مراسم اختتامیه
هوتل میرسیم و شدید خسته هستم. اعلام میشود که آقایی بهنام دکتر سراج که
از استادان دانشگاه است، قرار است تا چند دقیقۀ دیگر بیاید. این قرار
بیموقع بهخستهگی ما میافزاید. شوخیها و مسخرهگیهای بعضی از همسفران
ما باعث شده که در تالار هوتل داوود کاظمی با لحن تند و اهانتآمیز،
همسفران را مخاطب قرار داده و بگوید: «وقتی دکتر سراج سخنرانیاش تمام شد،
از عقبش راه نیفتید.»
و بعد متوجه «ریشسفیدان» محفل میشود و میخواهد وضع را تلطیف کنید که
نمیشود و حرف از دهان پریده و تمام شده.
بعد از انتظاری نسبتاً طولانی، دکتر سراج میآید. او
خودش را معرفی میکند که در این دانشگاه و آن دانشگاه استاد است، اما
تخصصاش در مسائل راهبردی/ استراتژیک است. او مرد میانه سالی در حدود
45- 50 سال است، اینگونه بهنظرم میآید. ظاهر آرام و
سنگینی دارد. آرام حرف میزند و بسیار سنجیده، سخنران خوبی هم است. اما
بهنظر من بیشتر از این که به متخصص مسائل راهبردی بماند، بیشتر به
متخصص مسائل امنیتی و اطلاعاتی میماند. مرد مؤدب و با سوادی است.
او
به خوبی وضعیت جهان و بحران جهان را بهویژه مشکلات امریکا را بیان میکند.
روی مسائل جیوپولیتیک، جیوایکونامیک و جیوکلچرال، یا همان جغرافیای سیاسی،
جغرافیای اقتصادی و فرهنگی تأکید میکند و میگوید که خاورمیانه و در قلب
آن ایران، تمام این امکانات را دارد. دکتر سراج بسیار هوشیار است و به
بسیار زیرکی این مسائل را بیان میکند و میفهماند که امریکا چرا در منطقه
ما آمده است. عدهای از همسفران هم محو گفتار سراج شدهاند و «همه تن چشم
شدهاند» و خیره به آقای سراج ماندهاند. سخنرانی روی این محور ادامه دارد
و بعد براساس همین نیازها میآید و میگوید که امریکا آمد و افغانستان و
عراق را اشغال کرد. از این حرفش هیچ خوشم نمیآید. یادم میآید که محمود
احمدینژاد، رییس جمهور پیشین ایران، هم زمانیکه کابل آمده بود چنین چیزی
را از قصر ریاست جمهوری در کنار آقای کرزی به صراحت اعلام کرده بود و آقای
کرزی مانند کبکی فقط سر شور داده بود و دیگر هیچ حرفی نزده بود. آنچه من
باور دارم، آنچه من میاندیشم به اساس هر قانون و قاعدۀ جهانی، وقتی کشوری
با حضور نظامی مطلقی از طرف دیگر کشورها و یا کشوری تسخیر میشود، اشغال
است. منیکه مقاومت مردمی کشورم را از 1375 تا 1380 میستایم و برای همین
نقطه عطف و برای همین ایستادهگی مغرورانه و سربلندانه، مسعود بزرگ را دوست
دارم، هرگز نمیتوانم قبول کنم که کسی در کشورم
با سلاح و سرنیزه خود، حضور داشته باشد. اما این حق را هم به کسی نمیدهم
که کشور مرا اشغال شده بگوید. ها اگر ایران هم بدون جامعۀ جهانی و سازمان
ملل متحد با دنیا زندهگی میکرد، آن وقت در برابر حرفهای آقای سراج حرفی
نداشتم. اما میبینیم که ایران هم به همان سازمان ملل متحد نیاز دارد. و
جامعۀ جهانی و بهویژه امریکا هم اگر اینجا حضور دارد به اساس قطعنامۀ
شورای امنیت سازمان ملل متحد آمده است.
سخنرانی آقای سراج ادامه دارد. هنوز سخنرانی تمام نشده که باقر کاظمی
میآید و میگوید آیا پرسشی داری که من نامت را یادداشت کنم. میگویم: «نه
پرسشی ندارم، اما تبصره دارم.»
