کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

خوانده اید:

 

 

 

آغاز مجرا

 

 

آغاز سفر: به ‌سوی تهران
 

 

در قم

 

 

اینک «اصفهان نصف جهان»
 

 

به ‌سوی سی‌وسه پل
 

 

باغ پرنده‌گان اصفهان

 

 

به ‌سوی خیابان رؤیاهایم: خیابان انقلاب

 

 

در میدان نقش جهان

 

 

 

دوباره به ‌سوی «تهران شهر بی‌آسمان

 

 

فرهنگستان هنر

 

برج میلاد؛ نگاهی از آسمان به ‌سوی تهران
 

شبکۀ تلویزیونی العالم
 

 

و باز هم خیابان انقلاب
 

 

 

موزیم سینمای ایران

 

شاه عبدالعظیم

 

 

شهرک سینمایی غزالی
 

 

مراسم اختتامیه

 
 

   

نویسنده: منوچهر فرادیس

    

 
از آسه مایی تا دماوند

 

 

 

دوباره به‌ سوی کابل: بهشت جنگ‌سالاران[1] وطنی و امریکایی

سرک‌ها خلوت است و آرام. تهران بزرگ و پر سروصدا به‌خواب رفته. ما به طرف جادۀ قم روان هستیم تا برسیم به فرودگاه. در فرودگاه نگران اضافه‌بار شدن هستم که بخیر می‌گذرد. چون بقیه همفسران از سه چهار کیلو زیادتر بار ندارند و سرجمع این سیزده نفر را حساب می‌کنند و نزدیک به 30 کیلو بار من هم در آن میان است.

در داخل ترمینل، آقای نوقابی که جوان خوش‌اخلاق و آرامی است از دوستان دربارۀ سفر می‌پرسد و نقد و نظری اگر دارند. من هم حرف‌هایم را می‌گویم و مهم‌ترینش این‌ست که خوش‌حالم به این سفر آمدم، چون من واقعاً تصویر مناسبی از ایران نداشتم و احساس می‌کردم این‌جا چه خفقانی باشد و چه خشونت‌هایی و مثل دوران طالبان خودمان کسانی شلاق به دست در خیابان‌ها حضور دارند و جوانان پسر و دختر را به خاطر پوشش‌شان و رابطه‌شان به شلاق می‌بندند. و آقای نوقابی هم می‌گوید که پیش از شما یک جمع چهل نفری از پشتون‌های ننگرهار افغانستان دعوت شده بودند که آنان اعتقاد داشتند که همۀ ایرانی‌ها فرزندان صیغه‌ای هستند که بعد از ختم سفر این تصور از ذهن‌شان پاک شد و باور دیگری پیدا کردند.

نمی‌دانم چی قسمی می‌شود که حرف روی مسائل مذهبی می‌آید و من می‌گویم که: «می‌دانم این نهاد شما زیر نظر رهبر ایران اداره می‌شود و شما هم به نهاد رهبری دست‌رسی دارید، این حرف مرا آن‌جا برسانید که بگذارید اهل سنت هم در تهران مسجد داشته باشند و با ساختن مسجد اهل سنت در تهران، شما بار اتهام‌های بسیاری را از خود دور می‌کنید.»

 آقای نوقابی قبول نمی‌کند که اهل سنت در تهران مسجد ندارند، و می‌گوید: «کاش نمایندۀ مذهب اهل سنت ما بود و خودش می‌گفت که چنین چیزی درست نیست.»

 البته حرف من درست است و این مسئله بارها مطرح شده و اهل سنت اعتراض کرده‌اند که چگونه جمهوری اسلامی‌ای است، که بزرگ‌ترین مذاهب اسلام، اهل سنت، که اکثریت مطلق اسلام را تشکیل می‌دهند در پایتخت چنین نظام اسلامی‌ای مسجد نداشته باشند.

بعد از خداحافظی با مهمان‌داران، منتظر ورود به دکه‌ای هستم که باید خروجی بزنند. آن‌جا دوباره افسر جوان با اکراه و وقت ‌کشتن خروجی می‌زند و منی ‌که کتاب‌های بسیاری در بکس روی شانه‌ام دارم خسته می‌شوم و نمی‌توانم تحمل کنم. هی بکس را بگذار زمین و با رفتن یکی به جلو، بلند کن و یک متر پیش‌تر بمان.

