کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

خوانده اید:

 

 

آغاز مجرا

 

 

آغاز سفر: به ‌سوی تهران
 

 
 

   

نویسنده: منوچهر فرادیس

    

 
از آسه مایی تا دماوند

 

 

 

 

در قم

راه تاریک و بیابانی تهران تا قم، خسته‌کننده و تکراری است. سرانجام چراغ‌ها و نورشان، امیدی از آبادی و شهری می‌دهد. بلی به قم نزدیک می‌شویم و با دور زدن چند بزرگ‌راه، داخل شهر می‌شویم و بعد هم به یک بزرگ‌راه دیگر می‌رویم و کسی صدا می‌کند که هوتل پیروزی... هوتلی که ما در آن شب را باید بگذرانیم. بس به پیش می‌رود و دوباره برمی‌گردد به طرف هوتل. جاده‌ها بزرگ هستند و شهر آرام و همه مشغول زنده‌گی خود. بس مقابل هوتل پیروزی می‌ایستد می‌شود و همه پیاده می‌شویم. کارت اتاق‌ها را می‌گیریم. اتاق ما در طبقه چهارم است. با جامه‌دان‌ها و بقیه بیک‌های کوچک خودمان را به طبقه چهار می‌رسانیم. دوستان در مقابل دروازه اتاق، کمی معطل می‌کنند و سرانجام فکری به سرم می‌زند و کارت را از دست دوستی می‌گیرم و به قفل دروازه می‌مالم. دروازه صدایی می‌دهد و باز می‌شود. داخل اتاق سه تا تخت است. یک میز با آیینه و چوکی و یک کوچ یک نفری هم در گوشه اتاق. الماری نسبتاً بزرگی هم در وسط اتاق در شکم دیوار جا داده شده. اتاق پنجره‌ای هم دارد. شب است و چیزی از پنجره دیده نمی‌شود.

ساعت نه شب به طرف طعام‌خانه می‌رویم. غذا واقعاً خوش‌مزه است. سینۀ مرغ سوخاری. غذا که تمام می‌شود می‌شنوم یکی از همسفران گله دارد و شکایت از غذای امشب: «معلوم است بقیه غذاها و بقیه سفر چگونه خواهد بود. در فلانی سال که من آمده بودم، بوفه آزاد بود و هرقدر دلت می‌خواست می‌توانستی غذا بگیری...» و از این حرف‌ها که هیچ خوشم نمی‌آید و گدا و گشنه‌بازی برای شکم. همیشه این مشکل را داشته‌ام، همیشه، از کجا شروع شد؟ از محفل یکی از خویشاوندان نامراد ما. سال‌های 73 و 74 هجری خورشیدی بود. از کارته چهار که در آن جنگ جریان داشت به طرف خیرخانه، پناه برده‌ بودیم. آن‌جا در خانه، محفل شیرینی‌خوری گرفته بودند. آن چاشت به هر قسمی که بود من گرسنه ماندم. منی که جرئت نمی‌توانستم از کسی غذا بخواهم؛ عارم می‌آمد این کارها... خانۀ بزرگی در کارته چهار داشتیم که همیشه مهمان‌دار می‌بودیم و کم‌تر کسی از خویش و قوم بود که شب‌هایی یا ماه‌ها در آن خانۀ‌ سپری نکرده باشد و از کَرَم و سفرۀ پدرم نخورده باشد، اغلب آنان بعد در سال‌های جنگ و رفتن ما به روستای اندراب، زادگاه پدری‌ام، برخوردی کردند که بعد از آن، من دیگر روی خوش به آنان نشان نداده‌ام. در واقع نتوانستم آن حرف شیخ ابوالحسن خرقانی را که گفته بود: «هرکس در این سرای آمد، نانش بدهید و از ایمانش مپرسید.» به‌یاد داشته باشم. اعتراض، و همیشه معترض، کسی که قدر نمک و نمک‌دان را نشناسد، با او مهربانی کردن ابلهی است. و همیشه خواسته‌ام وقتی نمکی از کسی خورده باشم، قدر آن نمک را داشته باشم. و بعد از آن ماجرا تا کنون عادت بد دارم که به محافل عروسی و عزا نمی‌روم. ضمیرناخودآگاه‌ام چیزهای بد از آن زمان در خود حفظ کرده است.

