کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

خوانده اید:

 

 

آغاز مجرا

 

 

آغاز سفر: به ‌سوی تهران
 

 

در قم

 
 

   

نویسنده: منوچهر فرادیس

    

 
از آسه مایی تا دماوند
 

 

 

 

اینک «اصفهان نصف جهان»

پنج‌شنبه ۱۳۹۲/۸/۳۰

کم کم آماده می‌شویم که برویم به طرف اصفهان. کتاب‌هایی را که تازه خریده‌ام در بکس جابه‌جا می‌کنم و بارم سنگین‌تر می‌شود. هم کتاب‌هایی که از کابل آورده‌ام و تا حالی نشده که به صاحبش تحویل بدهم، هم کتاب‌هایی را که از قم خریدم.

 در لابی هوتل نشسته‌ایم و چای می‌نوشیم که همسفران ما هم کم کم پایین می‌شوند و آماده می‌شویم که برویم. بعد از چند دقیقه‌، آقای کاظمی، رهنمای سفر، می‌آید و همه در یک بس بزرگ جابه‌جا می‌شویم و به طرف اصفهان حرکت می‌کنیم. اصفهانی که صادق هدایت آن را نصف جهان گفته است و جهان من این حوزۀ تمدنی ما است. چه‌قدر به این سرزمین به این حوزه تمدنی، به این بخش آسیای میانه، به ایران، علاقه دارم، خیلی زیاد.

سر راه‌مان در قم، به مسجدی که امروز معروف شده به‌نام چمکران، می‌رویم. مانند یک‌عده از همسفران، من هم می‌روم وضو می‌کنم و داخل مسجد می‌شوم. مسجد بزرگی است. بسیار بزرگ. وقتی داخل آن می‌شوم، سقفش توجهم را جلب می‌کند، همیشه وقتی سقف بسیار بلندی را دیده‌ام، از آن لذت برده‌ام و کیف کرده‌ام. سقف مسجد خیلی بلند است. کمی که پیش‌تر می‌روم، بوی بد پا که در فضای مسجد مانده به دماغم می‌خورد. بسیار بد تمام می‌شود. یک طرف شکوه است که سقف مسجد است، و پایین فرشی که بسیار بوی بد می‌دهد و آزاردهنده است. پیش می‌روم. تا به جمع خودمان می‌رسیم. آن‌جا برای نخستین‌بار با آقای ابراهیم عارفی، رییس افغان فلم، هم‌کلام می‌شوم و روی مسائل مذهبی و مسجد و بقیه چیزها با جوانان یا آنانی‌که دانش‌جو هستند در دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه کابل، حرف می‌زند. آن‌جا با هم آشنا می‌شویم و بعد آهسته، آهسته با هم از مسجد بیرون می‌شویم. در صحن مسجد قدم می‌زنیم. دختران زیادی می‌آیند، بیش‌تر دانش‌آموز هستند. از محوطۀ مسجد بیرون شده‌ایم. نم نم باران می‌بارد و به عقب که نگاه می‌کنم از مسجد چمکران، آن سقف بلند مسجد و آن فرش‌هایی که بوی بد پا می‌دهند به ذهنم می‌ماند. با آقای عارفی روی مسائلی چون ایران، مساجد، افغان‌فلم و همسفران‌مان حرف می‌زنیم. همسفران ما جمع می‌شوند و دوباره در بس جابه‌جا می‌شویم تا به‌طرف اصفهان حرکت کنیم.

