کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

۱

 

 

 

 

 

 

٢

 

 

 

 

۳

 

 
 
   
"تو از چشم من"
مجموعهء نثر و شعر
(٤)

پروین پژواک

 

"تو از چشم من"
مجموعه شعر و نثر
پروین پژواک
اهدا به دوست و همسفر زنده گیم همایون هژبر
www.ppazhwak.hozhaber.com

 
 

 

با هم

 

سحر پس از نماز و دعا به خواب رفته بودم و ترا خواب می دیدم.

چون بیدار شدم به من گفتند تو جویای احوال من شده بودی.

آیا راست است در آن دمادم صبح که من با تو بودم، تو نیز با من بودی؟

گرمی این احساس، تنها نور شادی بخشی بود که از دمادم بیداری تا ادامهء شب و بیدارخوابی مرا در بر گرفته بود.

 

۱۳۷۱/۲/۶ کابل

 

جدال

 

دو پرنده در قلبم جدال دارد.

یکی می گوید:  بمان... بمان!

دیگری می گوید:  برو... برو!

یکی می گوید:  به مهر و صفای او باور داشته باش.

دیگری می گوید:  ای کاش نشانی از مهر و صفا در او بود.

یکی می گوید:  این روزها می گذرد و بدی ها از یاد خواهد رفت.

دیگری می گوید:  این روزها تازه آغاز گردیده و از این پس جز بدی نخواهی دید.

یکی می گوید:  حیف او...

دیگری می گوید:  حیف تو!

 

ای مردمان دانا!  ای گرمی و سردی روزگار برای شما افسانهء کهن!

آیا همواره نخستین زردی نشانهء خزان است و نخستین سبزی نشانهء بهار؟

پس چرا نخستین گل های خودروی بهار زرد می روید و نخستین برگ های خوشبوی خزان سبز می ریزد!؟

 

بهار ١٣٧١- کابل

 

 

حق زندگی

 

دو کس حق زندگی را ندارد.

یکی آن که دوست نمی دارد، دیگری آنکه دوستش نمی دارند.

اگر با وجود آنکه دوستم نمی داری، زنده ام برای آنست که من ترا دیوانه وار دوست می دارم!

 

١٣٧١ - کابل

 

خودخواه

 

دنیای تو آنقدر کوچک، تنگ و خودخواه است که نمی تواند مرا ببیند، لمس کند، دوست بدارد و در خود بپذیرد.

دنیای تو کور نیست، اما آنقدر بی دل است که از ترس تکه ای سیاه را بر چشمانش بسته است و من هر چند با تمامی دنیای خود فریاد می زنم:   تو، تو، تو!

او با لحنی خشک تکرار می کند:   من، من، من!

دنیایی که حتی نمی تواند جز (من)، (تو) بگوید، چگونه (ما) خواهد شد!؟

 

٢ ثور ١٣٧١- کابل

 

درخت خوشبخت

 

از زیر درختی پر از شگوفه می گذشتیم.   کند و کپرهای راه که از آب باران پر شده بود، بازتاب دهندهء گلدسته های از آن درخت پر شگوفه بود.

تو آه کشیدی و گفتی:   در این بهار از هیچ چیز به قدر تماشای شگوفه های این درخت لذت نبرده ام.

چه می شد اگر من یک شگوفهء آن درخت خوشبخت می بودم، یا حداقل یکی از آن گلبرگ های که بر سرت می بارید؟

 

۱۳۷۱/۲/۱۶ کابل

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤٤     سال        هفتم                ثــــور/جـــــوزا       ۱۳۸٩  خورشیدی                     می ٢٠۱۱