می‌خواهیم بیرون برویم. من و سیامک و میرزایی هستیم. اما می‌گویند که به اتاق‌های‌تان بروید و می‌خواهند از شما عکس بگیرند برای کارت تَرَدد. گذرنامه‌ها جمع شده‌اند. چند لحظه بعد به اتاق‌مان می‌آیند و باید شمارۀ گذرنامه و سیم‌کارت‌ها را ثبت کنند. عکسی می‌گیرند و بیست دقیقه‌ای نگذشته برای‌مان کارت‌های پلاستکی‌ای که عکس‌ ما در آن نصب شده است توزیع می‌کنند. از سرعت عمل‌شان تعجب می‌کنم و از آن‌جا است که درک می‌کنم نهاد فرزندان روح‌الله، نهاد پرقدرت و مهمی است. مگر می‌شود بدون امکانات در آن وقت شب، در قم، در مدت کم‌تر از بیست دقیقه چنین کارت‌هایی را برای سی‌وپنج نفر آماده کنند؟ کارت‌هایی که همه PVC چاپ شده‌اند. نه نمی‌شود، مگر این‌که قدرت و امکاناتی وجود داشته باشد. نمی‌دانم، آیا بقیه دوستان هم به این سرعت عمل فکر کرده‌اند؟ کارت‌ها را در گردن ما می‌اندازیم و می‌خواهیم بیرون شویم. ناخودآگاه می‌پرسم که کسی ما را نخواهد گرفت. میرزایی می‌گوید: «اگر بگیرند هم مرا می‌گیرند، در بین شما تنها من "افغانی" هستم.»

بعد می‌گوید که ما کارت داریم، خودم هم درک می‌کنم که: نه، کسی ما را غرض گرفته نمی‌تواند با این کارت‌ها. می‌رویم طرف حرم معصومه. میرزایی به تکسی‌ای دست‌ می‌دهد و سوار می‌شویم. در نزدیک حرم، پیاده می‌شویم. فکر می‌کنم هزارو پنج صد تومان، یعنی سی افغانی، رانندۀ تکسی پول می‌گیرد و این یعنی که خیلی کرایۀ تکسی این‌جا برای ما، پایین است. هنوز نم، نم باران می‌بارد. هوا برای من بسیار دوست‌داشتنی و دل‌انگیز است.

 میرزایی می‌گوید: «داخل حرم می‌روید؟» نمی‌رویم. اطراف حرم کمی می‌گردیم. سیامک سخت علاقه‌مند یافتن یک قهوه‌خانۀ سنتی است و قلیون. میرزایی سوهان می‌خرد و با پرسیدن و جست‌وجو کردن به یک زیرزمینی می‌رویم و در آن‌جا مرد میانه‌سالی روی فرش نشسته و غذا می‌خورد. با رسیدن ما سلام و علیک می‌کند و ما ازش درخواست چای می‌کنیم. هنوز حس نکرده‌ام که در ایران هستم، هنوز حس می‌کنم مثل گذشته، فلم می‌بینم و این هم یک فلم جدید مستند است که در حال دیدنش هستم، با یک پردۀ بزرگ سینمایی. نه حس نکرده‌ام، فقط در خیال ایران آمده‌ام. مرد میانه‌سال، سه پیاله چای می‌آورد. پیاله که نیست. از این ظرف‌های یک‌بار مصرف پلاستیکی است. چای را با سوهان می‌خوریم، اما چای خاصی نیست. چندان کیفی هم نمی‌کنیم. بیرون می‌شویم و اطراف حرم قدم می‌زنیم. باید برگردیم هوتل. به طرف تکسی‌ای می‌رویم. راننده تکسی جوانی است در حدود بیست‌وپنج سال، کم و بیش. میرزایی می‌پرسد که چند و چون، اما من داخل تکسی نشسته‌ام. راننده می‌گوید سه هزار تومان. ما قبول نداریم. می‌گوییم که با هزارو پنج‌صد تومان آمدیم. می‌گوید قبول دارم. از آن طرف نزدیک است. اما از این طرف فلان خیابان را من بگردم تا برسم به هوتل پیروزی. خلاصه نمی‌دانم و یادم نمانده که با چند تومان جورآمد می‌کنیم و راه می‌افتیم. در مسیر راه، راننده می‌پرسد: «هوتل پیروزی اتاق شب چند کرایه گرفتین؟»

 میرزایی می‌گوید: «هفتاد و هفت‌ هزار تومان.»

 راننده می‌گوید: «این همه پول به هوتل می‌دهید و آن وقت با سه هزار تومان ما چانه می‌زنید!»

 راننده کمی عصبی هست و ناآرام. تکسی هم بسیار کهنه و فرسوده است. می‌پرسم: «هوتل گران‌قیمت قم اجاره‌اش شبی چند است؟»

 می‌گوید: «در همین حد و حدود. هوتل پیروزی هم یکی از بهترین هوتل‌های قم است...»

