کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

 

 

٢

 

 

 

۳

 

 

 

٤

 

 

 

۵

 

 

 

۶

 

 

۷

 

 

۸

 

 

٩

 

 

۱٠

 

 

۱۱

 

12

 

۱۳

 

۱٤

 

 

 
 
   
"تو از چشم من"
مجموعهء نثر و شعر
(۱۵)
پروین پژواک
 
 

"تو از چشم من"
مجموعه شعر و نثر
پروین پژواک
اهدا به دوست و همسفر زنده گیم همایون هژبر
www.ppazhwak.hozhaber.com

 

سفر بی خبر

 

درخت اکاسی که درخت عشقش می نامیدم و از عطرش دلم دیوانه می گشت و از رنگش چشمم به اعجاب می ماند، امروز در ژاله، در ضربات تازیانهء سپید و سخت و سرد ژاله فرو ریخت.

تازه گل کرده بود.  تازه غنچه های نازش را گشوده بود.

سحر در تماشای طراوتش حیران مانده بودم و اینک عصر درکنارش سوگوار ایستاده ام. 

درخت برهنه، شکسته، بر این و آن شاخش تک گلی بهتزده و بر زیر پایش دامنی گل بر خاک غلطیده...

ای محبوب!

سفر ناگهانی و بیخبر تو با من آنچه کرد که ژاله با درخت!

*

رفتی و باور داشتم می آیی.

آمدی و اینک باز می روی.

باور ندارم به آمدنت...

زینرو باز نمی گردی.

اما اگر برگردی... شاید باور گمشده ام را باز یابم!

*

هنوز سخن از پر شدن گودال هایی که از آن درختان پر ریشه و قوی دوستان مسافرم را کشیده اند، نیست که... تازه خطر خالی شدن جای دیگران نیز می رود.

بر دلی شادمان که جنگلی سرسبز نفس می کشید، اکنون دشتی سوراخ سوراخ می سوزد!

*

نمی توانم به دوستم بگویم:  نرو.

نمی توانم به او بگویم:  نرو بی تو می میرم.

نمی توانم بگویم:  بمان.

زیرا نمی دانم با من زنده می ماند؟

در این زمان نمی توان مسوولیت جانی را به عهده گرفت.

مرگ از هر سو می بارد.  هر چند تا هنوز چون شیشه در کنار سنگ محفوظ مانده ایم، ولی شیشه با سنگ نمی سازد.  هر چند اگر رحمت خدا نباشد، شیشه بی سنگ هم خواهد شکست.

*

ازمن دیوانه تر عاشقی نمی بود، اگر در میهن ما جنگ نمی بود، یا من کر و کور می بودم.

می دانم محبوبم با چنان نگاهی در من می نگری که مرا عاشق نمی پنداری.

ولی خود بگو آیا جدایی از تو سختتر از جدایی مادری از فرزند غرقه به خونش است؟

یا انتظار من طولانی تر از انتظار نامزدی جوان چشم به راه سربازی مهربان که بر نمی گردد؟

و یا باید همت من پایین تر از مجادلهء کودکی باشد که در مردابی از فقر و درد چون گل نیلوفر قد می کشد؟

آیا همینکه درد همه را بر دل خود احساس می کنم، گواهی راستین بر عشق من نیست!؟

*

به سفر می روی؟

برو... ولی تنها نخواهی رفت.

روح من با تو خواهد بود.

کسی در خاک بیگانه مدام بوی خاک وطن را در مشامت زنده خواهد کرد.

کسی شب ها به تو شعرهای عاشقانه خواهد خواند.

کسی با تو در میان جمعیت مردم، زیر باران، کنار دریای مستانهء خموش...

افسانهء عشق بزرگ را به زمزمه خواهد گرفت.  کسی در دلت وسوسه خواهد افگند:

برگرد او منتظر است

برگرد او منتظر است...

*

امشب در آن شهر غریب و تنها هستی.

ولی اگر به آسمان بنگری، می بینی ستاره ایکه دل من روح خود را به او بخشیده، در تاریکی به سوی تو لبخند می زند.

غریب منم که در وطنم، اما از تو دلی در کنار ندارم!

*

صدای زنگ تیلفون نمی آید.

کسی درب خانه را نمی کوبد.

از پنجره چون به کوچه می نگرم:  تهی است، رهگذری نیست.

باد نیز قاصدکی نمی آورد...

فراموش گشته ام.  تنها مانده ام و سکوت بر من می خندد!

*

تو بر حافظهء خراب من می خندیدی.

چه همیشه تاریخ روز را فراموش می کردم و گذشت زمان را و گاه هم موقعیت مکان را...

چون مرا ترک کردی شاید به این گمان بودی ترا نیز زود از یاد خواهم برد.

ولی افسوس حافظهء قلب من خوب است.

*

تو رفتی

و چون باز گشتی،

من مجسمه شده بودم.

تو حیران بودی چسان دختری به نازکی گل سنگ شده است!؟

آری تو حیران بودی و من می اندیشیدم:

آیا همه کوه ها از اندوه سنگ نشده اند؟

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵۶       سال        هفتم              عقرب/قوس     ۱۳٩٠     خورشیدی         ۱۶ نومبر ٢٠۱۱