دوست کوچک من
بيقرار
کنجکاو
وحشی
متفکر
مست
با ديده گان بزرگ چون اسپ
که می شد در آن انعکاس درختان را
ديد.
دو دست کوچک او
لبريز هدايای بزرگ
کشتی های کاغذی
رها بر آب باغ
تا به صدف ها برسد
گدی های سخنگو
پوقانه های آبی
تا ما را به آسمان ها ببرد.
هر جنبش ابر
برای ما ترسيم شکلی بود
هر گلی کوچک
برای ما داستانی داشت
و درختان
(گرچه با نوک خنجر)
ولی با نام ما آشنا بودند.
او با من از کوه می گفت
او با من از دشت می گفت
که آن سوی کوه بلند
اسپ سپيد قشنگ
دشت سبزی دارد
و در باغی دور
سيب سرخ جادو
انتظار چيدن دستی دارد.
دوست کوچک من
خواست مرد شود
رفت آن سوی کوه بلند
تا در آن دشت سبز پهن
اسپ سپيد بيابد
به باغ سيب براند
بچيند آن را برای من بيارد.
رفت و آن کوه بلند
ديوار شد
و آن دشت سبز
دشت خار شد
و آن اسپ سپيد
به چشمه پيوست
و او که بود تشنه
نوشيد از آب چشمه
و همه را برد از ياد.
بعد ساليانی که برد با خود باد
او را ديدم
دوست کوچک من مردی بود
ولی مرا از ياد برده بود
سيب سرخ
اسپ سپيد
پوقانه ها و کاغذپران های ما را
باد برده بود.
پروين پژواک ـ کابل ـ ۱۳٦٧
|