چشمان جادویی تو بر ناتوانی من می خندد.
۷
قلب من گیتاری است اسیر پنجه های دست تو.
تو گاه بی خیال بر گیتار خم می شوی، بر سیم ها دست می کشی، آنگاه دست بر می داری و نمی دانی آن سیم های کشیده تا چند مرتعش می نالد.
نالهء محو چون ریختن برگی بر آب و دایره های پیهم که در کنارهء آبگیر به تاریکی شامگاه می پیوندد...
۸
پیشانی داغم را به شیشهء پنجره چسپانده ام.
شیشه از نفس های گرم من غباری نرم گرفته و چراغ ها از پس آن با صدها سوزن نور چون گلهای قاصد شگفته اند.
اشک هایم چون باران به شیشه فرود می آید و تصویر قلبی دریایی را ترسیم می کند...
۹
تو بیاد می آوردی ما در آن جهان آبی پس ابرهای ابر با هم بودیم؟
تا به این دنیا آمدیم، همدیگر خود را گم کردیم. می دانم همدیگر خویش را هنگام برگشت به جهان آبی خویش باز خواهیم یافت.
ولی می خواهم همینجا در زمین خاکی پر گل ترا باز یابم و از پس نفس های سبز درختان صدایت کنم.
آری می خواهم ترا صدا بزنم و آیا تو خواهی خواست پاسخ بدهی؟
۱۰
من به آمدن تو باور دارم.
این باور چنان پاک، عمیق و زیباست که رویای کودکان را ماند.
اگر تو نیایی، من باور نخواهم کرد و اگر باور کنم، دیوانه خواهم شد.
۱۱
آفتاب بر اتاق تاریک من تابید، گویی امروز تو می آیی.
نسیم به اتاق من ریخت، عطر ترا پاشید و سراسیمه گریخت.
قاصدک لحظه یی بر کف دست من نشست و با نسیم رفت.
ابر گذشت و برایم اشکال با مفهومی ساخت.
تو ... تو می آیی، باید با آیینه آشتی کرد.
آیینه مرا نشناخت. دلم ریخت. اگر تو بیایی و مرا چون آیینه نشناسی، آنگاه من تصویر سرگردانم را در کدامین آیینه یی آب بیابم؟
۱۲
سحر تک شگوفهء درخت بادام خویش را بوسیدم.
سحر روز دوم دو شگوفه و سحر روز سوم سه شگوفه او را...
سحر چهارمین درخت غرق شگوفه بود از بوسه های من.
ای گمشدهء بهاری!
اگر تو نیز سحری چند بر من بوسه زنی، چون درختی لبریز شگوفه خواهم شگفت.
ادامه دارد...
|