اینبار نامم را یادداشت میکند و میپرسد که من چی کاره هستم. میگویم
نویسنده و ناشر. بعد از سخنرانی بعضی از همسفران پرسشی مطرح میکنند و
آقای سراج هم پاسخ میدهد، یکی از همسفران «ارزشی» دربارۀ پیمان امنیتی
میان کابل و واشنگتن پرسشی مطرح میکند و آقای سراج میگوید که این مسائل
داخلی شما است و ربطی به ما ندارد، بعد دوباره این همسفر ارزشی میپرسد که
اگر ربطی ندارد چرا ایران مخالفت کرده و در این باره اعلامیه صادر کرده.
دوباره آقای سراج اعلامیهها و نظرها را شخصی میداند و مربوط به کل نظام
نمیداند. یک چنین پاسخی.
نوبت به من میرسد و من حرفهایم را اینگونه، با یاری از حافظه نقل
میکنم: «برای تلطیف شدن وضع استاد ابوالحسن نجفی در کتاب معروف خود غلط
ننویسیم میگوید کلمه اشغال، نادرست است و جای آن باید از کلمه تسخیر
استفاده کنیم. میخواهم بگویم من با این حرف شما موافق نیستم که افغانستان
را امریکا اشغال کرده است. شما خوب میدانید که مسعود بزرگ که ما هم خودمان
را ادامه دهنده راه او میدانیم، تا آخرین قطره خون خود در برابر زورگویی
دنیا ایستاد و از کشور خود دفاع کرد. اما بعد از شهادت مسعود بزرگ، وضعیت
بهگونهای آمد که دیگر جبهه از هم پاشید و جامعۀ جهانی اینجا آمد. ما
حضور جامعۀ جهانی را بر اساس قطعهنامۀ شورای امنیت سازمان ملل متحد
میدانیم. همانطور شما در مسائل کشوریتان نیاز به سازمان ملل متحد دارید.
آقای جواد ظریف، وزیر خارجه شما فعلاً در بیرون از کشورتان است و در حال
مذاکره با جهان درباره مسائل هستهایتان. هیچ کشوری دوست ندارد که تحت هیچ
عنوانی حضور نظامی کشوری دیگر را بپذیرد. و ما که خودمان را مربوط جریان
مقاومت مردمی کشورمان میدانیم، اصلاً قبول کرده نمیتوانیم. اما این وضعیت
آمده و ما حضور جامعۀ جهانی را بر حضور طالبان ترجیح میدهیم. اگر از
اندکترین مفاد این حضور حرف بزنم، همینکه من در ایران حضور دارم، دولتی
داریم و شما هم از ما دعوت کردهاید و هم به اساس دعوت شما و با گذرنامۀ
قانونی کشورم اینجا آمدهام نه به عنوان یک «افغانی» غیر قانونی.
در این حضور جامعۀ جهانی و به قول شما اشغال افغانستان، ما شما را هم مقصر
میدانیم. اگر حمایت معنویای را که ایران در دوران مقاومت از مسعود بزرگ
کرد، در اول حکومت مجاهدین، جای حمایت از یک گروه قومی و مذهی خاصی در کشور
ما، میکرد؛ امروز جغرافیای سیاسی ما بهگونۀ دیگر بود. و امروز هم ایران
باید در افغانستان روی زبان پارسی تأکید کند نه به اساس مذهب خاصی. چون
ریشه و وسعت زبان پارسی بزرگ است.»
این چیزهایی بود که از حافظه نقل کردم و آنجا هم چیزی مکتوب نبود نزدم و
از حافظه حرف میزدم.
آقای سراج، البته باز با کمک از حافظهام، اینگونه پاسخ داد: «اینکه شما
بگویید ما از مذهب خاصی در افغانستان حمایت میکنیم درست نیست و همیشه
نخبهگان و فرهنگیهای کشور افغانستان به ما همین را میگویند. همین حالی
سپاه ما در ایران راهسازی و پلسازی دارد و همزمان در هرات و بقیه جاهای
افغانستان همین کار را میکند. آنچه شما به اول حکومت مجاهدین اشاره
کردید، در آن زمان تکنوکراتها در ایران قدرت را به دست داشتند و آنان
سیاست خود را پیش میبردند. در دوران بعدی هم گروه اصلاحطلبان آمدند و از
حضور آمریکا در افغانستان حمایت کردند که باز ما راضی نبودیم...»