همیشه در دانستن جغرافیا مشکل داشته‌ام و این از مشکلات ذاتی و فطری من بوده است، در جریان راه متوجه می‌شوم که ما از کاشان می‌گذریم و بعد از آن اصفهان می‌رسد. از قم که جدا می‌شویم، در بعضی‌ از قسمت‌های راه، برف باریده و این نخستین ‌برف امسال است که می‌بینم. آقای کاظمی می‌گوید که به کاشان نزدیک می‌شویم. بسیار علاقه دارم که حمام فین کاشان را ببینم. حمامی که در آن رگ بزرگ‌ترین مرد تاریخ معاصر ایران را زدند، رگ میرزا تقی خان امیر نظام، رگ امیر کبیر را، و وقتی ناصرالدین شاه قاجار جوان، این فرمان را، به روایت سریال سال‌های مشروطۀ ساختۀ محمدرضا ورزی، مُهر می‌کند با زنان فراوانی در حال عیاشی و خوش‌گذرانی است، اما بعد که مستی از سرش می‌پرد و خبر می‌شود که چه حماقتی کرده، دیگر دیر شده و هرچه داد و فریاد می‌کند که آن حکم باطل است، فایده ندارد. چون کسانی‌که حامل حکم هستند، راه افتاده‌اند و محال است که کسی بتواند آنان را پی بگیرد تا آن حکم باطل شود. عقب‌مانی! اگر تکنالوژی آن زمان رشد کرده بود، اوضاع به گونۀ دیگر می‌بود و امیر کبیر هم رگش زده نمی‌شد.

متأسفانه به حمام فین کاشان نمی‌رویم، داوود کاظمی می‌گوید که شب شده و آن‌جا هم بعد از ساعت معینی بسته می‌شود. دیگر آسمان لباس مشکی‌اش را به تن کرده. در این سفر من از نگرانی و هراس، حتا تلفون همراه‌ام را با خود نیاورده‌ام که مبادا مشکلی برایم پیش نیاید و کار به بازجویی و این‌ها نکشد، امان از رسانه‌ها! چه‎قدر ایران را خشن نشان می‌دهند و این خشونت در ذهن من مانده بود تا پیش از این سفر. اما دیگران حتا لب‌تاپ‌شان را آورده‌اند. تنها تلفون سیامک است که کمی از مشکلم می‌کاهد. از اتفاق نیک این‌که او هم علاقه‌مند آهنگ‌های قوالی روان‌شاد نصرت فتح علی خان، قوالی‌‌خوان معروف پاکستان است. در این میان آهنگ جدیدی را می‌یابم که بسیار لذت‌بخش است و معنای شعر آن هم چیزی در این حدود می‌شود با ترجمۀ ناقص و آزاد من: قسم به آن چشم‌های مست که زمان آهنگ خواندن رسیده است.... این آهنگ را در این سفر بسیار می‌شنوم. با هم نوبت می‌کنیم و این آهنگ قوالی را گاهی من می‌شنوم و گاهی سیامک. و گاهی هم تلفون را آقای میرزایی می‌برد تا به خویش و قومش زنگی بزند یا زنگی بیاید.

ساعت نه شب است که به اصفهان می‌رسیم. شب، مانعی است که نمی‌توانم این شهر را، این «نصف جهان» را ببینم. مانند قم، اصفهان هم خلوت و آرام است. در مقابل هوتل استقلال که نمی‌دانم در کدام قسمت شهر اصفهان واقع شده، بس توقف می‌کند. آرام آرام پیاده می‌شویم و از پیش اتاق‌ها معلوم شده و فقط کارت را با کلید می‌گیریم و بکس‌های‌مان را جا‌به‌جا می‌کنیم و چند لحظه بعدش برای صرف غذای شب، به سالون غذاخوری می‌رویم.