سرانجام می‌رسم به مقابل دکه و افسر جوان با کبر و غرور گذرنامه‌ام را می‌گیرد و نگاهی از سر حقارت می‌کند. در گذرنامه‌ام تنها نوشته ‌شده: منوچر...

می‌گوید: «آقا منوچهر! ایران برای چی آمده بودی؟»

 با جدیت می‌گویم: «از طرف رأی‌زنی فرهنگی‌تان دعوت شده بودم.»

دوباره می‌پرسد: «شغلت چیست؟»

برای نخستین‌بار بعد از نزدیک به ده‌سال سروکار داشتن با کتاب و ادبیات و رمان و نوشتن و بعد از چاپ سه عنوان کتاب، برای نخستین‌بار می‌گویم: «نویسنده.»

چهرۀ افسر کمی تغییر می‌کند و با اندکی مهربانی می‌گوید: «سفر خوش.»

لااقل این سفر خوش گفتنش، دلم را کمی خوش می‌کند و دیگر خسته‌گی مضاعف نمی‌شود.

در تالار انتظار نشسته‌ام و نزدیک به نیم ساعتی مانده به‌پرواز. کمره‌ام در گردنم آویزان است. در آخرین درازچوکی‌ای که نزدیک به محل تلاشی است، نشسته‌ام. از دور چشمم به پیرمرد جذاب و با وقاری می‌خورد. پیرمردی معروف حتا در سرزمین من، که ریش بلندی دارد یک‌سره سفید، سفیدِ جذاب و با کشش، نه بی روح و سفیدِ سفید. اما چرا روی چوکی ارابه دار نشسته است؟ او که همین دو هفته پیش محفل بزرگ‌داشتش بود. نزدیک‌تر می‌شود. ویلچر را دختری می‌راند. عقبش زنی خیلی پیر و شکسته است و او هم در ویلچر. خدای من! هوشنگ ابتهاج معروف به سایه است.

 «امشب به قصۀ دل من گوش می‌کنی

 فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی...»

 

 «نشود فاش کسی آن‌چه میان من و توست

 تا اشارت نظر نامه رسان من و توست...»

و چند جلد از اشعارش را که همین حالی در بکسم دارم و او یادگار هم‌قطارانی از دست رفته‌اش است: نیما، کسرایی، شاملو، فروغ، شهریار و... این تنها کسی است که می‌خواهم از او عکس بگیرم. اصلاً دست خودم نیست. تمام وجود آماده شده که عکسی از او بگیرم. که دل به اختیار خودم نیست که او را دوست داریم، که او غزل‌های نابی گفته که او در شعر نیمایی هم آبرویی است و اشعار خوبی دارد. کمره را بلند می‌کنم. می‌خواهم عکس بگیرم که آن دختر جوان و خشن و نسبتاً نازیبا، با خسته‌گی و عصبانیت می‌گوید: «می‌شود خواهش کنم عکس نگیرید؟» تأیید می‌کنم و مثل بی‌چاره و درمانده‌ای می‌مانم و با سایه که روبه‌رو می‌شوم با اشتیاق سلامی می‌دهم و او هم ساده و عادی سلام می‌گوید و سر شور می‌دهد. با شتاب داخل می‌شوند. اما من از خودراضی ضربه خورده‌ام، یعنی چی که عکس نگیر؟ مگر این‌جا زنده‌گی خصوصی سایه است و من در خلوت او ظاهر شده‌ام؟ می‌خواهم یک عکس یادگاری خودم از این مرد هشتاد ساله داشته باشم. خلاصه بدرقم خلقم را تنگ ساخته و به قول ایرانی‌ها: بهم برخورده. آرام و قرار ندارم و سخت عصبی شده‌ام و این حرکت را اهانتی به خودم حس می‌کنم. دختری زیبا و خوش‌صدایی می‌آید و می‌گوید: «آقای سایه بود نه؟»

 می‌گویم: «بلی.» او هم دوان دوان راهی می‌شود به بخش تلاشی تا شاید او را بیابد. ارزش او برای ما و دیدن او برای ما همان‌قدر است که عوام به دیدار شاه داشتند، که او را سایه خدا می‌پنداشتند، اما این سایه، سایۀ درخشان ادبیات پارسی است و غزل پارسی.

