خلا
رنجیده ای از اینکه صدای ترا نشناختم؟
چگونه می توان صدای محبوب را نشناخت؟ محبوب را حتی از طنین قدم ها و تپش نفس هایش می توان باز شناخت.
من صدای ترا شناختم، اما صدای تو آنچنان خالی بود که گویی صدا نبود، خلایی بود که در آن باد می وزید...
من فقط باور نکردم... آن صدا را از تو باور نکردم.
بیگانه
به محفل افتتاح نمایشگاهی رفته بودم. با آنکه نمایشگاه چون آفتاب بهاری دلپذیر و گرم بود، اما برای من چیزی جز سرمای زمستان هدیه نداد.
من به دیدار تابلوهای روی دیوار نرفته بودم. به دیدار موجودی زنده رفته بودم که هر چه او را در میان جمعیت می پالیدم، نمی یافتم.
می گویید شاید نیامده بود؟
لرزهء سرما از همینجاست! آمده بود ولی بیگانه... هر چقدر به او می دیدم، او را نمی یافتم!
نمایشگاه
در نوشته ایکه باید به جمعی خوانده می شد، نوشتم:
... در حوادث خونین فعلی...
دوستی که می خواند، کلمه "خونین" را خط زد و گفت: احساسات شخصی خود را دخیل مکن!
این روز مصادف بود به چهاردهم ثور سال سیزده هفتاد خورشیدی.
یک هفته قبل در همین روز در هفتم ثور سیزده هفتاد، محصلین دانشگاه زراعت و استادانش به اثر اصابت راکت به خاک و خون غلطیدند. ولی امروز در هفته روز مرگ شان کسی به خاطر نداشت.
در همانروز همین دوست مرا دیده بود از شفاخانه بر می گردم، خسته و پریشان. چه کودکانی را دیده بود که پیشروی چشمم جان سپرده بودند.
ولی با اینهمه اینک "خونین" را احساسات شخصی من می پنداشت، نه واقعیت مسلم اجتماعی.
خنجری از پشت
از چشمم خون می جهد.
از پشت خنجر خورده ام و تیغی ناجوانمردانه قلبم را شگافته است.
چه می پرسی از چه کسی؟
کسی را که نزدیکترین می پنداشتم. کسی را که دوست می نامیدم.
کسی که بر او چون دیواری استوار تکیه داده بودم، تا با دشواری هایکه از برابرم می آیند، بجنگم.
ولی خنجر از پشت آمد و شگافت.
من چون فراریان به رو خوردم، نه چون پیروزمندان بر پشت!
قلم پای
نمی خواهم از تو بد بشنوم و یا ترا در دیده ام بد کنم، ولی پایم را می شکنم، اگر باز به دنبالت بیاید.
با دل کاری ندارم. بر او اختیاری ندارم. اگر به هوایت پر می کشد، بکشد. ولی پروازهایش از قلمرو رویا و خیالات بیرون نخواهد رفت و دیگر در دنیای حقیقت برای پرواز او فراز سر تو جایی نخواهد بود.
عشق
عشق را نمی توان پنهان کرد.
من ترا هنگامی که عاشق بودی، دیده بودم.
به عشق نمی توان تظاهر کرد.
این دروغ فوری احساس می شود.
چنانچه اکنون من آن را احساس می کنم.
گواهی دل
چقدر گواهی قلبم راست بود.
افسوس فریاد او را دروغ پنداشتم و حرف ترا راست.
ای صبح کاذب رفتی و من در برابر صبح صادق قلبم شرمنده ماندم.
دزد
گاهی که در برابر او می نشینم، خشم و عجزی عجیب مرا در بر می گیرد، زیرا می بینم بزرگترین دزد زندگی ام، دزد امیدها و باورهایم در برابرم نشسته و بر من و بدبختی ام می خندد و من نمی توانم گریبانش را بگیرم و فریاد بزنم: باورم را چرا شکستی؟ امیدهایم چه شد؟
چه به یقین او نیز از جایگاه آن هدیه های آسمانی که با عشق دروغین او غبار گشت، آگاهی ندارد.
حسابدهی به خود
من همواره دیگران را بخشیده می توانم، چه کینه بر دلم نمی ماند.
گناهی که دیگران در برابرم می کنند، صرف درزی دیگر به دلم می دهد و من هر چه دلشکسته تر می گردم، بخشنده تر می شوم.
اما من خود را... هرگز در برابر لغزش هایم بخشیده نمی توانم.
اگر آنچه تو به من کردی، من به تو کرده بودم، تا اکنون خود را زنده نمی ماندم!
کشنده
"برای قلبی که مهربان است و سری که لبریز خیال... هیچ چیز کشنده تر از واقعیت نامهربانی نیست."
این چند سطر را نمی دانم در کدام سال و در چه لحظاتی نوشته بودم، اما فقط امسال و در این لحظات است که حقیقت آن را با تمامی وجودم احساس می کنم.
غنچه گلابی
امروز غنچه مرسل گلابی را بر سر راهم یافتم که چیده و بر خاک افگنده بودند.
غنچه را برداشم. هیچ باور م نمی شد کسی بتواند غنچه گلی به آن زیبایی را بچیند و دور بیفگند.
ولی با دیدن غنچه گل باورم شد... باور شدم که تو مهرم را از دل به دور افگنده بودی... شاید آن غنچه گل را هم تو چیده بودی!
۱۳۷۰ کابل
ادامه دارد |