 برای این‌که راننده فکر نکند که ما این‌قدر پول‌دار هستیم که در بهترین هوتل قم شب می‌گذرانیم، می‌گویم: «ما مهمان شما هستیم.»

راننده تکانی می‌خورد، مثلی این‌که چیزی از او خواسته باشم. می‌گویم: «در واقع مهمان دولت شما هستیم.»

 می‌گوید: «از کجا آمدید؟»

 می‌گویم: «از افغانستان.»

 راننده بیش‌تر به قول خود ایرانی‌ها «اخم‌هایش تو هم می‌رود». حتماً در دلش می‌گوید: «من در این وقت شب باید راننده‌گی کنم و آن وقت تو «افغانی» بیایی و مهمان دولت ما شوی؟»

خلق جوان راننده خیلی تنگ است و روی خوش نشان نمی‌دهد. وقتی به هوتل می‌رسیم با نارضایتی می‌گوید: «من باید این بزرگ‌راه را طی کنم تا بتوانم دوباره دور بزنم.»

فردا صبح وقتی صبحانه را میل می‌کنیم، آقای داوود کاظمی می‌آید و می‌گوید که دوستان می‌خواهند همین حالی حرکت کنیم به طرف اصفهان یا نه، می‌خواهند یک گشتی بزنند و زیارت کنند و بعد راه بیفتم برویم اصفهان. من و یکی دو نفر دیگر می‌گوییم که خوب است حرکت کنیم. اما چند نفر از بزرگ‌سالان حرف‌شان این‌ست که جوانان دیشب توانستند شهر را بگردند و ما چون خسته بودیم نتوانستیم و بعد از ظهر راه بیفتیم به طرف اصفهان. آقای کاظمی هم قبول می‌کند و قرار می‌شود که تا ساعت دوازده یک بعد از ظهر قم باشیم. من و سیامک و میرزایی و اگر اشتباه نکرده باشم رضایی، راه می‌افتیم که قم را بگردیم. شهر، نسبتاً خلوت است و ما هم به طرف حرم پیاده می‌رویم. در راه با آقای رضایی حرف می‌زنیم و از احوال شهر می‌پرسم. رضایی متولد قم است و چند ماهی می‌شود که از ایران به افغانستان آمده و قم را مثل کف دستش بلد است. پیاده‌گردی را فراوان دوست دارم. بی‌نهایت. کابل همه‌چیز دارد، اما خاک‌باد و سرک‌هایی که پیاده‌رو بزرگ ندارد، کارم را سخت می‌کند. یادم می‌آید وقتی سال پار تخار رفته بودم، با دوستم سهراب چند صد متر سرک اصلی تخار- بدخشان را پیاده رفتیم. هوای پاییزی تخار، سرکی که دو طرف آن درختان چنار است، بسیار برایم لذت‌بخش بود. قم هم شهر آرام و دل‌چسپ به‌نظرم می‌آید. خوب آشکار و هویدا است که این شهر، شهر حوزه‌های علمیه است. اما آخوند و افراد معمم کم می‌بینم. به‌جایی می‌رسیم که رضایی می‌گوید این محلۀ عرب‌ها است و این عرب‌ها زورشان بسیار است و اصلاً به‌فکر تمدید روادید و اسناد اقامت‌شان نیستند. من چندان علاقه‌ای به این عرب‌ها ندارم. به‌خصوص که عرب، عرب[1] حوزۀ خلیج باشد. همیشه اینان وقتی یادم می‌آیند دو واژه به ذهنم می‌گذرد: شکم و شهوت.

 از این محل می‌گذریم و به طرف حرم روان هستیم. آسمان ابری و هوا نسبتاً سرد است. اما سردی زیاد و دل‌آزار نیست. از هوای سرد خوشم می‌آید. در چهار فصل خدا، تنها از تابستان خوشم نمی‌آید. رضایی از ما جدا می‌شود و به دیدار دوستی می‌رود. ما می‌خواهیم به طرف کتاب‌‌فروشی‌ای برویم تا کتاب بخریم و کتاب ببینیم. در خریدن کتاب همیشه مثل نادیده‌ها هستم، بسیار دوست دارم و فراوان دوست دارم. نوجوان بودم شاید هم چهارده پانزده ساله که از یک امریکایی خوانده بودم که کتاب بخرید، کتاب خوب، حتا اگر نخوانید. و این حرف شده آویزۀ گوش من. البته کتاب به زبان پارسی، فقط و فقط پارسی. کتاب‌هایی که به دیگر زبان‌ها است، اصلاً مرا وسوسه نمی‌کنند و هیچ پیوندی به آن کتاب‌ها ندارم.

