دوباره به سوی «تهران شهر بیآسمان[1]»
ساعتهای دو سه بعد از ظهر است که راه میافتیم به طرف تهران.
راننده خوب میراند. سرک هم هموار و راحت است. گرچه بس ما بسیار راحت
نیست، اما بد هم نیست، میشود با آن چند ساعت سفر را تحمل کرد. چند
کیلومتر راه رفتهایم، جایی بس میایستد و نمیدانم چرا ایستانیده
میشود. از دروازۀ اول بس، صدایی میآید. صدای کسیکه با التماس چند
تومانی میخواهد. صدا، صدای مردی است. عذر میکند که «بیچاره هستم و
بدبخت به من کمک کنید، مستأجرم و کرایۀ خانه ندارم...» از غذای کاملی
که در هوتل خوردهام، خجالت میکشم و پیش خودم میگویم: تو اینجا آمدی
مهمانی و سیاحت فرهنگی و این بیچاره، گدایی میکند. خلقم تنگ میشود و
کاری کرده نمیتوانم. در چنین مواقع میخواهم کمکی کنم، اما در جایم
همیشه میخکوب شده باقی میمانم.
بس، دوباره راه میافتد و هوا سرد شده و اگر اشتباه نکرده باشم باز
هم ابری است. هر کس گرم گفتوگوی خود است. در کنارم آقای ابراهیم عارفی
است. از هر طرف حرف میزنیم. حرفها که تمام میشود، دوباره از سیامک
گوشی تلفونش را میخواهم و من هستم و این راه و گوش دادن به آن تنها
آهنگ نصرت فتح علی خان و نوای قوالی، آن صدای جادوکننده. در مسیر راه
بین اصفهان و قم، متوجه میشوم که باز برف باریده و چیزی در حدود صد
متر راه زمین سفید شده، برف اندک است و همان قدری که زمین به سختی سفید
شده است.
آسمان کم کم تاریک میشود و باز نمیشود که من حتا گذرا چشمم به
کاشان بیفتد و آن شهر شاعر آیینه و آب را، سهراب سپهری را، ببینم.
سفر در شب را دوست دارم، به شرطیکه جغرافیای سفر را بلد باشم.
مانند سفر اول امسال، 1392، که با دوستان رفته بودیم شمال و قسمی شد که
از تخار به طرف بلخ حرکت کردیم و در مسیر راه فکرمان تغییر کرد و شب را
رفتیم حیرتان و چه لذتی داشت در آن شب سفر کردن و حرف زدن با دوستان و
شنیدن موسیقی!
اما چون تهران را بلند نیستم و ندیدهام، زیاد خوشایند نیست و تا
نگاه میکنم دشت است. در جریان راه برای نماز و رفتن به دستشویی و
خستهگی به در کردن، توقف میکنیم و با آبمیوه و کیک، آقایان نوقابی و
کاظمی از همۀ همسفران پذیرایی میکنند.
نزدیک به تهران که میشویم، تمام راه، دارای چراغ میشود و آقای
عارفی میگوید اینگونه هدر دادن برق درست نیست و هدر رفتن نیرو است و
باید روشنیاندازها در روی سرک نصب کنند که با خوردن نور چراغ موتر،
نور را منعکس کنند و این قسمی این همه نیرو هدر نمیرود. در آلمان همه
سرکها همین قسم است؛ بزرگ راهها...
اما دل من خون است، خون به این که اینها اگر نیرو هدر میدهند،
برای سرزمینشان اینقدر هم کردهاند، من از شکمکلانهای بیکاره کشور
خود چی بگویم؟ سفر ایران به من خوشیها دارد و دلخونیها. در این ده
سال واقعاً کاریکه امریکاییها و دستنشاندهها و مفتخورهایش به صورت
بنیادی کرده باشند چیست؟ مزدوری اینها تا مزدوری چپیهای ما خیلی فرق
دارد. آنان بسیار باشرفتر از این دزدان بیوجدان و بیغیرت هستند. هر
چیزی را که در ایران میبینم و فکر میکنم که با اندک تأمل و اندیشه
میشود آن را در افغانستان ساخت و شهر را با آن زیبا کرد، خشمگین
میشوم و عصبی و خونم به جوش میآید. و یاد آن دوست میافتم که دهها
سال جنگیده بود و حالی خانهنشین شده و میگوید که در چاه آهو، در
پنجشیر، هنوز همهچیزم پابرجا است و روزی شود که همۀ اینان را آنجا
ببرم و کارد به گلویشان بگذارم و بگویم: خاینها! دستآورد شما در این
ده سال به صورت بنیادی چیست؟ و دیگرانشان وحشت کنند، آن وقت کمی دلم
یخ میشود. خیلی خشن است این گونه برخورد کردن با کسی، نه؟ اما فکر
میکنم کسیکه به کشور خود خیانت میکند را با جدیت و بدون ضایع کردن
وقت نابود شود، کار بدی نیست. کسیکه قانون اساسی کشور را لگدمال
میکند و فساد اداری و اختلاس و چه و چه را در کشور همهگانی میسازد،
باید با قاطعیت نابود شود. نمیشود همهجا شاعرانه برای مرگ هر نامرد و
دزد و رذل، گریست که وای او هم انسان بود و نباید کشته میشد یا اعدام.
دیگر داخل تهران شدهایم و احساس میکنیم تا چند دقیقۀ دیگر به هوتل
میرسیم. تهران بسیار بزرگ است. بسیار زیاد، برای منی که از کابل
آمدهام، تهران بسیار بزرگ است. تهرانی که نزدیک به سیزده ملیون نفوس
را در خود جا داده. شهر شروع شده و ما داخل شهر شدهایم و هیچ نیست که
به هوتل شهر در بزرگراه تهران پارس برسیم. تهرانی با بیش از سیزده
ملیون نفوس واقعاً بسیار بزرگ است.
