با هم
سحر پس از نماز و دعا به خواب رفته بودم و ترا خواب می دیدم.
چون بیدار شدم به من گفتند تو جویای احوال من شده بودی.
آیا راست است در آن دمادم صبح که من با تو بودم، تو نیز با من بودی؟
گرمی این احساس، تنها نور شادی بخشی بود که از دمادم بیداری تا ادامهء شب و بیدارخوابی مرا در بر گرفته بود.
۱۳۷۱/۲/۶ کابل
جدال
دو پرنده در قلبم جدال دارد.
یکی می گوید: بمان... بمان!
دیگری می گوید: برو... برو!
یکی می گوید: به مهر و صفای او باور داشته باش.
دیگری می گوید: ای کاش نشانی از مهر و صفا در او بود.
یکی می گوید: این روزها می گذرد و بدی ها از یاد خواهد رفت.
دیگری می گوید: این روزها تازه آغاز گردیده و از این پس جز بدی نخواهی دید.
یکی می گوید: حیف او...
دیگری می گوید: حیف تو!
ای مردمان دانا! ای گرمی و سردی روزگار برای شما افسانهء کهن!
آیا همواره نخستین زردی نشانهء خزان است و نخستین سبزی نشانهء بهار؟
پس چرا نخستین گل های خودروی بهار زرد می روید و نخستین برگ های خوشبوی خزان سبز می ریزد!؟
بهار ١٣٧١- کابل
حق زندگی
دو کس حق زندگی را ندارد.
یکی آن که دوست نمی دارد، دیگری آنکه دوستش نمی دارند.
اگر با وجود آنکه دوستم نمی داری، زنده ام برای آنست که من ترا دیوانه وار دوست می دارم!
١٣٧١ - کابل
خودخواه
دنیای تو آنقدر کوچک، تنگ و خودخواه است که نمی تواند مرا ببیند، لمس کند، دوست بدارد و در خود بپذیرد.
دنیای تو کور نیست، اما آنقدر بی دل است که از ترس تکه ای سیاه را بر چشمانش بسته است و من هر چند با تمامی دنیای خود فریاد می زنم: تو، تو، تو!
او با لحنی خشک تکرار می کند: من، من، من!
دنیایی که حتی نمی تواند جز (من)، (تو) بگوید، چگونه (ما) خواهد شد!؟
٢ ثور ١٣٧١- کابل
درخت خوشبخت
از زیر درختی پر از شگوفه می گذشتیم. کند و کپرهای راه که از آب باران پر شده بود، بازتاب دهندهء گلدسته های از آن درخت پر شگوفه بود.
تو آه کشیدی و گفتی: در این بهار از هیچ چیز به قدر تماشای شگوفه های این درخت لذت نبرده ام.
چه می شد اگر من یک شگوفهء آن درخت خوشبخت می بودم، یا حداقل یکی از آن گلبرگ های که بر سرت می بارید؟
۱۳۷۱/۲/۱۶ کابل
|