۱
قلبم همچون پرندهء زخمی می نالد.
محبوبم به سفر رفته است، بی آنکه مرا ببوسد.
هر چند خود را تسلی می دهم، نمی شود.
سفر، بی بوسهء وداع به زخم ناسور می ماند.
۲
در همین لحظه رفت.
هنوز آبی که بر قفایش کنار دروازه ریخته ام، می درخشد.
با آن هم من و خانه در چنان سکوتی فرو رفته ایم که گویی قرنیست تبعید شده ایم.
۳
می خواستم چیزی برایم بگوید.
نگاهی، سخنی، لبخندی، نوازشی...
تا دم اخیر به امید آن بودم تا به سویم بچرخد.
ولی چون خورشید که بر قطب شمال نمی تابد، او نیز بر من نتابید.
بی خبر از پاییزی که بر جای می گذاشت، بهار را در کوله بار خود پیچید و رفت!
۴
رفته ای.
با تو شیاطین که مرا با نشان دادن بدی هایت می آزردند، نیز رفته اند.
کنون من مانده ام و فرشته های که خوبی های ترا ترسیم می کنند.
می خواهم برگردی بی آنکه شیطان ها برگردند.
می خواهم بیایی بی آنکه فرشته ها بروند.
۵
دلم با تصور دیدنت می لرزد.
دستت، لبخندت، نگاهت، صدایت، نوازش نرم لبهایت...
عجب نیست تو چنین خوبی.
تو چون شقایق که بازتاب دهندهء بهار است، آیینهء تمام نمای عشقی!
۶
کجایی؟
از کنار کدام کوه می گذری؟
بر ریگ کدام دشت روانی؟
اشتیاق بیحد مرا فرا گرفته تا بدانم همین لحظه به چه می نگری؟
آیا چون مناظر گذرای راه در برابر چشمت، یاد گذرای من از اندیشه ات می گذرد؟
۷
بر چمن وسیع و سبز در برابر دیده گانم، فرزندان ما چون پروانه های خندان دور هم می چرخند.
بر چوکی سفید چوبی تنها نشسته ام و آرزوی اینکه تو در کنارم می بودی، دلم را می فشارد.
چه سود اگر بگویم دنبالت دق شده ام.
چه سود هنگامی که تو شنیده نمی توانی.
۸
نمی توانم ترا به خاطر خداحافظی سرد و بی اعتنایت ببخشایم.
چه در این روزهای سرد تنهایی و انتظار حتی خاطرهء نگاه یا سخن یا بوسه یی نیست تا با آن خود را گرما بخشم.
۹
هنگامی که می بینم تو به خاطر من همه حرف ها، کنایه ها و زحمت ها را خاموشانه تحمل می کنی و در دشت پر خار با لبخند قدم می زنی تا لاله های عشق از خون صبر تو بنوشد، از خودم که با فرو رفتن هر خار کوچک بر انگشت دلم نزدت شکوه می کنم، شرمنده می گردم.
۱۳۷۲/۱/۲۲-۲۴ پشاور