من و تو
تو به من تعلق نداری.
هرچند شوهر منی و چلهء من است که بر انگشت دست تو می درخشد، ولی گذشته، خاطرات و آشنایان تو آنچنان از من جدا است که بیگانه می نمایم و خود را برایت مسافری می پندارم که امروز هستم و فردا نه.
اما من از هنگامی که زن تو نبودم و چلهء تو بر انگشتم حلقه نشده بود، متعلق به تو بودم و از اینرو است که برایم یگانه می نمایی و ترا برا ی خود زمینی می پندارم که هر جا بروم در تو رفته ام.
بهار ١٣٧٢- پشاور
سرزمین من
محبوب من با من در سرزمین من بمان.
قلبم از آن تست ولی بگذار روحم از نوازش آزادی بی بهره نگردد و تنم هنگام خاک شدن خاک نیاکان، خاک شهیدان و خاک آنانی را که دوست می داشت، باز یابد.
تن مرا به آواره گی مکشان و روح مرا محبوس مساز.
تو مرا به گردشی در کرهء زمین دعوت می کنی و من ترا به میهمانی کهکشان های قلبم فرا می خوانم.
محبوبم! عظمت محبت مرا در کدام دیار خواهی یافت؟
فاتح دلم! اگر مرا از دست بدهی، فتح سراسر زمین ترا چه سود خواهد داشت؟
بهار ١٣٧١- کابل
نامه
همینکه برایت نامه می نویسم به این معنی است که ترا از خود بسیار دور می یابم.
گویی تو در سرزمینی دیگر هستی. در سرزمین بی مهری و ناآشنایی.
در هر جایی از زمین می بودی ترا می جستم و می یافتم. ولی سرزمینی به این نام را هنوز نمی شناسم.
چقدر از من دور هستی... هر چند به راستی امکان ندارد به دیدار تو بیایم، اما تیلفون چه؟
ارتباط تیلفونی که هنوز برقرار است و چون راه جاده ها و جریان آب و برق بند نیامده است. اما جرات رفتن به سوی تیلفون را نمی کنم.
نامه نوشتن بهتر است چه کسی نیست تا آن را به دست تو بسپارد، پس از من خسته نخواهی شد.
ولی از آن بهتر خیالات است و عالم خواب، چه در آنها حتی رنگ قلم و ورق کاغذ هم آزار نمی بیند. پس نوشتن را بس می کنم و به خیالات خویش پناه می برم.
اگر تو در عالم خیال نیز چون عالم واقع نامهربان می بودی، یا می مردم یا از تو می رهیدم.
ولی اکنون اگر تو می رانی، آن یکی می خواند. اگر تو می کشی، آن یکی جان می بخشد.
اگر چنانکه در خیال منی، در واقع می بودی چه می شد؟
بهار ١٣٧١- کابل
کلاه جادویی
کاش کلاه جادویی را می داشتم.
همان کلاه که تا بر سر بگذاری، از دیده گان همه ناپدید می شوی.
آنگاه در روز روشن در میان جمعیت مردم، یا در نیمه های شب در خلوت نور مهتاب، هر آن لحظه که دلم می خواست سوی تو می آمدم، در کنارت می نشستم و به تو دیده می دوختم.
لحظات بی پایان به تماشای تو و اندیشه های خاموشت می نشستم و آنگاه که سرت از اندوه بر شانه هایت می خمید، به ناگاه کلاه را از سر بر می داشتم، پدیدار می شدم و از گیسوانم چتری بر شانه هایت می ساختم و می گفتم: تو تنها نیستی...فراموش کن... تنهایی را فراموش کن.
بهار ١٣٧١- کابل
ورق سپید
ظاهر من مانند همین ورق سپید است.
در آن چیزی نمی شود خواند.
ولی اگر شعله شمع شوی و آنچه را با آب لیمو در درونم نوشته ام آشکار کنی، خواهی خواند که بی حد دنبالت دق شده ام، که بی حد یادم می آیی...
زمستان ١٣٧٠- کابل ادامه دارد.... |