هنرهای هفتگانه
این تصویر مرا به یاد تو می اندازد، به یاد دستان تو.
خطی از رنگ، سطری از شعر، اهتزاز یک تار، پرده ای از فلم، چرخی از رقص، توته ای گچ و حالت یک نگاه... کافی است تا ترا به یاد بیاورم.
عطر گل های هفتگانه را می شود در باغ دستان تو بویید.
اگر دستان ترا از من بگیرند، ویران خواهم شد. اگر دست های هنر را از زمین بردارند، زمین ویران خواهد شد.
۱۳۷۱/۳/۲۲ کابل
بیرنگی
کوه ها نصواری می نماید، برگ ها سبز و آفتاب طلایی.
آب ها نیلی می درخشد، لاله ها سرخ و طلوع گلابی.
ابرها سفید است، غچی ها سیاه و آسمان آبی.
هر چیز رنگی دارد و یا رنگ هایی و با همان رنگ خود زیباست.
اما زیبایی تو در بیرنگی تست. آری بیرنگی تو زیبایی تست.
۱۳۷۱/۳/۲۲ کابل
دور نزدیک
هیچگاه برای من آنقدر دور از دسترس، وسوسه برانگیز و خیال پرور نمی گردی، مانند زمانی که پشت میز کار می نشینی و برس های سحرآمیز رسامی را به دست می گیری.
چقدر دلم می خواهد لحظاتی بی پایان به تو خیره شوم. صرف از ترس اینکه مبادا مزاحمت گردم و یا نظرت نمایم، به مشکل از تو دیده بر می گیرم.
شاید این حالت به خاطر یادآوری زمانی باشد که ترا در دفتر رسمی پشت میز کار ملاقات می نمودم و هر چند در عالم خیال ترا به خود نزدیک می خواستم، در عالم واقعیت کسی را دورتر از تو نمی پنداشتم.
۱۳۷۱/۱۰/۲۷ پشاور
نوعروس
لحظاتی است که واقعا خانه ام را از آن خود می پندارم و می دانم که در آن میهمان یکشبه یا رهگذری یکروزه نیستم.
دیشب همینکه در بستر سر از کتاب برداشتم و دیدم که ساعت از یک صبح گذشته و تو نیز بر زمین کنار آتش نشسته و با سکوت کتاب می خوانی، لحظاتی به تو، به آیینه و به دیوارها که از تصاویر آشنا پر بود، دیدم و چیزی مانند لبخند در دلم گرم شد:
اوه... این مرد شوهر من و اینجا خانهء منست!
زمستان ١٣٧١- پشاور
درد ابدی
عشق مرا بیچاره ساخته است.
اگر این عشق به موجودی خیالی می بود، او را واقعیت می بخشیدم.
اگر این عشق به انسانی می بود دور از من، برای نزدیکی به او می کوشیدم.
ولی من عاشق شوهر خویش می باشم.
دوای درد عشق را در هجران وصل دانسته اند. حال بگویید دوای این درد ابدی در وصل چیست!؟
۱۳۷۲/۱/۲۲ پشاور
|