سالون هوتل استقلال، نسبتاً بزرگ است. نمی‌دانم چی قسمی می‌شود که من و آقای عارفی و یک دوست دیگر که نامش محفوظ باشد، با هم دور یک میز می‌نشینیم. آقای عارفی از ماهی راضی است و غذای مورد علاقه‌اش است. نمی‌دانم چه می‌شود که حرف روی انتخابات و سیاست می‌رود. دوستی‌که با ما نشسته یا ما با او نشسته‌ایم، از سخن‌گویان «متفکر دوم جهان» اشرف‌غنی احمدزی است. خوب است که یادآوری کنم که همه آقای عارفی را در این سفر، داکتر خطاب می‌کنند و ایشان، بارها به تکرار می‌گوید که همان عارفی بگویید و من داکتر نیستم. از این صداقتش خوشم می‌آید. اما این مردک که می‌داند دومین دلقک جهان هم نیست، چرا بی‌شرمانه این لقب را هی باد به پرچمش می‌زند که معروف‌تر شود؟ آخر کسی نیست که بپرسد، نظریۀ معروف تو چیست؟ کتاب تأثیر‌گذارت کدام است؟ خوب در سرزمینی که «صدیق افغان» پدر علم ریاضی فلسفی جهان(!) باشد، جناب باید هم دومین متفکر جهان باشد.

بحث روی انتخابات و پیشینۀ نامزدان می‌رود. منی‌که چندی شده به هیچ کدام این شخصیت‌ها علاقه و رأی ندارم، ناخواسته وارد این گفت‌وگو می‌شوم. برای آقای سخن‌گوی «متفکر جهان» می‌گویم: «من در این انتخابات آن یک رأی را که دارم ممکن است به هیچ یک از نامزدان ندهم، اما واضح و معلوم است، اگر اساس انتخاب رأی مردم باشد، داکتر عبدالله عبدالله برنده است.»

 بعد حرف کشیده می‌شود روی اشرف‌غنی که من اصلاً نمی‌توانم این آقای امریکایی را به عنوان نامزد ریاست جمهوری افغانستان بپذیرم و می‌گویم که شرم‌آور نیست که در دوران وزارت این آقا بیش‌تر جایداد‌های دولتی فروخته شد، و در این روزها می‌شنویم که بانک توسعۀ کشاورزان را می‌خواهند دوباره احیا کنند و دولت در فکر جای و بودجۀ آن است. برای من جالب است که این همسفرمان که در مراسم عاشورا و محّرم نمی‌تواند اشک‌هایش را در برابر قصه‌های کربلا بگیرد، چگونه ممکن است که با یک امریکایی، همکار شود. دوستی که شدید ارادت به آیت‌الله محسنی و آیت‌الله خمینی دارد، از کسی حمایت می‌کند که از سرمایه‌های امریکا در افغانستان حساب می‌شود.

 شام همین‌گونه می‌گذرد. به ماهی، بدون پلو علاقه ندارم، جایش بسیار سالاد سبزی می‌خورم. اما خوب می‌دانم که دوست همسفرمان از حرف‌هایم ناراحت است و باید هم باشد.

بعد از صرف غذا، سیامک اشتیاق عجیبی برای رفتن به یک قهوه‌خانه سنتی و کشیدن قلیان نشان می‌دهد. اما من عاشق پیاده‌گردی در این خیابان‌ها هستم. شب ناوقت شده، منی که در کابل ترس ندارم و گاهی ساعت دو و سه شب خانه می‌آیم، این‌جا که هیچ مشکلی را پیش رویم نمی‌بینم. بیرون می‌شویم از هوتل و راه می‌افتیم تا قهوه‌خانه سنتی‌ای یافت شود. اغلب دکان‌ها بسته هستند، یکی از مغازه‌های خوراکه‌فروشی باز است و سیامک می‌رود و می‌پرسد که قهوه‌خانه کجاست. راهی را که آمده‌ایم باید پیش‌تر برویم. خیابان کاملاً خلوت است و هر چند دقیقه موتری می‌گذرد و دیگر از آدمی خبری نیست. به قهوه‌خانۀ سنتی می‌رسیم. داخل آن که می‌شویم چند نفر نشسته‌اند و قلیان می‌کشند. قهوه‌خانه خلوت است و خالی. در تختی می‌نشینیم. شاگرد قهوه‌خانه که بیش‌تر با آن ریش و چهره، به جوانان بدخشانی می‌ماند تا اصفهانی، نزدیک ما می‌آید. سیامک با اشتیاق قلیان سفارش می‌دهد و چای.

