شبنم و خورشید
شبنم ها در برابر نور آفتاب چون شعله های شمع شعله می کشد.
سرخ و نارنچی و زرد می درخشد. گویی از آتش درونی می سوزد و از انعکاس تصویر خورشید بر آیینهء وجود خویش می لرزد.
دلم را با شبنم ها همنوا می یابم. مگر نه اینکه در برابر خورشید مهر تو دل من به شبنم شبیه است؟
۱۳۷۱/۲/۱۶ کابل
تیرباران
قلبم را تیرباران کرد، بی آنکه دستمالی سیاه از روی همدردی بر چشمان مضطربش ببندد.
آمد در برابر قلبی که توان خداحافظی با او را نداشت، ایستاد و گفت: من می روم الوداع!
خون شهید راه ترا خواهد گرفت جانا...
۱۳۷۱/۲/۱۴ کابل
درخت مهر
ای دوست!
ای تناور درخت مهر که آنچنان در جانم قامت برافراشته ای که اگر دست هایم را ببندند، شاخه های تست و اگر انگشتان پا هایم را ببرند، ریشه های ترا می یابند.
تو که چنین در من زیست می کنی و از خون تمام تنم می نوشی، چگونه می توان امید به خشک شدن و فراموش شدن یادت داشت؟
مگر اینکه آب حیات تو، خون تنم بخشکد!
۱۳۷۱/۲/۱۶ کابل
امیدهای زرین
در لحظه های بکر طلوع دلم لرزان بود.
دلم می خواست همچون پرنده ای کوچک بال بیابد و سوی خورشید پرد، اما در قفس سینه ام مبهوت می لرزید.
... اوه با این طلوع نمی دانم چه امیدهای زرین در من جان گرفته است، که از آغاز این روز هم هراسان و هم سعادتمندم.
۱۳۷۱/۶/۸ پشاور
دو شگوفه آلوبالو
در باغچه پس از باران اینک در نور نیلی ماه دو شگوفهء آلوبالو که دو شاخهء شان در نهایت با هم یکی است، با گلبرگ های نقره ای که قطرات الماسی باران را در خود نگهداشته چون ستاره های دوری که زنگ های کوچک طلایی در آغوش دارند، با نسیم نوازشگر بهاری به آرامی می لرزند.
مبهوت این دو شگوفه مانده ام... چقدر به هم شبیه و چقدر به هم نزدیکند.
اگر من و تو نیز دو شگوفهء یک شاخهء آلوبالو می بودیم و باران را و ماه را با هم می دیدیم، بهار چه لطفی می داشت.
آنگاه که موسم پختگی فرا می رسید و ما آفتاب را بر جان های خود پذیرا می شدیم، همرنگ هم چون دو آیینه ایکه به همدیگر می نگرند، از شعله های آتش عشق سرخ می شدیم.
و چون ما را می چیدند، با هم می چیدند و چون ما را می خوردند، دل کس نمی خواست این دو شاخهء به هم پیوسته را جدا کند، پس در کنار هم فشرده می شدیم و خون شیرین ما درهم می آمیخت.
ما در دهن مرگ نیز امید را چون دو خستهء سپید از خود یادگار می گذاشتیم تا اگر دست مهربان طبیعت آنها را در خاک بکارد چون یک جان در دو بدن، دو درخت در کنار هم بروییم.
بهار ١٣٧١- کابل
تناسب
تنها در وزن نیست.
در هر چیزی باید من بکاهم تا به تناسب تو برسد، حتی در عشق نیز.
کاش اندکی تو نیز در خویش می افزودی!
۱۳۷۱/۲/۶ کابل
دو پروانه
اگر ما دو پروانهء سپید می بودیم آیا آفتاب و نسیم و آب ما را از هم جدا می نمود؟
که نه... که زمین آغوش پر از عطر و مهر خود را چون باغی سراسر گل به روی ما می گشود و ما چون دو قلبی که بال یافته باشند، در کنار هم می پریدیم.
ولی اگر ما دو پروانهء سپید می بودیم آیا اینقدر دوست می داشتیم؟
اینقدر که ما را از هم جدا بدارند و ما باز هم به همدیگر بیندیشیم؟ که ما را از هم بگیرند و ما باز هم امید و صبر را از دست ندهیم؟
نه... چنین توانایی و استقامت تنها به انسان هدیه شده است و نه کوه با سربلندی خود و نه دریا با عظمت خویش آن را پذیرفته می تواند، چه رسد به پروانه های ظریف که چون شمع های نرم در برابر شعله های آفتاب گرم آب خواهند شد.
بهار ١٣٧١- کابل ادامه دارد...... |