یادم می‌آید که در کابل و جاهای دیگر، وقتی پسران و دختران خواهش کرده‌اند که آقای فرادیس عکس می‌گیریم، لبانم را باز کرده‌ام و گفته‌ام بفرمایید و هرگز پیشانی‌ترشی و قهر و نازی نکرده‌ام تا مبادا دوستی، عزیزی نگوید که‌ چه‌قدر دماغی است و از خودراضی و چه و چه. البته که این مقایسه خودم با سایه نیست که او سایه درخشان زبان پارسی است و از چهره‌های بزرگ و تثبیت شدۀ ادبیات ما، و من تازه‌کاری هستم که نمی‌دانم عاقبتم چی می‌شود.

با همین فکرها داخل هواپیما می‌شوم. و آن‌جا کم کم حس عصبانیتم فرومی‌نشیند و به یادم می‌آید که اینان حتماً مرا با عکاس‌های فضول عوضی گرفته اند. و این‌که حتماً فردا تیتر روزنامه‌های زرد می‌شود که «سایه به خارج کشور رفت»، «سایه روی ویلچر در فرودگاه» «سایه در بستر بیماری» و... آن‌جا یک‌بار دیگر به‌یادم می‌آید که او نمی‌داند که من «افغانی»‌ام و حتماً مرا ایرانی خیال کرده و این کمی آرامم می‌کند و به او حق می‌دهم که از دست عکاسان «پاپاراتزی» شاکی باشند.

احساس می‌کنم از یک منطقه کشور به منطقه دیگر می‌روم. هوا صاف است و آفتابی، و زودتر به کابل می‌رسیم.

با شوق و ذوقی روان هستم، تا زود به خانه برسم تا کتاب‌ها را به قفسه‌هایی‌که هر روز جایش تنگ و تنگ‌تر می‌شود، جابه‌جا کنم، که لذتی دارد و شوقی!

در جایی‌که ورودی یا همان دخولی به گذرنامه می‌زنند. جوانی نشسته با موهای چرب شده، مثل پاکستانی‌ها و معلوم است که روستایی است. لباسش هم نسبتاً چرک است. شیوه برخورد و رفتارش هم لچک‌ها و هرزه‌هاواری است. وقتی گذرنامه‌ام را می‌دهم، مثل کسی‌که در قمار‌خانه‌های پلخمری نشسته‌ باشد، با لحن و لهجۀ لاابالی‌ و به دور اخلاق یک پولیس واقعی و مؤدب می‌گوید: «بان کلکته.»[2] ها چنین است. وقتی وزارت‌خانه‌ها و معینیت‌ها قومی می‌شود. وقتی سواد و تجربه کاری و مسائل کشوری مدنظر گرفته نمی‌‌شود، کارمند فرودگاه بین‌المللی کشور وضع بهتری از این ندارد. وقتی کسی را جنرال چهار ستاره می‌سازند که هنوز نمی‌داند وقت نصب مدال به شانه‌اش کدام طرف را نگاه کند و چگونه بایستد، درست حرف زدن خود را یاد ندارد و همیشه در افعال یک «ی» اضافه می‌کند: «نیروهای ما تلاش کردین» «ما به ساحه رفتین» منسوبین ما از روحیه بالا برخوردار هستین» و... از این جوانک روستایی و بدون آشنایی به مسائل شهری و آداب معاشرت، گلایه‌ای نیست.

 شرم‌آور است که در دوازده سال نتوانستند و نگذاشتند که حداقل شهر کابل یک پولیس نمونه و با اخلاق شهری و اخلاق عالی داشته باشد. برخورد درست با شهروندان و با اخلاق خوب برخورد کردن، وظیفۀ همه است و از پولیس بیش‌تر.