پاسخ آقای سراج همین بود. اما آنجا من بیشتر نخواستم حرف بزنم و اگر حرف
میزدم، یقیناً اوضاع محفل از دوستانه بودن بیرون میشد. همۀ ما میدانیم
که ایران اگر در غرب کشور هم کار میکند باز همان مذهب را مدنظر دارد. حتا
اگر در کابل کار میکند، باز این غرب کابل است. البته من هیچ مخالفتی برای
آبادانی غرب کابل ندارم. غرب کابل از مناطق فراموش شده و جغرافیای واقعاً
محروم کابل است و اگر مردمان قومی این منطقه معاون رییس جمهور هم دارند آن
معاون فقط در فکر توسعۀ شهرک برادرش است و تمام. من دیدهام که غرب کابل
چهقدر محروم است. البته نه این که جنوب کابل را دولت ساخته باشد، اما در
جنوب کابل، این جنگسالاران و بازرگانان مواد مخدر است که آسمانخراش
ساختهاند و قصرهایی به شکل پاکستان که بد آدمی با ذوق میآید. همین قسم در
شمال کابل اگر چیزی ساخته شده این عدهای از فرماندهان پیشین، و عدهای
جنگسالار بودهاند که ثروت اندوختهاند و قصرهایی ساختهاند. اما در غرب
کابل بهویژه دشت برچی، همین قدر آبادانی شخصی هم اندک شده.
خوب ایران در سیاست خارجی خود، طرح مدونی دارد و کسی را دارد که به آن «ولی
مطلقه فقیه» میگویند و باز منی که علاقه به مسائل ایران دارم خوب میدانم
که لااقلش از 1368 تا اکنون (1392) وزیر داخله/ کشور، وزیر امنیت/ اطلاعات،
وزیر دفاع و وزیر خارجه، زیرنظر رهبر کار میکنند و رهبر، آنان را گزینش
میکند و برای رهبر پاسخگو هستند تا رییس جمهور. مگر میشود که در اوایل
دهۀ هفتاد یک سیاست بوده باشد و در آخر آن سیاستی دیگر و حالی سیاست دیگر؟
ممکن کمی سخت و کمی نرم شود سیاستها، مانند حضور آقای خاتمی، که در وزارت
ارشاد فضا نرم شده بود و کتابهای فراوانی چاپ شد و حضور کسی به نام صفار
هرندی که فضا بسته شد و سختتر، اما در هر دو حالت مگر ممکن بود چیزی چاپ
کنی که در آن حس دوستی با دولت امریکا باشد؟ نه اصلاً. پس آنچه خط قرمزها
بوده و است، همیشه پابرجا بوده.
آقای سراج، بقیه پرسشها را هم با آرامش و صبوری پاسخ میدهد و خداحافظی
میکند و میرود.
بهطرف طعامخانه روان هستم که یکی از همسفران میگوید: «والله زنده باشی
آقای فرادیس، حرف دل ما را گفتی. خوش شدم.»
ابراز رضایت میکند و شادمانی را در صورتش میشود خواند. خودم هم احساس
راحتی میکنم و احساس غرور که هرچه باشد آن افغانستان خانۀ من است، آن را
دوست دارم و بسیار هم دوست دارم و حاضر نیستم در مقابل خودم و در جایی که
توان حرف زدن داشته باشم، به آن اهانتی شود. برای همین است که در کشور هم
از خاینان از دزدان و از قوادان سیاسی و مزدور شرقی و غربی بدم میآید.
ما خانوادهگی همین قسم هستیم. در این محفل من هم میتوانستم مثل دیگران
باشم و هیچ مخالفتی نکنم. اما نمیتوانیم. پدرم هم چنین است. او با آنکه
شایستهگی و لیاقت پستهای بزرگ را داشته، اما همیشه در حد ریاست و مدیریت
عمومی باقی مانده، چرا که هیچگاهی نتوانسته چاپلوسی کند و تملق کند و مدح
گوید و با آن بتواند به ریاستهای بالاتر برسد. پدرم همیشه معترض بوده و
همیشه اعتراضش در جهت منافع مردم بوده. با آنکه با اندک سر خم کردن
میتوانست بهجاهای بسیار بالایی برسد، اما نکرده. هنوز که هنوز است از
برخی از این رهبران جهادی، اوراقی داریم که از کمکها و پولی که برای
مجاهدین فرستاده شده، سپاسگزاری کردهاند. تاریخ فرستاده شدن این پیامها
هم برمیگردد به سالهای پیش از 1371 و با همین ورقها خیلیها صاحب خانه
و مقام و جا و فرستادن پسرانشان به بورسیههای دولتی شدند. اما پدرم هرگز
آن اوراق را به کسی نشان نداد و نبرد، تا او هم به وسیلۀ آن اوراق به آب و
نانی برسد. و واقعاً نمیدانیم این معترض بودن، این ذات اعتراض از کجا
میآید در خانوادۀ ما؟ این تسلیم نشدن به زر و زور.