 قهوه‌خانه بزرگ است، فضای دل‌نشین و خوشایندی دارد. در کنار تخت ما دو جوان تنومند یا به قول خود ایرانی‌ها «گردن کلفت» نشسته و می‌خندند و قلیان می‌کشند. یکیش شدید روی بدنش خال‌کوبی کرده است، که هیچ از این مزخرفات خوشم نمی‌آید؛ دست و گردن و حتا بالای گوشش را. چند لحظه بعد جوان با قلیان می‌آید، خواهش می‌کنیم که چایی را هم بیاورد. از قلیان خوشم نمی‌آید. در تمام عمر سه‌بار بیش‌تر نکشیده‌ام، همان سه‌بار هم بعد بیرون شدن از قلیان‌خانه، حالم بد شده و حالت تهوع و سردردی پیدا کرده‌ام.

در کابل هم قلیان زیاد شده و دوستان فراوانی وجود دارند که عاشق این دود مصنوعی هستند. شاید آن «چلم» خودما که با تنباکو پرش می‌کردند، لذت‌بخش بوده باشد، اما این قلیان، نه برایم دردسر است. در این دوسه روزی که ایران آمده‌ام، فقط دو نخ سگرت کشیده‌ام که آن هم اصلاً خوشم نیامده. این‌جا هم سگرتم را روشن می‌کنم و می‌کشم، اما نه هیچ مزه‌ای ندارد. زمستان که می‌شود، سگرت اصلاً برای من لذت‌بخش نیست. اما سگرت‌کش قهاری هستم. شده که در یک روز یا بهتر است بگویم در یک‌زمان تا دانه نخ سگرت را پی‌هم دود کنم، اما همیشه سگرت نمی‌کشم، خوشم می‌آید، اما وجودم با سگرت سازگار نیست و معمولاً سردرد می‌شوم و همین باعث می‌شود که برای چندی ترکش کنم و باز چیزی باعث می‌شود که دوباره بکشم.

چای را می‌آورد و جلو ما می‌ماند. سیامک چنان عاشقانه قلیان می‌کشد که قابل وصف نیست. کیف می‌کند و لذت می‌برد و معتقد است که در ایران، قلیان را خوب چاق می‌کنند و کیفش بیش‌تر است تا در کابلی که ناشی هستند و چندان درست قلیان را چاق نمی‌کنند. همین که چایی را می‌نوشم، عطر و طعمش شدید احساس می‌شود؛ به به! عجب چایی است. با این پیاله‌های کوچک و عادت ما افغانستانی‌ها، چای زود تمام می‌شود. دوباره شاگرد را که با دو سه نفر دیگر شدید مشغول دیدن سریال جومونگ هستند، صدا می‌کنیم و چایی می‌آورد. چایی به قول ایرانی‌ها، به ما شدید چسپیده و لذت‌بخش است. سه، چهار پنج بار تکرار می‌شود و در آن استکان‌های کوچک چای می‌آورد. بار آخر از شاگر قهوه‌چی می‌پرسم که اسم این چای چیست. می‌گوید: «چای میعاد.»

 با خود چندبار این اسم را تکرار می‌کنم تا یادم نرود و حتماً از این چای کابل ببرم. با آن‌که شش پیاله چای نوشیده‌ام، اما باز هم دلم می‌شود که چای بنوشم، اما دیگر جرئت نمی‌کنم. این‌جا ترموز یا فلاسک هم ندارند که جلو ما بگذارند و یک دل سیر ما چایی بنوشیم. سیامک در حال خود است و نزدیک به یک ساعتی است که در قهوه‌خانه هستیم. فکر می‌کنم اگر بگذارمش تا یک ساعت دیگر هم دود قلیان را به ریه‌هایش فرو خواهد برد. می‌گویم: «برویم، ساعت نزدیک‌های یازده شب شده است.»