از فرودگاه بین‌المللی کابل خارج می‌شوم و دوباره با کابلِ زده و زخمی و خاک‌آلود روبه‌رو می‌شوم، اما با کابل دوست داشتنی‌ام روبه‌رو می‌شوم. و حسرت و لذت بیش‌تر و میل‌ بیش‌تر به این‌که دوباره به زودیِ خیلی زود، ایران بروم و بیش‌تر با این بخش دیگر هویتم، هویت فرهنگی‌ام، آشنا شوم و بیش‌تر ایران را ببینم، این «مرز پر گهر را.»

 

11 / 11/ 1392

بازنویسی: 24 / 11 /1392

آخرین بازنگری: 19/ 9/ 1393

 

 

 

تذکر:

آسه‌مایی، نام کوه معروف که در غرب شهر کابل قرار دارد. در گذشته‌های دور در این کوه معبد هندویی/ بودایی به همین نام وجود داشته است. آسه‌مایی واژه سنسکریت است و به معنای مادر آرزوها است.

دماوند، نام کوهی در شمال ایران است که آن را بلندترین کوه ایران و خاور میانه می‌دانند. یکی از ویژه‌گی‌های کوه دماوند، همیشه پوشیده از برف بودن آن است.

  

یادداشت:

در زمستان سال 1392 با جمعی از هموطنانم به دعوت رأی‌زنی فرهنگی سفارت ایران در کابل، به ایران دعوت شدیم. من آن‌چه را در این سفر دیدم نوشتم. دو تصویر از ایران در افغانستان وجود دارد: عده‌ای با آن در کل مخالف هستند و عده‌ای در کل موافق. من از این دو گروه نیستم. من سیاه را سیاه می‌گویم و سفید را سفید. بنابر این در این سفر من به عنوان یک افغانستانی اهانتی ندیدم و نشنیدم. جز یک مورد که در کتاب‌فروشی‌ای در خیابان انقلاب یک جوان فلسفه‌زده به دولت و کشورم اهانت کرد و منم تندتر پاسخش را دادم، طوری که سکوت در کتاب‌‌فروشی برای لحظه‌ای حکم‌فرما شد. نمی‌خواهم آن ماجرا را این‌جا نقل کنم، چون هم حرف او اهانت‌آمیز است و هم پاسخ من بسیار تند.

  در دیگر موارد در این یک هفته‌ای که در ایران بودم، به عنوان افغانستانی و فرهنگی افغانستان، من نه اهانت شده‌ام و نه چیزی بد دیده‌ام، بنابر این رسم مردانه‌گی و انصاف نیست که من از ایران چیزی بگویم که ساختۀ ذهن من باشد یا خلاف آن‌چه دیده‌ام. آن‌چه را دیده‌ام صادقانه نوشته‌ام با خوبی‌ها و بدی‌هایش.

 


 

[1]  من تعریف خودم را از جنگ‌سالار دارم: آنانی که با استفاده از سلاح؛ چه در دولت وظیفه دارند چه خارج از دولت هستند؛ قانون ترافیک را زیر پا می‌کنند، با شهروندان از میله تفنگ حرف می‌زنند، زمین غصب می‌کنند، با استفاده از سلاح از کودکان و زنان سوء استفاده جنسی می‌کنند، به هیچ قانون و مرجعی پاسخ‌گو نیستند، در مناطق زیر امرشان هرچه بخواهند به میل خود انجام می‌دهند، اموال دولتی را حیف و میل می‌کنند، کوتاه: سلاح برای‌شان خود قانون است، اینان از نظر من جنگ‌سالار هستند.

  چنین افرادی را بیش از همه، در این سیزده سال، برادر بزرگ طالبان، حامد کرزی، تولید، تشویق و به شانه‌های مردم سوار کرد. البته آنانی که به‌نام جهاد و مقاومت کارهای جنگ‌سالارنه می‌کنند و جنگ‌سالار هستند، نیز کم نیستند. اما تمامی مقاومت‌گران را به مانند غربی‌ها و وابسته‌های‌شان در کشورم، من جنگ‌سالار نمی‌دانم. 

[2]  منظورش همان گذاشتن انگشت‌ها به روی صفحه‌ای است که نشانی انگشت‌ها را در ورود شدن به کشور ثبت می‌کند.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل      ۲۸۳   سال  سیـــــــــزدهم               حوت     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی                 اول مارچ  ۲۰۱۷