الفبای گلسرخ
من اتاقی خالی بودم با پنجره ای بسته.
بسته بودم و از اینرو می توانستم باز شوم. خالی بودم و از اینرو می توانستم پر شوم. پنجره ام رو به سوی تو گشوده شد و من از تو پر شدم.
به تو دیدم و به بلوغ رسیدم. همان روز که به تو دیدم، به بلوغ رسیدم و جوانی دانه ها به شتاب گل های زرد خودروی بهاری بر صورت چمن، پوست جوانم را شگافت و بر صورتم جوش زد.
زبان تلخ گلسرخ های خاردار را نمی دانستم. با گلهای شیرین میان علف ها و ساقه های نرم آشنایی داشتم. با رنگ آبی می آمیختم و رنگ سپید با من بود. زلالیت آب را می فهمیدم و سوز شعله های آتش را نمی دانستم.
ترا دیدم و مزهء خار را چشیدم و مزهء آتش را چشیدم. گلسرخ را بوییدم و مزهء خون را چشیدم و به بلوغ رسیدم.
چون گلی که در چشم آفتاب بشگفد، در پیش چشم تو روییدم. به آیینه برهنه دیدم و شیههء اسپ ها را در باد شنیدم.
من خنجری تیز را خواب دیده ام و با آن الفبای گلسرخ ها را بر کتابچهء شعرم نوشته ام. پنجره باز است و اتاق لبریز. تو هستی و اتاق تهی نمی شود. تا چشمه ها می جوشد، چاه لبریز آب است.
اتاق آشفته است. هیچ چیز سر جایش نیست. رنگ سرخ تازه به اتاقم کوچیده و هنوز چون چشم کبوترهای وحشی و خون آهوی زخمی و ذرات داغ غروب تابستان در فضا می رقصد. به دیوارها رنگ داده و بسترم را گلگون نموده است. با خنجری برهنه که در دست دارد، تمام لحاف ها و نازبالشت های آرامش مرا دریده و پنبهء بیگناه سپید را چون گلبرگ های نسترن به هر سو ریخته...
چه نسیمی ملایم از پس پنجره می نمود و اینک چه توفانی در اتاق است!
۱۳۷۱/۶/۲۳
|