می‌رویم به طرف فروشگاه بوستان کتاب که یکی از بزرگ‌ترین ناشران دولتی ایران است و اغلب کتاب‌هایی در حوزۀ الاهیات نشر می‌کند. دوری می‌زنیم و از آن چیزی نمی‌یابم. می‌خواهم کتاب معروف علامه طباطبایی، شیعه در اسلام، را بگیرم، دل نادل؛ اما نمی‌گیرم و بعد پشیمان که چرا نگرفتی. بارها این اتفاق در کتاب خریدن برایم پیش آمده. وقتی داخل یک کتاب‌فروشی بزرگ شده‌ام، بعضی‌ کتاب‌ها از پیشم مانده و بعد پشیمان که چرا آن کتاب را هم نگرفتم.

 می‌رویم به طرف کتاب‌فروشی دیگری. بلی کتاب‌فروشی سورۀ مهر. گرچه سورۀ مهر، ناشر دولتی است و کتاب‌هایی که به طبع نظام باشد چاپ می‌کند، اما کتاب‌هایی هم دارد که برای ما که علاقه‌مند هیچ نظامی نیستیم، خوشایند است. در سورۀ مهر دنبال دو کتاب از آدمی می‌گردم که به‌شدت مخالف سرآمد‌های ادبیات معاصر ایران است: مصطفی فعله‌گری. کتاب دود شدن در بزم اهریمن را که در باره زنده یاد هوشنگ گلشیری است و چاه پر گژدم را که در بارۀ یکی از مفاخر نقدنویسی زبان پارسی است، استاد تمام عیار: رضا براهنی. همیشه دوست داشته‌ام که بدانم مخالفان این بزرگان و به قول خود زنده یاد گلشیری که می‌گفت: «من ولی فقیه ادبیات پارسی هستم.» چی می‌گویند. کتاب دود شدن در بزم اهریمن را خوانده‌ام و دوباره به صاحبش داده‌ام، اما حالی می‌خواهم خودم یکی از آن داشته باشم. اما کتاب دومی را نخوانده‌ام. خوش‌بختانه جفت این کتاب‌ها را پیدا می‌کنم و می‌بینم که همان چاپ‌های قدیم است و بهای پشت جلد آن هم به حساب پول ما، مفت است. هزار و دوصد تومان و هزار تومان. یعنی هژده افغانی و پانزده افغانی. اما کتاب سومش را که در بارۀ کانون نویسنده‌گان ایران است نمی‌یابم. خیلی کتاب دیگر هم جمع می‌کنم و هی جست‌وجو دارم که دیگر هم کتاب بیابم. آثاری از پل استر، مارک توین، مجموعۀ اشعاری از فاضل نظری و... کتاب‌ها را می‌دهم که حساب کند.

 آخوند جوانی هم در داخل کتاب فروشی است و کتابی خریده. نمی‌دانم چگونه می‌شود که سر حرف‌زدن با او باز می‌شود و می‌داند که از افغانستان آمدیم و خلاصه بسیار انسانیت می‌کند و نشانی ایمیلم را می‌گیرد و با لبان خندان و لطف خوش از افغانستان می‌پرسد و این‌که ما مهمان‌شان هستیم و عزیزشان و فراوان مهربانی می‌کند و مرا بسیار خوش‌حال می‌سازد. نماینده‌گی سورۀ مهر در قم هم تا می‌داند که ما از افغانستان آمده‌ایم و خواهان تخفیف هستیم، زنگ می‌زند به کسی و جریان را به او می‌گوید، البته کتاب‌های ما بیش‌تر از بقیه ناشران است تا خود سورۀ مهر. تا بیست درصد تخفیف می‌دهند و خلاصه به ما و بیژن که او هم چند جلد کتاب جدا کرده، بسیار خوش می‌گذرد و کیف می‌کنیم. اما هنوز دلم یخ نکرده و اصلاً به باور خودم کتابی نخریده‌ام. از آن فهرست یازده صفحه‌ای من سه چهار عنوان کتاب انتخاب شده و بقیه کتاب‌ها را تازه یافته‌ام و خارج از فهرست است.