بس، در جایی میایستد، آگاهی جغرافیایی من هیچ گاهی خوب نبوده، حالی
هم تشخیص داده نمیتوانم که دقیقاً در کدام قسمت شهر هستیم. همه پایین
میشویم و با رهنمایی آقای کاظمی وارد محوطۀ هوتل شهر میشویم. چندین
متر راه میرویم و به داخل هوتل میرسیم و در لابی آن منتظر میمانیم
تا کلید و کارت اتاقها را تحویل بگیریم. اتاق ما در طبقه دوم است.
شمارۀ اتاق هم دقیق میشود 225. اتاق خوبی است. نسبت به اصفهان که از
پنجره آن جایی را دیده نمیشد و روبهروی ما سه متر دورتر از پنجره،
دیواری بود، این اتاق بهتر است. پنجره یا همان کلکین را باز میکنم و
روبهرویم فضای باز را میبینم و خیابانی که در مقابل است و دورتر از
آن خانههاییکه برایم دلانگیز است. هوای سرد و گوارایی به صورتم
میخورد و از آلودهگی تهران خبری نیست. من از کابلی میآیم که هوای
خوب دارد، اما بیکفایتی دولتمردان و شهرداران دزد آن و بیپروایی
شهروندانش که بیشتر خود را رعیت میدانند تا شهروند، خاکتوده
ساختهاش، باز هم خانۀ شهردار فعلی[2]
آباد که در میان اینهمه فساد و خورد و برد، چند سرک را ساخته و
پیادهروها را سنگ فرش کرده و خلاصه از حق نگذریم، با وجود فساد اداری
و انواع فسادهای دیگر، کاری کرده که نمیشود نادیده گرفت. اگر در ده
دوازده سال گذشته، همۀ شهردارها به اندازۀ این شهردار کار میکردند،
چهرۀ شهر عوض میشد و زیبا.
از هوا لذت میبرم، آلوده است اما خاکآلود نیست. پایین میشویم
برای صرف غذا. یادم نمانده که غذا چیست، گمان میکنم ماهیپلو بود.
متأسفانه صدای قاشقها بلند است و سمفونی بدی را تشکیل داده و کاری هم
نمیشود کرد، تشخیص داده نمیتوانم از کدام طرف صدا قاشق و پنجه
میآید. از کدام میز، اما همهمۀ صدای قاشقها و پنجه است و جریان دارد.
میوه را در داخل ظرف پلاستیکی یکبار مصرف گذاشتهاند. نمیخورم و
میگذارم به سیامک که بخورد. سیامک اشتهایش به میوه خوب است، اما به
غذا چندان میلی ندارد و کم میخورد. گاهی در دل میگویم: خانهآباد با
این وزن اندک و لاغریایکه تو داری بخور، من که اشتها دارم، اما
اضافهوزنم مانع شده که بخورم.
متأسفانه باز بیفرهنگی! عدهای از جوانان همراه و همسفر ما ظرفهای
یکبار مصرف پلاستیکیای را که داخلش میوه است، باخود گرفتهاند و به
اتاق خود میبرند. دلم میشود با خشونت از دستشان بگیرم و بندازم
یکطرف که خانه خراب! شرم است، بد است، سر میز بخور و تمام، چه معنا
دارد به اتاق بردن؟ از طرف آنان من خجالت میکشم. بلی دیگه وقتی
خویشخوری شد و خواهرزاده و برادرزاده را بهنام شاعر و هنرمند و چه و
چه آوردی، همین میشود. متأسفانه در این سفر با ما کسانی هم هستند که
به خدایی خدا قسم میخورم که اگر بدانند هنر خورده میشود یا پوشیده و
اصلاً در این محیطها نیستند. خلاصه خقلم را تنگ میکنند و متأسفانه از
شنبهشب تا سهشنبه شب که در هوتل شهر هستیم، این جریان را میبینم و
هیچچیزی گفته نمیتوانم و فقط عصبانی میشوم.
سیامک شدید علاقهمند هست که باید امشب یک قلیانی بکشد و من هم از
خدا خواسته برای پیادهروی و گشت و گذار در شهر، با آقایان میرزایی و
عارفی، راهی میشویم به طرف قلیانخانه. چهارنفر هستیم و ساعت هم نزدیک
یازده شب است. خیابان تهران پارس را میرویم و از کسانیکه گهگاهی در
مقابل ما میآیند میپرسیم که قلیانخانه کجاست. میگویند کمی پیشتر،
اما هرچه میرویم نمیرسیم به این کمی پیشتر. یاد خاطرهای از مسعود
بزرگ میافتم که در یکی از فلمهای کرستف دوپانفیلی دیدهام، با نقل از
حافظه: «شبی ما تشنه شدیم و خواستیم که آبی به دست بیاوریم و بنوشیم.
یکی از دوستان بالای کوه را نشان داد که آنجا چشمه است و ما هم راهی
شدیم. بالا رفتیم، اما از چشمه خبری نبود. پرسیدم: او بچه چشمه کجاست؟
گفت: کمی پیشتر. سوزش سینه شروع شد. خلاصه دمدمای صبح به نوک کوه
رسیده بودیم که چشمه پیدا شد.»
قصۀ قلیانخانه رفتن ما هم همین قسم. البته ما یک ساعت پیادهروی
کردیم، اما قلیانخانهای یافت نشد و به سیامک گفتم وقتش شده که زمین
را گاز بگیری. دوباره برگشتیم و خستۀ خسته به بستر رفتن همان و ساعت
هفت صبح بیدار شدن همان.