غذا را با آنکه خسته هستم، با اشتهای تمام میخورم و لذتی دارد و کیفی که
من احساس میکنم و خوشحالم که حرفم را زدهام.
هنوز غذا تمام نشده که دوباره خبر میشویم که قرار است شاعرانی بیاید و
شعرخوانیای باشد و اینها که واقعاً دیگر از تحملم خارج است و رمقی
نمانده. اما تأکید و خواهش بر این است که لطفاً همه حضور داشته باشند.
با دلی ناخواسته به این محفل شعر میروم. یعنی دوباره به همان تالاری که
چند دقیقه پیش از آن بیرون شده بودیم. دو شاعر آمده و یکی آن علی مؤدب است
که برای نخستینبار نامش را میشنوم و البته از شاعران ارزشی، دومی را
نمیدانم، اما جوانی است خوشصدا و خوشسیما.
از حرفهای مؤدب که خیلی هم بیادبانه است، اصلاً خوشم نمیآید، او میگوید
که ما شیعیان روی زمین هستیم و بندههای برگزیدۀ خدا، و دنیا و جهان در
نهایت از ما است و ما باید کار و فعالیت بیشتر کنیم که جهان و آخرت به ما
مژده داده شده است.... تا این حرفها را میزند سه چهار نفری از همسفران
که در جلو نشستهاند روی میگردانند و بهطرف من، نگاه میکنند که البته
باز من اعتراض خواهم کرد، که هیچچیز نمیگویم و تعجب میکنم که دنیای
بعضیها چهقدر کوچک و لجنآلود است. من مسلمانم، من شدید معتقد به وجود
پروردگار یکتا هستم، من قرآن را قبول دارم، من درصد بسیاری از اخلاقم نشئت
میکند از اسلام. اما با هیچ بنده خدایی مخالفتی ندارم. من با آنکه نظام
اسراییل را غاصب و زورگو و خشن و وحشتناک میدانم، اما با هیچ یهودیای که
همراه کسی سر جنگ ندارد و جهان را برای زیستن همه میخواهد، مخالفتی ندارم
و به هیچ دین و مذهبی مخالفت ندارم. برای من انسانیت مهم است و انسان بودن،
اینکه تو که را میپرستی و چه باوری داری، مسئلۀ کاملاً شخصی است و من از
امامم و از حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی، که درود پروردگار بر او باد،
همین را یاد گرفتهام، و یاد گرفتهام که بههیچ روسپیای که از نهایت فقر
دست به تنفروشی زده، اهانتی نکنم و قبول کردهام که او هم انسانی است با
حقوقی که دیگر انسانها دارد. تویی که او را سنگسار میکنی به نام دین،
هرگز از خود نپرسیدهای که آیا او از نهایت فقر و نهایت بینانی که من
دیندار نانش را گرفتهام و لذتش را بردهام، دست به خودفروشی زده یا برای
لذت؟ و هیچگاهی نمیپرسیم که به عنوان حاکمان مسلمان، تمام شروط اسلام را
داریم و جامعۀ اسلامی را مهیا کردهایم تا به دیگران جزا بدهیم به نام
اسلام؟ اسلامی که معتقد هست اگر تو همۀ نیازهای او را برآورده کردهای و
بعد از آن او دست به سرقت زده، جزا ببیند، اما تو نانش را از او گرفتهای،
خانهاش را از او گرفتهای و آزادیاش را از او گرفتهای و اگر حرفی بزند،
میگویی کافر است و در برابر ما قرار گرفته است، و وقتی در برابر ما قرار
گرفته، در برابر پیامبر قرار گرفته، کسیکه در برابر پیامبر قرار بگیرد، در
برابر خدا قرار گرفته و کسیکه در برابر خدا قرار گرفته باشد، برداشتن او
از روی زمین فرض است. دینداران و کسانیکه بهنام دین به نان و نوا و چه
و چه دیگر در سرزمین من رسیدهاند، اغلب همین قسم هستند. دقیق همان قسمیکه
کارل مارکس میگوید: هیچکسی در دنیا مخالف آزادی نیست، اغلب مخالف آزادی
دیگران هستند. دینداران سرزمین من هم همین قسم هستند، برای خودشان همهچیز
حلال و روا است، اما برای دیگران زندهگی کردن حرام است و باید از روی زمین
برداشته شوند، و من چنین دینی ندارم و چنین مسلمانی نیستم، نبودهام و
نمیباشم و نخواهم بود.