از کتاب‌فروشی بیرون می‌شویم و از کسی می‌پرسیم که این‌جا دیگر کتاب‌فروشی نیست. سرچهار راه را نشان‌مان می‌دهد که شهر کتاب قم است و با اشتیاق تمام آن‌جا می‌رویم. به میرزایی کسی زنگ می‌زند و او هم از ما جدا می‌شود. شهر کتاب قم دکان کوچکی است و بسیار شلوغ: دختران، پسران، و بیش‌تر مردان میانه‌سال در جست‌وجوی کتاب. ما هم داخل می‌شویم و کتاب‌های‌مان را گوشه‌ای می‌گذاریم و شروع می‌کنیم به جست‌وجو کردن کتاب. چند جلدی از این‌جا هم کتاب می‌گیرم و بار ما بسیار سنگین می‌شود. به تکسی‌ای دست می‌دهیم و می‌گویم هوتل پیروزی. بالا می‌شویم. مثل آدم فضول به او می‌گویم: «از وضع زنده‌گی‌تان راضی هستید؟»

 می‌گوید: «مثلاً از چه لحاظی؟»

 می‌گویم: «کلاً.»

 راننده که ریش پرپشتی دارد و حدود چهل، چهل و پنج‌ سال سن، می‌گوید: «از کدام قسمت زنده‌گی؟»

 می‌گویم: «مثلاً از نگاه اقتصادی از زنده‌گی‌تان راضی هستید؟»

 می‌گوید: «نه راضی نیستم. ایران کشور غنی‌ای است، اما مردمانش فقیر نگه‌داشته شده‌اند.»

 سر صبحت را باز می‌کند و معلوم می‌شود که دلش بسیار پر است: «آخی منی‌که رانندۀ تکسی هستم چی‌ می‌دانم که مرا ببرند وزیر نفت بسازند؟ یا کسی‌که در عمرش کار اقتصادی نکرده، ببرند مسئول اقتصاد کشور بسازند، چی ‌می‌داند؟ مملکت ما امروز این جوری است. کار را به افرادی داده‌اند که اصلاً اهلش نیستند. یارو سیصدهزار میلیارد تومان، پول بی‌زبانه برداشته برده کانادا، کی جلوشه گرفت؟ مملکت وضعش این جوری است. کشور ما خیلی ثروت دارد، اما این ثروت در جاهای درست مصرف نمی‌شود...»

 خلاصه تا رسیدن به هوتل راننده حرف می‌زند و نارضایتی نشان می‌دهد. موقع پایین شدن معذرت می‌خواهد که سر شما را هم به درد آوردم و از ما هم گفتن این که خواهش می‌کنیم و می‌رویم به هوتل و در اتاق‌مان کتاب‌ها را جابه‌جا می‌کنیم. چند لحظه‌ای در اتاق می‌مانیم تا هم رفع خسته‌گی کرده‌ باشیم و هم به سر و صورت کتاب‌هایی که تازه خریده‌ام نگاهی کرده باشم. نگاه کردنش هم لذتی دارد و کیفی که من می‌برم، در واقع عشق‌بازی با کتاب. 

پایین می‌شویم و به طرف سالون غذا می‌رویم. غذای چاشت یا به قول ایرانی‌های عزیز: نهار آماده است: چلوکباب. برای نخستن‌بار که خواستم غذای ایرانی بخورم، رفتیم با سهراب به کله‌پزی ... در کارته سه کابل. نامش دهن‌پرکن است: چلوکباب. برنج جوش داده شده را با یک سیخ بزرگ شامی آوردند جلو ما گذاشتند. غذا اصلاً از گلو پایین نمی‌رفت. سهراب به طرف من نگاه می‌کند و من به طرف سهراب. کسی‌که قابلی خورده باشد و اهل شمال باشد و قابلی اوزبیکی را بشناسد، چلوکباب ایرانی برایش اصلاً چیز قابل ستایشی نیست.

 چلوکباب را می‌خورم: بدمزه نیست، اما خوش‌مزه هم نیست.

 

اینک «اصفهان نصف جهان» پنج‌شنبه ۱۳۹۲/۰۸/۳۰ در شماره‌ی آینده می خوانید


 

 

[1] قابل یادآوری می‌دانم که نگاه من به عرب، نگاه نژادی نیست. یعنی در کل من با عرب مشکل ندارم و چنین نمی‌پندارم که تمامی عرب‌ها شکم و شهوت هستند. برای من مردم فلسطین مردم مقاوم و مبارزی هستند. مردم مصر محترم هستند و همین قسم سوریه و... مثل عرب‌های حوزه امارت نیستند. اما عرب‌های امارات و سعودی، جز شکم و شهوت، واقعاً دیگر چی هستند؟ تولید فکری، صنعتی و یا اختراع اینان در این سال‌ها چی بوده؟ جز این که برای عروسی فرزندشان تشناب طلایی آماده کنند و هدیه بدهند. یا از درآمد‌های نفت و حج، بروند در اروپا و امریکا عیاشی کنند. 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل             ۲۶۵       سال  دوازدهم          جوزا     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی      اول جون   ۲۰۱۶