 از قهوه‌خانه بیرون می‌شویم و با هم گرم شوخی و گفت‌وگو هستیم. هم او و هم من، فلم اخراجی‌های مسعود ده‌نمکی را دیده‌ایم و بیژن به تقلید از امیر دودو، با بازی امیر ارژنگ فضلی، می‌گوید: «عجب حال توپی پیدا کردم.»

 

 من هم به شوخی به تقلید از بایران لودر، با بازی اکبر عبدی، می‌گویم: «من باید تقب‌لله‌ را از حاج آغا بپرسم.»

 که تکه‌هایی از آن فلم است. و این‌که تازه سریال شاه‌گوش ساختۀ داوود میرباقری به بازار آمده و در قسمت اول آن یکی از شخصیت‌های این سریال که سربازی است، آوازخوانی را متهم به معتاد بودن می‌کند و آن آوازخوان به افسر بالاتر می‌گوید: «جناب سروان برو در حلق این یی ام تی اس ای چیزی بریز، این خماری می‌کشد جان خودم.»

سرباز در پاسخش می‌گوید: «من خماری می‌کشم؟ بدبخت! تو فکر خماری خودت باش که زمینه گاز نگیری، چی می‌کشی‌ها؟ شیشه، تریاک، کراک، ککولی، ها چی می‌کشی؟»

خلاصه در این سفر من هم هی به بیژن گیر می‌دهم و می‌گویم: «تو فکر خماری خودت باش که زمین را گاز نگیری.»

 با این حرف‌ها به هوتل می‌رسیم و می‌رویم به اتاق‌مان. خسته و مانده و به قول مردم شمال خودمان: جَو جَو هستیم.

با تلویزیون مصروف می‌شوم. چند شبکۀ خارجی که بیش‌تر هم خبری هستند، در تلویزیون قابل دریافت است، اما چیزی برایم ندارند. ساعت دوازده یک، به خواب می‌روم. هنوز صدای نم نم باران در بیرون اتاق شنیده می‌شود.

در این‌جا، کابل، عادت دارم شب‌ها تا دیروقت بیدار بمانم، نزدیک ساعت‌های سه شب به ‌بستر می‌روم و می‌خوابم. اما در ایران همین که ساعت یک شب می‌شود، چشم‌هایم سنگین می‌شوند و به خواب عمیقی فرو می‌روم. درست ساعت هفت صبح بیدار می‌شوم. در اصفهان هم چنین می‌شود. صبح وقت بیدار می‌شوم. هوای بارانی، زمین باران دیده، صبح وقت، این‌ها مرا می‌برند به بلخ. سال‌های هفتاد و سه هفتاد و چهار. وقتی از کابل رفتیم به اندراب و از آن‌جا به بلخ، صبح وقت، خاله‌ام بخاری را گرم می‌کرد و صبحانه را آماده می‌کرد تا همسرش به کار برود. کاکا صحرایی دوست‌داشتنی و عزیز ما که از کاکاهای واقعی بیش‌تر به او نزدیک بودیم و به ما نزدیک بود. دقیق صبح اصفهان، آن سال‌ها را در ذهن من زنده می‌کند و یک‌بار دیگر به دنیای کودکی‌ام می‌روم، گرچه من از کودکی‌ام متنفر و گریزانم و آن دوران سخت و پر از فشار درونی و روانی را نمی‌خواهم، اما بلخ و آن زمانی که کودک‌تر بودم و چیزی از نگرانی‌ها نمی‌دانستم، فراموش‌نشدنی است.

 چه صبح دل‌پذیری! خیلی لذت‌بخش است و خوشایند. بعد سر و صورت را، به قول ایرانی‌ها: صفا دادن. می‌رویم به سالون تا صبحانه را صرف کنیم.

 

 
به ‌سوی سی‌وسه پل جمعه ۱۳۹۲/۹/۱
 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل             ۲۶۶      سال  دوازدهم          جوزا/ سرطان     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی      شانزدهم جون   ۲۰۱۶