باغ پرندهگان اصفهان
محل بعدی که باید ببینیم، جایی است بهنام باغ پرندهگان. روز جمعه است
و در شهر گشتوگذار کم است و بهتر است بگویم شهر کلاً آرام است و به ندرت
رفت و آمدی دیده میشود و خیابانها کاملاً خلوت و خالی. زمان زیادی را
نمیگیرد که به باغ پرندهگان میرسیم. بس، در گوشهای میایستد و چیزی در
حدود یک کیلومتر راه را پیاده میرویم تا به باغ برسیم. به طرف دست راست ما
دریایی است که خشک شده است. با گروه ما که کمی پراکنده است، یک زوج نسبتاً
جوان دست در دست هم روان هستند. یکی از همسفران با تأسف به خشک شدن دریا
اشاره میکند و این زوج جوان، این حرفها را میشنوند. مردی که قد بلند
دارد و اندام درشت میگوید: «احمدینژاد مرد، این دریا را هم کشت...»
حرفش تمام نشده، کسیکه با ماست و عکاسی میکند میگوید: «دشمن
احمدینژاد بمیرد. خدا نکند که احمدینژاد بمیرد.»
حرف دیگری نمیگویند و راه را ادامه میدهیم و میبینم که شکاف میان
دولت و ملت، وضعش چگونه است. از پلی میگذریم که زیرش همین دریای خشکشده
است. نزدیک باغ، چند لحظهای منتظر میمانیم و بعد تکتها گرفته شده و یک
یک داخل باغ میشویم. من با آقای ابراهیم عارفی هستم و با هم دربارۀ چیزهای
مختلفی حرف میزنیم و اینکه اغلب این دوستانی که بهنام هنرمند وارد ایران
در این جمع شدهاند، هنرمند نیستند و این درست نیست که در هرجا و همیشه ما
با آبروی کشور خود بازی کنیم.
باغ را دور کامل میزنیم و آقای باقر کاظمی با کمرۀ خود میآید و از
آقای عارفی دربارۀ احساسش میپرسد که یادم نمانده چی پاسخ میدهد و کمره را
بهطرف من میچرخاند و میگوید، دقیق یادم نمانده که چیمیگوید، اما
اینقدر یادم است که احساسم را نسبت به این پرندهها و طبیعت میپرسد.
میگویم: «آزادی چیزی خوبی است و این پرندهها و این قفسها، این حس را به
آدمی میدهد که اینان آزاد نیستند و من دوست ندارم که هیچ پرندهای و هیچ
انسانی در قفس و در بند باشد. سلام بر آزادی.»
آقای کاظمی هم حرفم را تأیید میکند و آقای عارفی میگوید کسیکه زندان
رفته باشد میداند که آزادی یعنی چی و آقای کاظمی هم چنین چیزی میگوید و
از نزدیک به هفتماه زندانی بودنش در دوران حاکمیت کمونستها در کابل، یاد
میکند.
آسمانفراز
صُفه؛ شماره آینده می خوانید
|