خلاصه از این تنگنظری و کوتهبینی آقای مؤدب هیچ خوشم نمیآید و تعجب
میکنم که چرا ایرانیها بعد از 1357
متعصبتر، خشکمذهبتر شدهاند و دنبال یک امپراتوری مذهبی افتادهاند. در
حالیکه در دوران شاه، چنین مشکلاتی نبود و اینقدر تعصب نمیورزیدند در
برابر دیگران. اسلامی که تو را متعصب کند، اسلامی که تو را خشن کند، و
اسلامی که فصل بیاورد، باقی نمیماند و نابود شدنی است و هرگز جهانی نخواهد
شد. اسلام مولانا میتواند جهانی باشد، اسلام مدارا و تعادل میتواند جهانی
شود و فراگیر. اسلامی که تعصب دارد و یکی را نجس میگوید و دیگری را ضاله،
در دنیای امروز کاربردی ندارد.
شعرهایی خوانده میشود که دوست دارم بگویم نظم بودند تا شعر. اما آن کس
دیگر که با مؤدب آمده بود، آن یکی که خیلی مؤدب بود و جای «دوستان افغانی»[1]
گفت «دوستان افغانستانی ما»، که تنها باری بود که احساس اهانت شدن نکردم،
که لفظ افغانی برای من در ایران، معادل اهانت است و مثل این است که
پاکستانیای را در بریتانیا «پاکی» بگویی که لفظ اهانت شده است، آن یکی
شعری خواند که عاشقانه بود و خوشم آمد.
اینان هم رفتند و در آخر ختم محفل برگزار شد و ختم این یک هفته مهمانداری
و آقای داوود کاظمی حرف زد که مایلم اینجا از صبر و حوصلۀ او سپاسگزاری
کنم، گرچه او مأمور بود و معذرو و مجبور که با ما بیاید و اینجاها را نشان
بدهد، اما واقعاً با خوشرویی و حوصله این یک هفته ماند و با ما جز یکی
دوبار که، در آن هم مقصر همسفران بودهاند، به تندی حرف نزد. حرفهای آخر
گفته میشود و در آخر هم به پنج نفر هدایا داده میشود و آن هدایا به بقیه
که یک جلد قرآن کریم است، بهصورت عادی داده میشود و تمام.
ما امشب ساعت سه باید بیدار باشیم و آماده برای رفتن به فرودگاه. فکر
میکنم نصف همسفران، در همین حدود، باقی ماندهاند و خانۀ خویش و قوم و
اینها رفتهاند و خوش به حالشان که چنین شده. من شب آخر هم با همۀ
خستهگی رفتهام کتابفروشی و چند جلد کتاب دیگر هم یافتهام و با لذت تمام
خریدهام. در آخر هم پنجصد تومانی از کتابفروشی باقی شدهام و او هم
لبخند زده و کتابها را داده و گفته «اشکالی ندارد» و من جز چندصد افغانی
دیگر هیچ پولی ندارم. حتا یک ریال.
ساعت یک شب به بستر میروم و ساعت سه هم بیدار میشویم و با خستهگی و
خوابآلود بودن، از هوتل بیرون میشویم. بکسهایم حالی زیاد شدهاند و یکی
از آن بکسهای دستی را آقای سخا که یادش بخیر، لطف کرده و همراه خود گرفته.
با آن هم من سه بکس و چمدان دارم که همه پر است از کتاب و لباس.
[1]
البته استاد ابوالحسن نجفی در کتاب معروفش، غلط ننویسیم، در مدخل
واژه افغان و افغانی، در این باره کامل شرح داده است.
دوباره به
سوی کابل: بهشت جنگسالاران وطنی و امریکایی در شماره ی آینده |